تا به حال فکر کرده‌ بودید که حل کردن مسایل ریاضی می‌تواند درمان کننده باشد؟ درمان کننده‌ی چه؟ درمان کننده‌ی افسردگی.

چند سال پیش، وقتی به دلایل مختلفی غمگین بودم (غمگین را فقط غمگین نخوانید. غمگین این‌جا یعنی حسابی غمگین. یعنی افسرده) برخلاف تمام آدم‌ها که وقت تنهایی و ناراحتی به هر چیزی پناه می­ برند جز کتاب و کلمه، من به کتاب‌های ریاضی پناه برده بودم. آن وقت‌ها 12ساله بودم و با حل کردن و خواندن مسایل ریاضی آرام می‌شدم. خنده‌دار است؟ نه اصلا خنده‌دار نیست. مسائل ریاضی باعث می‌شد ذهنم را درگیر اعداد و جهان منحصر به فرد ریاضیات کنم و خودم را فراموش کنم، غم‌ها و ناراحتی‌هایم را.

بعد‌ها در میان جمعی قرار گرفتم که همه‌شان کتاب‌ خوان بودند. کتاب‌ خوان که سهل است. کرم کتاب بودند. همه‌شان کتاب‌هایی خوانده بودند که من نخوانده بودم، چیزی‌هایی می‌دانستند که من نمی‌دانستم، از سر دانش و تجربه حس‌ غروری داشتند که من نداشتم. این جمع همان جایی بود که من را دوباره افسرده می‌کرد. آن جمع، افتخارش تعداد کتاب‌هایی بود که خوانده بودند و به آن‌هایی که نخوانده بودند فخر می‌فروختند: «ما می‌دانیم و تو نمی‌دانی»؛ اما راستی! آن‌ها می‌دانستند و من نمی‌دانستم؟ اصلا کتاب‌خواندن افتخار دارد؟ غرورآفرین است؟ من هنوز پاسخ سوال‌هایم را نمی‌دانم.

با حضور داشتن در آن جمع بود که فهمیدم چیزی بیشتر از دنیای اعداد و ریاضیات می‌خواهم. من به «کلمه» و «خوانده شدن» هم نیاز داشتم؛ اما اصلا نمی‌دانستم اولین قدم‌ها را چه طور می‌شد در دنیای ادبیات برداشت و در او زندگی کرد. باید می‌رفتم و کتاب‌هایی که دیگران خوانده بودند را می‌خواندم؟ باید کتاب‌های قطور را برای خواندن انتخاب می‌کردم؟ باید چیزهایی می‌خواندم که به ­به، چَه­ چَه برانگیز بودند و از یک دختر دوازده ساله بعید بود که سراغ چنین کتاب‌هایی برود؟

شب‌ها که به دوستان کتاب‌ خوانم فکر می‌کردم غمگین‌تر می‌شدم و در رویا غرق می‌شدم: «یعنی می‌شود من هم یک روز کتاب خوان شوم؟» این سوالی بود که آن روزها مدام از خودم می‌پرسیدم. دلم می‌خواست یک روزی مثل دوستانم کتاب‌ خوان شوم؛ اما نمی‌دانستم از کجا و با چه کتاب‌هایی شروع کنم و آن‌ها هم کاری جز پُز دادن انجام نمی‌دادند. پس با مجلات گروه سنی خودم شروع کردم. مجلاتی که هنوز رنگ داشتند و بوی کاغذشان به دماغت می‌رسید و تو را از دنیای غمگین به دنیای دوستی و رنگی کلمات و داستان‌ها بیرون می‌کشید. مجلات نوجوان می‌توانستند حال من را خوب کنند. دست‌کم چند ساعتی ذهنم را از ناراحتی‌ها و اندوه‌ها پاک می‌کردند و به جای تمام آن خاکستری‌ها، رنگ‌های شاد و دوست داشتنی توی ذهنم می‌ریختند. بعد‌ها فهمیدم کتاب‌هایی هستند که ویژه ­ی گروه سنی ما منتشر می‌شود، ما نوجوان‌ها.

چه ­طور تا پیش از آن فکر می‌کردم کتاب‌ها فقط مخصوص بزرگ‌تر‌هاست؟ چه خیال خنده‌داری. در دنیا آدم بزرگ‌هایی هستند که دغدغه‌شان نوشتن برای کودکان و نوجوانان است و من تا مدت‌ها از آن‌ها بی‌خبر بودم؛ اما بعد‌ها، بعد از مجله‌خوان شدن، کتاب‌ خوان هم شدم. کتاب‌هایی که مخصوص خودم بودند و قهرمان داستان‌هایشان نه بزرگ‌تر از من بودند نه کوچک‌تر، مثل خود من یک نوجوان بودند. یک نوجوان که می‌خواهد خیلی چیزها را تغییر بدهد.

به این ترتیب بود که آرام آرام و با خواندن و جویدن هر کتاب، سراغ کتاب بعدی می‌رفتم و گاهی به کتاب‌های بزرگسال ناخنک می‌زدم و دوباره برمی‌گشتم سرکتاب‌های گروه سنی خودم. با «خواندن» و «دانستن» بود که حال بهتری پیدا کرده بودم.

می‌دانید وقتی کتاب می‌خوانید حتی اگر دنیای محدودی داشته باشید، در شهر کوچکی زندگی کنید و دوستان کمی داشته باشید، می‌توانید پا به پای نویسنده در دنیای کلمات قدم بردارید و با آدم‌های بیشتر، شهرهای مختلف و اتفاقاتی که تا به حال تجربه نکرده‌اید، آشنا بشوید.

با خواندن، دنیاهای بیشتری کشف می‌کنید و ناخواسته شروع به ماجراجویی می‌کنید. بی‌دلیل نیست که یکی از نویسندگان بزرگ جهان گفته است:‌ «با خواندن، سفر آغاز می‌‌شود» و دیگری گفته: «جهان از آن کسانی‌ست که می‌خوانند.» همین‌طور است. با «کلمه» و «خواندن» است که می‌شود پادشاه جهانی بشوید که خودتان انتخابش کرده‌اید. با «داستان» می‌توانید به جاهای مختلف دنیا سفر کنید، با آدم‌ها، فرهنگ‌ها و اتفاقات گوناگون آشنا شوید و بعد که چشم برهم بزنید می‌بینید سرجای تان هستید، همان‌جایی که قبل از سفر در آن‌جا بودید.

فقط همین ­ها نیست. «خواندن» روح ما را وسعت می‌بخشد. لابد شما هم تا به حال هزار بار شنیده‌اید که خوراکی‌های مختلف غذای بدن‌اند و کتاب‌خواندن غذای روح. این جمله‌ شاید کلیشه‌ای باشد و به دماغ آدم‌ها چین بیندازد که: «اَه! چقدر این جمله را توی گوش‌مان می‌گویند؟» اما واقعیت همین است: «خواندن روح ما را وسعت می‌بخشد و به ما کمک می‌کند تا بیندیشیم!»

«چگونه اندیشیدن» و «عادت به فکر کردن» یکی از سخت‌ترین و ضروری‌ترین کارهایی‌ست که اهمیت آن بین آدم‌ها شناخته نشده است. چه کسی می‌تواند درست فکر کند؟ چه کسی می‌داند چه طور باید فکر کند؟ چند نفر عادت دارند تا درباره­ی مسائل مختلف و مشکلات شخصی خودشان «فکر» کنند؟ کتاب‌خواندن ما را به صبوری و فکر کردن عادت می‌دهد. حتی باعث می‌شود کتاب‌های درسی را با اشتیاق و صبر بیشتری بخوانیم.

نویسنده‌ی دیگری درباره‌ی «کتاب» گفته است: «من همیشه بهشت را یک­جور کتابخانه تصور کرده‌ام.»

شاید بعضی‌ها، اخم‌های­شان برود توی هم: «آه نه! توی بهشت هم کتاب نباید دست از سرمان بردارد؟ من یک بهشت شکلاتی می‌خواهم!» و یکی دیگر بگوید: «می‌شود بهشت من پر از لباس‌ها و کفش‌های رنگی باشد؟»

فقط کسی می‌تواند شبیه آقای نویسنده بهشت خودش را بهشتی از کتاب‌ها تصور کند که، دوستی با آن‌ها را تجربه کرده باشد.

این روزها من شادترم، وقتی غمگینم خواندن کتاب حالم را خوب می‌کند. وقتی شادم، خریدن یکی کتاب جدید شادترم می‌کند. به هر جایی که مهمانی می‌روم، اولین ­جا ایستادن مقابل کتاب­خانه و تماشای کتاب‌های صاحب خانه است. بعضی‌ها می‌گویند از روی کتاب‌های کتاب­خانه‌ی هر کس می‌توانید او را بشناسید. بی‌راه هم نگفته است. بیشتر آدم‌ها شبیه کتاب‌های کتابخانه‌شان هستند.

حالا من یک بهشت کوچک در ضلع شمال غربی خانه‌مان دارم. اتاقم که دور تا دورش را قفسه‌های پر از کتاب احاطه کرده. غصه‌ی خیلی چیزها را نمی‌خورم. چون به جای غصه خوردن یک عالمه کتاب نخوانده دارم برای خواندن! حالا شاد‌ترم، چون صاحب یک بهشت کاغذی هستم.

 
نویسنده: فریبا دیندار