داستانی درباره آزمایش علمی به قلم یوسف یزدیان وشاره

«دانشمندی و قورباغه های شیطان بلا» درباره پسر بچه نوجوانی است که می خواهد درباره زندگی قورباغه ها تحقیق کند و دانشمند شود.
چهارشنبه، 26 آبان 1400
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
داستانی درباره آزمایش علمی به قلم یوسف یزدیان وشاره
از وقتی سیل افتاده توی آبادی و چاله­ ی بزرگ و عمیق نزدیک دهانه­ ی قنات را پُر از سیلاب کرده، کار ما بچه‏ ها هم درآمده. عصرها بعد از تعطیلی مدرسه، یک قوطی می‏ گیریم دست­مان و پاچه‏ ها را بالا می‏ دهیم و می‏ زنیم به چالِ آب تا ماهی بگیریم.

بچه‏ ها می­ گویند ماهی‏ هایی دیده‏ا ند به اندازه­ ی غاز­؛ اما من هرچه می­ گردم چیزی گیرم نمی ‏آید، جز بچه ‏قورباغه ‏های سیاه و بدترکیب که چپ و راست، پیچ و تاب می‏ خورند.

 حالا که قوطی به‏ دست رفته ‏ام و از آب گِل‏ آلود نتوانسته ‏ام ماهی بگیرم، تصمیم می­ گیرم چندتایی از همین بچه ‏قورباغه ‏ها را بیندازم توی قوطی و ببرم خانه؛ از هیچی که بهتر است. توی کتاب علوم­مان خوانده‏ ایم قورباغه ‏ها دِگردیسی دارند. این کلمه­ ی دِگردیسی بدجوری یقه­ ی هوش و حواسم را گرفته و رهایم نمی‏ کند. باید هرجور هست ته­ و­توی این دِگردیسی را دربیاورم. می‏ خواهم مثل دانشمندها، روی زندگی قورباغه‏ ها تحقیق کنم.

 می‏ خواهم بدانم، از حالا به ‏بعد، چند روز طول می‏ کشد بچه ‏قورباغه ‏ها به شکل مادر و پدرشان دربیایند. چطور می‏ شود دُم­شان می ‏افتد و دست و پا درمی‏ آورند. اصلاً چطور می ‏شود از این ریخت و قیافه دست برمی ‏دارند و یک دفعه شکل یک قورباغه­ ی درست و حسابی می‏ شوند. در یک کلام: چگونه دگردیسی می ‏فرمایند؟
 
قوطی‏ ام را پُر می‏ کنم از بچه ‏قورباغه‏ های سیاه و دُم ‏دراز و شیطان که یک لحظه هم آرام و قرار ندارند و می‏ خواهند هرطور شده، از لبه ­ی قوطی بزنند بیرون. می ‏روم خانه و توی کاه ­دانی تاریک، یک‏ جایی آن گوشه کنارها قایم­شان می‏ کنم.

***

 توی مدرسه همه‏ اش به فکر بچه ‏قورباغه‏ هایی هستم که از دیروز غروب توی تاریکی کاه ­دانی گذاشتم و خبری ازشان ندارم.

ظهر که از مدرسه برمی‏ گردم، با احتیاط از درِ حیاط می ‏روم تو. کیف و کتابم را می‏ گذارم کنار دالان و دور از چشم زن­ بابا، قوطی را از توی کاه ­دانی برمی ‏دارم و زیر نور آفتاب نگاه­شان می‏ کنم.

 
- «چه بد!... نصف‏شان مُرده ‏اند.»
 
 دور­وبرم را نگاه می‏ کنم. زنده ‏ها را یکی ‏یکی می ‏اندازم توی آفتابه‏ ی کنار مستراح و مُرده ‏ها را خالی می‏ کنم در آغُل گوسفندها. قوطی را از آب تازه پُر می‏ کنم و مشغول برگرداندن بچه‏ قورباغه ‏ها از توی آفتابه به‏ قوطی می­ شوم که یک مرتبه صدای درِ حیاط بلند می ‏شود. می‏ ترسم. الان است که بابا برسد؛ هم دعوایم کند، هم کاوش‏ های علمی‏ ام را به‏ هم بریزد و دیگر نتوانم دانشمندِ قورباغه‏ شناس باقی بمانم.

فوری، ته‏ مانده­ ی قورباغه ‏ها را از آفتابه خالی می‏ کنم توی قوطی. آفتابه را می‏ گذارم سرِ جایش و قوطی را در آخور گوسفندها پنهان می‏ کنم.

بابا چشمش که به من می ­افتد، سفارش می ‏کند: «هم الاغ را آب بده، هم گوسفندها را که همگی تشنه‏ اند.»

 از این‏ پا و آن ‏‏پا کردن بابا معلوم است قصد چه کاری دارد. با عجله، آفتابه ‏اش را لبریز آب می‏ کند و سطل نیمه ‏­پُر را به دستم می‏ دهد. سطل آب را که توی طویله می ‏برم، صدای بزغاله‏ ها درمی‏ آید. اول آب را می‏ گذارم پیش الاغ که با دیدن سطل آب بی ‏تابی می ‏کند و چند بار کلّه ‏اش را برایم تکان می ‏دهد.

 غرق افکارم می ­شوم که قاه ‏قاه خنده ‏های بابا را از توی مستراح می ‏شنوم: «هه ‏هه‏ هه... قورباغه‏ ها همه ‏جا را برداشته‏ اند... آفتابه هم پُر شده از بچه ‏قورباغه!»
  من هم می ‏زنم زیر خنده؛ ولی یک لحظه به خودم می ‏آیم:

  «وای... چه بد شد... حتماً موقع عوض کردن آب بچه ‏قورباغه ‏ها، چندتا از آن­ها توی آفتابه جا مانده‏ اند!!»

بابا تا شب، هروقت یاد آفتابه و بچه ‏قورباغه ‏هایش می‏ افتد، همین ‏طور می‏ خندد و می‏ خندد و این پیشامد را نشانه­ ی وفور نعمت می ‏داند. خدا را شکر که قوطی لبالب از بچه‏ قورباغه ‏هایم را پیدا نمی‏ کند!

***

دو روز است آب قورباغه ‏ها را عوض نکرده ‏ام؛ دلم برای­شان می ‏سوزد. نمی ‏توانم از سطل پُر آبی که برای برّه ‏بزغاله‏ ها آورده‏ ام، بگذرم. قوطی قورباغه‏ ها را برمی‏ گردانم توی سطل. عجب مارمولک‏ هایی شده‏ اند این سیاه‏ سوخته ‏ها! چنان پیچ ­وتاب می‏ خورند و بالا و پایین می ‏روند که انگار سر از دنیای آرزوهای­شان درآورده ‏اند. می ‏نشینم و به اَدا و اَطوارهای­شان خیره می‏ شوم. دلم نمی‏ آید برشان گردانم به قوطی تنگ و تاریک. دست که می‏ زنم توی آب، می ‏روند تهِ سطل. اصلاً چطور باید این ‏همه بچه ‏قورباغه­ ی شیطان‏ بلا را از توی سطل پُر از آب بگیرم؟!

سفت و سخت مشغول قورباغه ‏چرانی می­ شوم که باز هم صدای باز شدن درِ حیاط... بله، بابا و زن­ بابا تشریف ‏‏فرما می‏ شوند.

 چه مصیبتی! چنگ می ‏زنم توی آب و هول‏ هولکی چندتایی از بچه ‏قورباغه‏ ها را می‏ گیرم و می ‏اندازم توی قوطی و آن را یک جایی قایم می‏ کنم.

از آغُل می ‏آیم بیرون و با سلام و صلوات م ی‏روم به استقبال بابا. بقچه­ ی علف را از دست بابا می‏ گیرم؛ بابا مثل همیشه نگران تشنه‏ ماندن حیوان‏ هاست: «سطل آب را بگذار جلوی حیوان، زبان ‏بسته هلاک شد!»

چاره ‏ای نیست. باید سطل پُر از قورباغه را بگذارم جلوی عالی‌جناب، الاغ.

دستی توی سطل می ‏زنم تا قورباغه‏ ها بروند تهِ سطل. الاغ حیوانکی دارد بی‏خیال آبش را می‏ خورد که یک‏باره چشمش می ‏افتد به یکی دو تا از مهمان‏ های توی آب، از آب خوردن دست می‏ کشد و شروع می ­کند به عَرعَر و سر و صدا. انگار ترسیده است. انگشتم را  در آب می‏ چرخانم. بیچاره الاغ! دیگر اعتنایی به آب نمی‏ کند.

می‏ خواهم سطل را پیش گوسفندها بگذارم که زن­ بابا بچه‏ قورباغه‏ های توی آب را می‏ بیند و به بابا می‏ گوید:

  «نگاه کن! وول ­وولِ زالو را نمی ‏بینی؟ این آب پُر از زالوست!» و بی­ معطّلی سطل را در چاله­ ی راه ‏آب حیاط خالی می‏ کند.

ای دادِ بی­ داد! بچه ‏قورباغه‏ های نازنینم به عنوان زالو در چاله سرازیر می ­شوند و به­ سرعت از جلوی چشمم محو می‏ شوند. این برای یک دانشمند خیلی سخت است.

سطل خالی را پَرت می‏ کند به طرفم: «می‏ خواستی زالو به خورد برّه ‏بزغاله‏ های من بدهی بی‏ نظم؟!»

 بدبخت شدم! همه­ ی کَندوکاوهایم نابود شد! قورباغه ‏شناسی بی‏ قورباغهشناسی! خداحافظ سیاه‏ سوخته ‏ها! خداحافظ شیطانک‏ ها!

سطل را برمی‏ دارم. سلّانه ‏سلّانه از درِ حیاط می ‏روم بیرون. تا برسم سر جوی آب و با سطل پُر برگردم، با خودم هزار و یک ‏جور فکر می‏ کنم: «بچه‏ قورباغه ‏ها الان چه به سرشان آمده؟ تکلیف مطالعه و تحقیقم چه می ‏شود؟!» 

وقتی به خانه می‏ رسم و نگاهم می‏ افتد به آب‌راه، تصمیم خودم را می‏ گیرم. سطل آب تازه را می‏ گذارم پیش ‏بزغاله ‏ها و قوطی به‏ دست از درِ حیاط می ‏زنم بیرون. تا آفتاب غروب نکرده باید قوطی ‏ام را دوباره از بچه ‏قورباغه ‏های تازه پُر می­ کردم.

***

هرروز دور از چشم خاله ‏جان، یک‏ راست می ‏روم توی کاه‏ انبار و قوطی پرورشگاه قورباغه را می ‏آورم بیرون؛ می‏ گذارم­شان زیر نور آفتاب. چه دُم‏ بریده ‏هایی می‏ خواهند بشوند این وروجک‏ ها! چه پیچ­ وتابی می‏ خورند توی این یک‏ وجب‏ جا؛ اما طفلکی ‏ها همیشه­ ی خدا بدجور گرسنه ‏اند! وقتی یک خُرده از خزه‏ های کف استخر آبادی، ریزریز می ‏کنم و می‏ ریزم توی آب­شان، انگار مرغ و مسمّا برای­شان ریخته ‏ام. مثل قحطی ‏زدگان حمله می‏ کنند به خزه‏ ها. نوش جان­شان!

 دُم­شان دیگر دارد می ‏افتد و چندتای­شان دیگر دست و پا درآورده ‏اند که قورباغه‏ های توی قوطی را می‏ ریزم داخل یک پارچ قدیمی. پارچ را برمی ‏دارم و دور از چشم زن­ بابا می‏ برم توی اتاقم و می­ گذارم پیش دفتر و کتاب‏ های مدرسه‏ ام.

***

 موقع شام همان ‏طور که قوز کرده ‏ام و اولین لقمه­ی آبگوشت را می ‏گذارم توی دهانم، یک‏ مرتبه چشمم می‏ افتد به یک بچه ‏قورباغه­ی چابک در کنار سفره، نزدیکی‏ های خودم! نیم ‏نگاهی به بابا و زن­بابا می ‏اندازم که سرشان را زیر انداخته ‏اند و دارند لقمه ‏های چرب و نرم­شان را می ‏بلعند. یواشکی پایم را دراز می‏ کنم و پنجه­ی پایم را می ‏گذارم روی بچه‏ قورباغه­ ی ناقلا.  لقم ه‏ام را جویده ­‏نجویده قورت می ‏دهم و مثل جن­ زده ‏ها بی‏ حرکت می‏ مانم. انگار دست و پایم فلج شده باشد. نمی ‏دانم باید چکار کنم! بچه‏ قورباغه ­ی کوچک زیر پنجه ‏هایم دارد وول‏ می‏ خورد و قلقلکم می ‏دهد. آبرویم دارد می‏ رود. ای داد بی­داد! اگر زن ­بابا بویی از این بچه قورباغه ببرد، روزگار من و بابا سیاه است.

حواس بابا و زن­ بابا را یک جوری پرت می ‏کنم. از جا می ‏پرم و قورباغه را پرت می ‏کنم توی حوض حیاط.

 ای وای! یک بچه‏ قورباغه­ ی دیگر میان سفره! تا می‏ آیم به خودم بِجنبم، جست می‏ زند و درست می ‏افتد وسط کاسه ­ی آبگوشت زن ­بابا که بی‏خیال، مشغول خوردن آخرین لقمه‏ هاست. زن­ بابا به محض دیدن این صحنه، دو دستی می ­زند توی صورتش جیغ می­ کشد و کاسه­ ی آبگوشت را از پنجره به حیاط پرتاب می‏ کند.

همان موقع تمام موهای بدنم سیخ می­ شود. نمی­ دانم اگر بابا و زن ­بابا بفهمند قورباغه­ ها حاصل دانشمند شدن من است، چه بلایی به سرم می ­آورند؛ برای همین هم قسم می­ خورم که برای مدتی دانشمندی را ترک کنم و تحقیق دِگردیسی را کنار بگذارم.


نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما
چرا جنگ هشت ساله آغاز شد؟
چرا جنگ هشت ساله آغاز شد؟
اژه ای: انسان از جنایت صهیونیست‌ها و شهامت حزب‌الله لبنان متعجب می‌شود
play_arrow
اژه ای: انسان از جنایت صهیونیست‌ها و شهامت حزب‌الله لبنان متعجب می‌شود
بیش از هفتصد هزار آواره در لبنان وجود دارد
play_arrow
بیش از هفتصد هزار آواره در لبنان وجود دارد
حزب‌الله پیروز است
play_arrow
حزب‌الله پیروز است
پزشکیان: رژیم صهیونیستی و حامیانش، بزرگ‌ترین تروریست‌ها هستند
play_arrow
پزشکیان: رژیم صهیونیستی و حامیانش، بزرگ‌ترین تروریست‌ها هستند
قالیباف: رزمندۀ بسیجی، طی چهارماه آموزش، به یک افسر زرهی تبدیل شد
play_arrow
قالیباف: رزمندۀ بسیجی، طی چهارماه آموزش، به یک افسر زرهی تبدیل شد
رئیس دستگاه قضا: در دفاع مقدس همه اقشار مردم در صف اول جهاد حاضر شدند
play_arrow
رئیس دستگاه قضا: در دفاع مقدس همه اقشار مردم در صف اول جهاد حاضر شدند
عراقچی: شورای امنیت به تجاوزات اسرائیل در لبنان پاسخ دهد
play_arrow
عراقچی: شورای امنیت به تجاوزات اسرائیل در لبنان پاسخ دهد
سرلشکر سلامی: برای کنترل یک بحران همۀ زیرساخت‌ها از قبل باید فراهم شود
play_arrow
سرلشکر سلامی: برای کنترل یک بحران همۀ زیرساخت‌ها از قبل باید فراهم شود
فرودگاه بن‌گورین و خروج گسترده اشغالگران از فلسطین اشغالی
play_arrow
فرودگاه بن‌گورین و خروج گسترده اشغالگران از فلسطین اشغالی
استقبال و وداع با پیکر ۳۴ شهید گمنام دفاع مقدس
play_arrow
استقبال و وداع با پیکر ۳۴ شهید گمنام دفاع مقدس
اتحادیه اروپا: ما خواهان برقراری آتش‌بس میان لبنان و اسرائیل هستیم
play_arrow
اتحادیه اروپا: ما خواهان برقراری آتش‌بس میان لبنان و اسرائیل هستیم
ساختمان سازی در گوانژوی چین
play_arrow
ساختمان سازی در گوانژوی چین
پزشکیان: ما هیچ‌گاه به دنبال بمب هسته‌ای نخواهیم بود
play_arrow
پزشکیان: ما هیچ‌گاه به دنبال بمب هسته‌ای نخواهیم بود
گزارشی از عملیات جستجو در حادثه معدن طبس
play_arrow
گزارشی از عملیات جستجو در حادثه معدن طبس