از وقتی سیل افتاده توی آبادی و چاله­ ی بزرگ و عمیق نزدیک دهانه­ ی قنات را پُر از سیلاب کرده، کار ما بچه‏ ها هم درآمده. عصرها بعد از تعطیلی مدرسه، یک قوطی می‏ گیریم دست­مان و پاچه‏ ها را بالا می‏ دهیم و می‏ زنیم به چالِ آب تا ماهی بگیریم.

بچه‏ ها می­ گویند ماهی‏ هایی دیده‏ا ند به اندازه­ ی غاز­؛ اما من هرچه می­ گردم چیزی گیرم نمی ‏آید، جز بچه ‏قورباغه ‏های سیاه و بدترکیب که چپ و راست، پیچ و تاب می‏ خورند.

 حالا که قوطی به‏ دست رفته ‏ام و از آب گِل‏ آلود نتوانسته ‏ام ماهی بگیرم، تصمیم می­ گیرم چندتایی از همین بچه ‏قورباغه ‏ها را بیندازم توی قوطی و ببرم خانه؛ از هیچی که بهتر است. توی کتاب علوم­مان خوانده‏ ایم قورباغه ‏ها دِگردیسی دارند. این کلمه­ ی دِگردیسی بدجوری یقه­ ی هوش و حواسم را گرفته و رهایم نمی‏ کند. باید هرجور هست ته­ و­توی این دِگردیسی را دربیاورم. می‏ خواهم مثل دانشمندها، روی زندگی قورباغه‏ ها تحقیق کنم.

 می‏ خواهم بدانم، از حالا به ‏بعد، چند روز طول می‏ کشد بچه ‏قورباغه ‏ها به شکل مادر و پدرشان دربیایند. چطور می‏ شود دُم­شان می ‏افتد و دست و پا درمی‏ آورند. اصلاً چطور می ‏شود از این ریخت و قیافه دست برمی ‏دارند و یک دفعه شکل یک قورباغه­ ی درست و حسابی می‏ شوند. در یک کلام: چگونه دگردیسی می ‏فرمایند؟
 
قوطی‏ ام را پُر می‏ کنم از بچه ‏قورباغه‏ های سیاه و دُم ‏دراز و شیطان که یک لحظه هم آرام و قرار ندارند و می‏ خواهند هرطور شده، از لبه ­ی قوطی بزنند بیرون. می ‏روم خانه و توی کاه ­دانی تاریک، یک‏ جایی آن گوشه کنارها قایم­شان می‏ کنم.

***

 توی مدرسه همه‏ اش به فکر بچه ‏قورباغه‏ هایی هستم که از دیروز غروب توی تاریکی کاه ­دانی گذاشتم و خبری ازشان ندارم.

ظهر که از مدرسه برمی‏ گردم، با احتیاط از درِ حیاط می ‏روم تو. کیف و کتابم را می‏ گذارم کنار دالان و دور از چشم زن­ بابا، قوطی را از توی کاه ­دانی برمی ‏دارم و زیر نور آفتاب نگاه­شان می‏ کنم.

 
- «چه بد!... نصف‏شان مُرده ‏اند.»
 
 دور­وبرم را نگاه می‏ کنم. زنده ‏ها را یکی ‏یکی می ‏اندازم توی آفتابه‏ ی کنار مستراح و مُرده ‏ها را خالی می‏ کنم در آغُل گوسفندها. قوطی را از آب تازه پُر می‏ کنم و مشغول برگرداندن بچه‏ قورباغه ‏ها از توی آفتابه به‏ قوطی می­ شوم که یک مرتبه صدای درِ حیاط بلند می ‏شود. می‏ ترسم. الان است که بابا برسد؛ هم دعوایم کند، هم کاوش‏ های علمی‏ ام را به‏ هم بریزد و دیگر نتوانم دانشمندِ قورباغه‏ شناس باقی بمانم.

فوری، ته‏ مانده­ ی قورباغه ‏ها را از آفتابه خالی می‏ کنم توی قوطی. آفتابه را می‏ گذارم سرِ جایش و قوطی را در آخور گوسفندها پنهان می‏ کنم.

بابا چشمش که به من می ­افتد، سفارش می ‏کند: «هم الاغ را آب بده، هم گوسفندها را که همگی تشنه‏ اند.»

 از این‏ پا و آن ‏‏پا کردن بابا معلوم است قصد چه کاری دارد. با عجله، آفتابه ‏اش را لبریز آب می‏ کند و سطل نیمه ‏­پُر را به دستم می‏ دهد. سطل آب را که توی طویله می ‏برم، صدای بزغاله‏ ها درمی‏ آید. اول آب را می‏ گذارم پیش الاغ که با دیدن سطل آب بی ‏تابی می ‏کند و چند بار کلّه ‏اش را برایم تکان می ‏دهد.

 غرق افکارم می ­شوم که قاه ‏قاه خنده ‏های بابا را از توی مستراح می ‏شنوم: «هه ‏هه‏ هه... قورباغه‏ ها همه ‏جا را برداشته‏ اند... آفتابه هم پُر شده از بچه ‏قورباغه!»
  من هم می ‏زنم زیر خنده؛ ولی یک لحظه به خودم می ‏آیم:

  «وای... چه بد شد... حتماً موقع عوض کردن آب بچه ‏قورباغه ‏ها، چندتا از آن­ها توی آفتابه جا مانده‏ اند!!»

بابا تا شب، هروقت یاد آفتابه و بچه ‏قورباغه ‏هایش می‏ افتد، همین ‏طور می‏ خندد و می‏ خندد و این پیشامد را نشانه­ ی وفور نعمت می ‏داند. خدا را شکر که قوطی لبالب از بچه‏ قورباغه ‏هایم را پیدا نمی‏ کند!

***

دو روز است آب قورباغه ‏ها را عوض نکرده ‏ام؛ دلم برای­شان می ‏سوزد. نمی ‏توانم از سطل پُر آبی که برای برّه ‏بزغاله‏ ها آورده‏ ام، بگذرم. قوطی قورباغه‏ ها را برمی‏ گردانم توی سطل. عجب مارمولک‏ هایی شده‏ اند این سیاه‏ سوخته ‏ها! چنان پیچ ­وتاب می‏ خورند و بالا و پایین می ‏روند که انگار سر از دنیای آرزوهای­شان درآورده ‏اند. می ‏نشینم و به اَدا و اَطوارهای­شان خیره می‏ شوم. دلم نمی‏ آید برشان گردانم به قوطی تنگ و تاریک. دست که می‏ زنم توی آب، می ‏روند تهِ سطل. اصلاً چطور باید این ‏همه بچه ‏قورباغه­ ی شیطان‏ بلا را از توی سطل پُر از آب بگیرم؟!

سفت و سخت مشغول قورباغه ‏چرانی می­ شوم که باز هم صدای باز شدن درِ حیاط... بله، بابا و زن­ بابا تشریف ‏‏فرما می‏ شوند.

 چه مصیبتی! چنگ می ‏زنم توی آب و هول‏ هولکی چندتایی از بچه ‏قورباغه‏ ها را می‏ گیرم و می ‏اندازم توی قوطی و آن را یک جایی قایم می‏ کنم.

از آغُل می ‏آیم بیرون و با سلام و صلوات م ی‏روم به استقبال بابا. بقچه­ ی علف را از دست بابا می‏ گیرم؛ بابا مثل همیشه نگران تشنه‏ ماندن حیوان‏ هاست: «سطل آب را بگذار جلوی حیوان، زبان ‏بسته هلاک شد!»

چاره ‏ای نیست. باید سطل پُر از قورباغه را بگذارم جلوی عالی‌جناب، الاغ.

دستی توی سطل می ‏زنم تا قورباغه‏ ها بروند تهِ سطل. الاغ حیوانکی دارد بی‏خیال آبش را می‏ خورد که یک‏باره چشمش می ‏افتد به یکی دو تا از مهمان‏ های توی آب، از آب خوردن دست می‏ کشد و شروع می ­کند به عَرعَر و سر و صدا. انگار ترسیده است. انگشتم را  در آب می‏ چرخانم. بیچاره الاغ! دیگر اعتنایی به آب نمی‏ کند.

می‏ خواهم سطل را پیش گوسفندها بگذارم که زن­ بابا بچه‏ قورباغه‏ های توی آب را می‏ بیند و به بابا می‏ گوید:

  «نگاه کن! وول ­وولِ زالو را نمی ‏بینی؟ این آب پُر از زالوست!» و بی­ معطّلی سطل را در چاله­ ی راه ‏آب حیاط خالی می‏ کند.

ای دادِ بی­ داد! بچه ‏قورباغه‏ های نازنینم به عنوان زالو در چاله سرازیر می ­شوند و به­ سرعت از جلوی چشمم محو می‏ شوند. این برای یک دانشمند خیلی سخت است.

سطل خالی را پَرت می‏ کند به طرفم: «می‏ خواستی زالو به خورد برّه ‏بزغاله‏ های من بدهی بی‏ نظم؟!»

 بدبخت شدم! همه­ ی کَندوکاوهایم نابود شد! قورباغه ‏شناسی بی‏ قورباغهشناسی! خداحافظ سیاه‏ سوخته ‏ها! خداحافظ شیطانک‏ ها!

سطل را برمی‏ دارم. سلّانه ‏سلّانه از درِ حیاط می ‏روم بیرون. تا برسم سر جوی آب و با سطل پُر برگردم، با خودم هزار و یک ‏جور فکر می‏ کنم: «بچه‏ قورباغه ‏ها الان چه به سرشان آمده؟ تکلیف مطالعه و تحقیقم چه می ‏شود؟!» 

وقتی به خانه می‏ رسم و نگاهم می‏ افتد به آب‌راه، تصمیم خودم را می‏ گیرم. سطل آب تازه را می‏ گذارم پیش ‏بزغاله ‏ها و قوطی به‏ دست از درِ حیاط می ‏زنم بیرون. تا آفتاب غروب نکرده باید قوطی ‏ام را دوباره از بچه ‏قورباغه ‏های تازه پُر می­ کردم.

***

هرروز دور از چشم خاله ‏جان، یک‏ راست می ‏روم توی کاه‏ انبار و قوطی پرورشگاه قورباغه را می ‏آورم بیرون؛ می‏ گذارم­شان زیر نور آفتاب. چه دُم‏ بریده ‏هایی می‏ خواهند بشوند این وروجک‏ ها! چه پیچ­ وتابی می‏ خورند توی این یک‏ وجب‏ جا؛ اما طفلکی ‏ها همیشه­ ی خدا بدجور گرسنه ‏اند! وقتی یک خُرده از خزه‏ های کف استخر آبادی، ریزریز می ‏کنم و می‏ ریزم توی آب­شان، انگار مرغ و مسمّا برای­شان ریخته ‏ام. مثل قحطی ‏زدگان حمله می‏ کنند به خزه‏ ها. نوش جان­شان!

 دُم­شان دیگر دارد می ‏افتد و چندتای­شان دیگر دست و پا درآورده ‏اند که قورباغه‏ های توی قوطی را می‏ ریزم داخل یک پارچ قدیمی. پارچ را برمی ‏دارم و دور از چشم زن­ بابا می‏ برم توی اتاقم و می­ گذارم پیش دفتر و کتاب‏ های مدرسه‏ ام.

***

 موقع شام همان ‏طور که قوز کرده ‏ام و اولین لقمه­ی آبگوشت را می ‏گذارم توی دهانم، یک‏ مرتبه چشمم می‏ افتد به یک بچه ‏قورباغه­ی چابک در کنار سفره، نزدیکی‏ های خودم! نیم ‏نگاهی به بابا و زن­بابا می ‏اندازم که سرشان را زیر انداخته ‏اند و دارند لقمه ‏های چرب و نرم­شان را می ‏بلعند. یواشکی پایم را دراز می‏ کنم و پنجه­ی پایم را می ‏گذارم روی بچه‏ قورباغه­ ی ناقلا.  لقم ه‏ام را جویده ­‏نجویده قورت می ‏دهم و مثل جن­ زده ‏ها بی‏ حرکت می‏ مانم. انگار دست و پایم فلج شده باشد. نمی ‏دانم باید چکار کنم! بچه‏ قورباغه ­ی کوچک زیر پنجه ‏هایم دارد وول‏ می‏ خورد و قلقلکم می ‏دهد. آبرویم دارد می‏ رود. ای داد بی­داد! اگر زن ­بابا بویی از این بچه قورباغه ببرد، روزگار من و بابا سیاه است.

حواس بابا و زن­ بابا را یک جوری پرت می ‏کنم. از جا می ‏پرم و قورباغه را پرت می ‏کنم توی حوض حیاط.

 ای وای! یک بچه‏ قورباغه­ ی دیگر میان سفره! تا می‏ آیم به خودم بِجنبم، جست می‏ زند و درست می ‏افتد وسط کاسه ­ی آبگوشت زن ­بابا که بی‏خیال، مشغول خوردن آخرین لقمه‏ هاست. زن­ بابا به محض دیدن این صحنه، دو دستی می ­زند توی صورتش جیغ می­ کشد و کاسه­ ی آبگوشت را از پنجره به حیاط پرتاب می‏ کند.

همان موقع تمام موهای بدنم سیخ می­ شود. نمی­ دانم اگر بابا و زن ­بابا بفهمند قورباغه­ ها حاصل دانشمند شدن من است، چه بلایی به سرم می ­آورند؛ برای همین هم قسم می­ خورم که برای مدتی دانشمندی را ترک کنم و تحقیق دِگردیسی را کنار بگذارم.