داداش رحیم تندی در اتاق را بست و به طرف  کوچه دوید. رفتم دم در، سعید سرکوچه ایستاده بود، داداش ترک موتورش نشست و رفتند. خیالم راحت شد رفت تا آخر شب بیاید.

من هم رفتم توی اتاق و در را بستم. شروع کردم به گشتن اتاق. کتاب بزرگه را برمی‌دارم شاید لای آن گذاشته؛ اما آنجا نیست، اگر لای کتاب بود، کتاب باد می‌کرد معلوم می‌شد.

از آن اعلامیه‌های چاپی عکس ­دار می‌خواهم، از آنها که امام خمینی نشسته زمین وجلویش یک میز کوچک است و چند تا کتاب.

کاپشن سبز داداش روی رختخواب­ هاست. کاپشن را برمی­ دارم، چند تا کاغذ می‌افتند زمین، اعلامیه­ هایند ولی چرا این‌قدر کم هستند.

می­ خواستم خیلی بردارم؛ ولی اگر چند تا بیشتر بردارم داداش می‌فهمد و مثل آن دفعه دعوایم می‌کند، می ­گوید: «بچه تو به درسات برس.»

سه تا برمی‌دارم، بقیه را لای کاپشنش می‌گذارم. خدا کند داداش نفهمد.
 
عکس ­ها را زیر بلوزم می‌گذارم و زیپ کاپشنم را بالا می­ کشم. مامان رفته خانه فاطمه سادات، پسرش ده روز است گم­ شده. توی راهپیمایی گرفتندش؛ اما زندان هم نبوده. حال مامانش بد است. حتما مامان می­ خواهد دلداری­ اش بدهد؛ ولی مامان خودش هم می ­ترسد. چند شب پیش هم با رحیم حرفشان شد مامان می­ گفت:

«اینقدر می­ری که آخر تو رو هم بگیرن گم وگورت کنند، آخه تو مرد مایی.»

می­ خواهم بروم این اعلامیه ­ها را زودی بچسبانم و برگردم.

دانه‌های برف آرام آرم روی سرم می‌ریزد؛ ولی احساس سرما نمی­ کنم. کار را که تمام کردم برای داداش تعریف می­ کنم. باورش نمی ­شود، می ­گویم: «دیدی من هم بزرگ شدم!»

وقتی عکس ها را روی دیوار خانه احمدی و مدرسه ببیند خوشحال می­ شود. به سعید می­ گوید: «این هم باید بیاد توی تشکیلات اسلامی.»

سرکوچه احمدی می­رسم. پدراحمدی دم در ایستاده است، نان سنگگ­ ها را به احمدی می­ دهد و می ­رود. توی مدرسه خیلی­ ها هوای احمدی را دارند، می­ گویند:

"بابایش ساواکی است."

احمدی مرا می­ بیند: «رسول این­جا چکار می­ کنی­؟»

الکی می­ خندم. می­ گویم: «از این­جا رد می­ شدم، عیبی داره؟»

نان را سمت من دراز می­ کند: «بیا نون تازه.»

سرم را کج می­ کنم و سمت مدرسه راه می­ افتم. توی دلم می­ گویم­: «نونتان را خودتون بخورید. از داداشم شنیدم می­ گفت این­ ها با شکنجه مردم نون می­ خورند.»

دم مدرسه هیچکس نیست.عکس‌ها را زیر لباسم حس می­ کنم. با احتیاط یکی­ شان را درمی‌آورم و تندی به در مدرسه می­ چسبانم. کاش بالاتر زده بودم؛ اما عیبی ندارد، باید زودی برگردم.

یک عکس دیگر برمی ­دارم، امام دارد حرف می‌زند، جدی است خب باید جلوی دشمن جدی بود. رحیم برای مامان گفته: "امام گفته پیروزی نزدیکه، همه باید مبارزه کنند، مبارزه جدیه."

جلوی من این حرف­ ها را نمی­ زنند. نمی‌دانند بچه کلاس ششم یعنی ارشد مدرسه، یعنی بزرگ وهمه چیزفهم.

کجا بچسبانمت بهتر است؟ توی سالن مدرسه، دم نانوایی حاج یوسف یا سرخیابان احمدی؟

آره، یکی سرخیابان­شان می­ چسبانم یکی در خانه ­شان.

بابایش که برگشت امام را می‌بیند که دستش را بالا گرفته، یک طرف عبایش هم افتاده، دارد داد می‌کشد سر بابای حرام­ خور احمدی. سرکوچه را نگاه می­ کنم وعکس را به دیوار سیمانی می­ چسبانم.

حالا فقط مانده یک عکس، امام آرام نشسته است.

حیف شد، می­ خواستم امام جدی را به درشان بچسبانم؛ اما عیبی ندارد اینجا امام آرام است ولی ابروهای پرپشتش جذبه دارد محکم است.

نزدیک خانه احمدی می ­شوم. نکند بابایش سربرسد. تند نفس می­ کشم، نمی ­ترسم ­ها ولی بابایش ساواکی است، کم چیزی نیست. اگر آدم را بگیرد همه ناخن ­ها را می­ کشد و زبان آدم را میخ می­ زند.

دستی روی شانه‌ام می­ خورد: «چی­کار داری پسر؟»

سرم را بالا می­ کنم و من من کنان می­ گویم: «هیچی، با نادر احمدی کار داشتم.»

تیله­ ها توی جیبم وول می­ خورند.

-«با نادر چی­کار داری؟»

در باز می­ شود ونادر می ­آید، صاف زل می ­زند توی چشم­ های من.

-«سلام بابا، مامان گفته برو از مغازه برقی مش سلیمان اتویمان را بگیر، تعمیر کرده.»

خدا کند بابایش برود، لابد الان من را با موهایم بلند می­ کند. عکس اگر از لباسم بیفتد، وای نه! نفس نفس می ­زنم، مثل وقت­ هایی که تند می­ دوم.

با صدای کلفتش می­ گوید: «باشه می­ گیرم. این دوستته؟»

به نادر نگاه می­ کنم. اگر دیده باشد چی؟ من را لو بدهد؟ اگر بگوید تو مدرسه هم باهاش لجم؟ اگر من را بگردند؟

نادر می‌خندد؛ اصلا نمی ­ترسد و می‌گوید: «آره، قراربود دفتر ریاضی ­ام را بدهم بنویسه، دیروز غایب بوده.»

 رو می­ کند به من ومی­ گوید: «رسول، تا الان داشتم خودم حل می‌کردم، بیا حیاط وایسا دو تا تمرینش رو هم حل کنم بهت بدهم.»

ناخودآگاه سرم را تکان دادم و به سمت در رفتم.

به دیوار تکیه می ­دهم، وا می ­روم و روی زمین می­ نشینم. حالم بد است. این کارها هم خیلی ترس دارد. دلم می­ خواهد ازش بپرسم چرا دروغ گفت و من را نجات داد ولی نمی­ پرسم.

نادراحمدی گوشه حیاط پیش دوچرخه‌اش ایستاده است.

نزدیکش می­ شوم تیله‌ها را در می‌آورم: «بیا این‌ها مال تو.»

می­ گوید: «تیله نمی­ خوام، فقط... فقط...»

اخم می­ کنم. دلم می ­ریزد: «چی می­ خوای؟»

-«می‌شه عکسو منم ببینم؟»

دیگربدبخت شدم. پس عکس را دیده، با آرنجم لباسم را فشار می­ دهم: «کدوم عکس؟»

دستم را می­ گیرد و نزدیک حوض می ­رویم: «من دیدم که تو عکس داری؛ ولی من نمی‌گم.»

به سمت در می‌روم: «برو بابا، تو چی رو نمی­ گی، من دارم می ­رم.»

دنبالم می ­دود و می­ گوید: «رسول به خدا من با شمام، دیدمت رفتی دم مدرسه، پشت تیر بودم چند تا عکس داری؟ من هم میام کمکت.»

دلم برایش سوخت. می­ خواست بگوید من هم بزرگ شدم. شاید هم راست بگوید.

از زیر لباسم عکس را درمی‌آورم ومی‌گویم: «همینه.»

نادر عکس را می­ گیرد: «چقدر قشنگه، کجا می­ خواستی بزنی؟»

سرم را نزدیک گوشش می­ آورم: «در خونه شما.»

چشم ­های نادر دو تا می­ شود: «اگه بابام بفهمه!»

دوباره زل زد به من، با هیجان گفت: «ولی من یه فکری دارم.عکس رو بده من، صبح می‌زنم، بابام تا عصر بیاد وببینه به ما شک نمی‌کنه؛ ولی الان اگه ببینه می­فهمه ­ها!»
***
 
مامان تو حیاط می­ دود ومی­ گوید: «رسول، بیا چایی شیرینت رو بخور. حالا که زوده، کجا می­ری؟»

تمام کوچه را می­ دوم، شب خوابم نبرد، یک‌بار که خوابم برد دیدم بابای احمدی من را بسته به یک صندلی و دارد دندان­ هایم را می­ کشد. عکس هم دست نادر است وبهم قاه قاه می­ خندد.

نباید عکس را می­ دادم. کاش دیشب فرار می­ کردم.

سرکوچه رسیدم پشت تیر برق قایم شدم، چشم ­هایم را جمع می­ کنم مثل ظهرهای تابستان که آفتاب چشم آدم را در می­ آورد. امام را می­بینم، زل زده به من، مهربان وخوشحال.

نفس راحتی می­ کشم. مثل وقت‌هایی که کارنامه قبولی ­ام را می­ گیرم.

کیفم را برمی‌دارم وشروع می‌کنم به دویدن. برف ریزریز می­ بارد، و به صورتم می­ خورد ولی یخ نمی ­کنم. داغ داغم، صدای نادر احمدی را می­ شنوم، می ایستم.

نادر می‌دود، دست­ هایم را باز می­ کنم و هم­دیگر را بغل می­ کنیم.

اشک توی چشم­ های نادر جمع شده است. می‌گوید: «حالا باورت شد.»

می­ خندم ومی گویم: «باور باورم شد، از امروز بیا تو دروازه ما وایسا. دیگه تو تیم مایی.»
نویسنده: مرضیه نفری