آقای منوچهری با آن سبیلهای ازبناگوش دررفته و صورت گوشتآلود و چشمان ازحدقه درآمدهاش با صدای بلند مثلاً داشت به ما شاهنامه درس میداد. صدایش پُر از خَش بود؛ مثل صدای رادیویی که موجش خوب نگیرد و خِرخِر و فیس وفیس کند. کت و شلواری با خطوط درشت سیاه و سفید پوشیده بود که توی ذوق میزد. کراوات پهن و قرمزرنگی از گردنش آویزان بود که هیچ تناسبی با رنگ کت و شلوارش نداشت. موقع حرف زدن، دستهای بزرگ و پرمویش را مُدام تکان میداد؛ انگار میخواست با حرکات دستانش، مفهوم حرفی را که میزد بیشتر به ما که دانشآموزان کلاس سوم راهنمایی بودیم بفهماند. بچههای کلاس، بیشتر به تماشای حرکات او مشغول بودند تا حرفهایش.
از خیلی وقت پیش شایع بود که آقای منوچهری اصلاً معلم نیست؛ آن هم معلم ادبیات. میگفتند او ساواکی است و از طرف سازمان امنیت رژیم شاه مأمور است مراقب اوضاع مدرسه باشد.
حالا هم، چنان ازخودبیخود شده بود که از نبرد رستم و اسفندیار پریده بود به تعریف و تمجید از شاهنشاه آریامهر. گوشهی لبهایش از شدت حرف زدن کف کرده بود و مُدام آن را با دستمالی که از جیبش درمیآورد، پاک میکرد. من توی آخرین نیمکت تهِ کلاس نشسته بودم و زُل زده بودم به دهان آقای منوچهری؛ اما انگار فقط لبهایش میجنبید و من صدایش را نمیشنیدم! رفته بودم توی خیال خودم و در ذهنم مشغول نوشتن داستانی بودم. طبع داستاننویسیام یه جور گُل کرده بود. آرام شروع به نوشتن کردم. یک قصهی کودکانهی طنز دربارهی پادشاهی که مدام برای وزیرانش احکام عجیب و غریبی را صادر میکرد. آنقدر شوق نوشتن داشتم که گاهی وسط جملاتی که از زبان شاه و درباریانش مینوشتم خندهام میگرفت.
داستان که تمام شد، آرام زدم به پهلوی بغل دستیام محمد که یک دستش را ستون چانهاش کرده بود و زُل زده بود به حرکات عجیب و غریب آقای منوچهری. میدانستم که او هم از ترس اینکه مبادا آقای منوچهری متوجه شود حواسش به او نیست زُل زده بود به او!
خیلی از داستانی که نوشته بودم خوشم آمده بود. تصمیم گرفتم آن را آرام در گوش دوستم محمد، زمزمه کنم. محمد با اشارهی چشم و ابرو خواست به من حالی کند که این کار خطرناک است و اگر آقای منوچهری متوجه شود اوضاع خراب میشود.
اما بدجوری مشتاق بودم که هرچه زودتر یک نفر شاهکار ادبیام را بخواند. نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. خیلی آرام نوشتهام را جلوی محمد گذاشتم و اشاره کردم که زیرچشمی آن را بخواند. محمد بیاختیار نگاهش را روی نوشتهام انداخت. با اولین جملهای که خواند، خندهاش گرفت. دستش را روی دهانش گذاشت که مبادا آقای منوچهری، که با هیجان در مورد شاه حرف میزد، متوجه خندهاش بشود.
باز هم به او اشاره کردم که بقیهی داستان را بخواند. نمیدانست چکار کند. اگر رو از آقای منوچهری برمیگرداند و داستان مرا میخواند، او متوجه میشد و معلوم نبود چی پیش بیاید. با اصرارهای من دوباره زد به نوشتهام. توی چشمانش خندهاش را میخواندم؛ اما نمیتوانست ادامه بدهد.
ناگهان اتفاقی که فکرش را هم نمیکردم، افتاد. آقای منوچهری متوجه حرکات و پچپچ کردنهای ما شد. یک لحظه صدای کلفت و زنگدارش توی گوشم پیچید:
ـ «مثل اینکه بنده دارم گلویم را برای خودم پاره میکنم! شما دو تا ته کلاس برای خودتان معرکه گرفتهاید؟!»
محمد رنگ از رویش پرید.
ـ «اجازه ما آقا؟ نه آقا، داشتیم گوش میدادیم!»
آقای منوچهری برآشفت:
ـ «خیال کردید بنده هالو تشریف دارم؟ دو ساعت است که دارم شما دو تا را میپایم. خجالت نمیکشید در جایی که نام شاهنشاه آورده میشود پچپچ میکنید؟!»
همهی بچهها سرهایشان را برگردانده بودند و به ما دو نفر خیره شده بودند. دلم میخواست زودتر آقای منوچهری ماجرا را تمام کند؛ اما او ول کن نبود. اعصابم به هم ریخته بود. قلبم تاپتاپ میکرد. توی خیالم دفترچهای را که داستانم را در آن نوشته بودم میتپاندم توی دهان آقای منوچهری که مگر ساکت شود.
ناگهان فریاد زد:
ـ «آقای عربلو! حالا تشریف بیاورید اینجا و آن اراجیفی را که در دفترچه یتان نوشتهاید بلند برای همه بخوانید! اگر حرفهای تو بهتر بود، بچهها به آن گوش میدهند و اگر حرفهای من بهتر بود شما دیگر تا آخر سال سر کلاس و اصلاً به مدرسه نمیآیید!»
درمانده شده بودم. به محمد اشاره کردم و با چشمانی پُر از التماس از او خواهش کردم چیزی بگوید؛ اما او هم نمیدانست چه بگوید. آقای منوچهری با صدای زنگ داری فریاد زد:
ـ «حالا تشریف بیاورید. دفترچهی اراجیفتان را هم بیاورید!»
اگر آقای منوچهری میدانست چه چیزهایی توی دفترچهام نوشتهام، محال بود چنین پیشنهادی بدهد. ناچار زیر نگاه سنگین آقای منوچهری و نگاههای کنجکاوانهی همکلاسیهایم از جا بلند شدم و سلانهسلانه پای تخته سیاه رفتم.
تمام تنم داغ شده بود. احساس میکردم از سر و صورتم آتش بلند میشود. صدای نفسهای خشمآلود آقای منوچهری را که در یک قدمیام ایستاده بود حسّ میکردم. آخرین تیرهایم را رها کردم تا شاید او از تصمیمش برگردد:
ـ «آقا اجازه! اگر اجازه بدهید نخوانم... خوبیت ندارد سر کلاس!»
کاش این را نگفته بودم! آقای منوچهری حساستر شد. یک لحظه دستهای بلندش را دراز کرد و کاغذ را از دستم قاپید و با خشم گفت:
ـ «لال شدی آره؟ اصلاً بده خودم بخوانم تا همه بشنوند که شاگرد پُرادعای کلاس به جای گوش دادن به بیانات ما، چه اراجیفی مینویسد!»
آقای منوچهری کمی کاغذ را جلوی چشمانش عقب و جلو برد و گفت:
ـ «الحق که خرچنگ قورباغه که میگویند همین است!»
بعد به طرف کیف چرمیاش رفت. دست و یک عینک بزرگ از آن بیرون آورد و به چشمانش زد و گویی نقشهی گنجی را کشف کرده باشد بادقت و شمرده شمرده شروع به خواندن کرد.
ـ «خاله سوسکه از دست آقاسوسکه خیلی ناراحت بود! یک روز به او گفت: مرد! تو که در آشپزخانهی پادشاهی رفت و آمد داری نباید حال و روز ما این باشد...»
بعد آقای منوچهری مثل اینکه از خواندن خط من در عذاب باشد، عینکش را برداشت و کاغذ را به طرف من گرفت و گفت:
ـ «معلوم نیست خط میخی است یا فارسی! لیاقتت این است که بچهها بهت بخندند.»
خواستم سر جایم برگردم. که آقای منوچهری داد زد:
ـ «کجا؟ شاهنامه آخرش خوش است. باید بقیهاش را تمام و کمال بخوانی تا بچهها حسابی به ریش نداشتهات بخندند!»
از نیش و کنایههای آقای منوچهری حسابی کُفری شدم. یکدفعه انگار تمام دلهره و اضطراب از وجودم دور ریخته شد، کاغذ را جلوی صورتم گرفتم و یکریز مثل بالا کشیدن یک نفس یک لیوان آب، آن را خواندم:
- «خانم سوسکه گفت: ما که توی این زیرزمین نمور زندگی میکنیم و همین را میگوییم و تو هم که در آشپزخانهی شاهنشاهی هستی که همین را میگویی! بخوربخورت برای خودت است و نقّ و نوقّت واسهی ما؟
آقاسوسکه گفت: ای خانم! توی دربار، بخوربخور هست، اما نه برای ما! صبح تا شب یواشکی لابهلای این جرز و اون جرز سوسک دو میزنیم؛ اما چیزی گیرمان نمیآید.
خانم سوسکه گفت: خوبه خوبه! سوسک هم سوسکهای قدیم! پس این همه پسماندهها را عمهی من میخورد؟
آقاسوسکه گفت: شنیدم شاهنشاه و دوروبریهایش چنان بخوربخوری راه انداختهاند که بیا و ببین! هرچه هست مال خود شاه است و اطرافیانش.»
داستان را تُند میخواندم و تنها صدایی که میشنیدم صدای انفجار خندههای بچهها بود که با پایان هر جملهام بلند میشد. انگار توی خواب و بیداری بودم. داستان به جایی رسیده بود که خانم سوسکه و آقاسوسکه خودشان را به دربار شاه رسانده بودند و باعث ترس او شده بودند.
ناگهان سایه ی خشمگین آقای منوچهری را دیدم که مشتهایش را گره کرده بود و فریاد میزد و به سمت من حملهور شده بود.
ـ «خفه شو پسرهی بیتربیت! این اراجیف را از کجا درآوردی؟ میدهم سرب داغ توی دهانت بریزند.»
چشمان آقای منوچهری به خون نشسته بود. میدانستم که اگر به چنگ او بیفتم تکّهتکّهام میکند. حالت جنون به او دست داده بود. فریاد میزد و به سمت من میدوید.
یک لحظه کاغذ را از دستم قاپید؛ مثل یک حیوان خشمگین شده بود. ناگهان کاغذ را مچاله کرد و آن را توی دهانش گذاشت؛ درحالیکه آن را میجوید، فریاد زد: «میخورمت... میکُشمت... قیمهقیمهات میکنم.»
صدای خندهی بچهها به جیغهای پُر از ترس و وحشت تبدیل شد. همه به سمت در کلاس هجوم بردند تا فرار کنند. قاطی بچهها شدم و آقای منوچهری مثل گرگی که به گَلّه زده باشد به سمت ما حملهور شد.
***
اوج دوران انقلاب بود و آقای منوچهری هرچه این در و آن در زد، نتوانست جُرم مرا ثابت کند؛ چون آقای منوچهری مدرک جُرم را از شدّت خشم قورت داده بود!
از خیلی وقت پیش شایع بود که آقای منوچهری اصلاً معلم نیست؛ آن هم معلم ادبیات. میگفتند او ساواکی است و از طرف سازمان امنیت رژیم شاه مأمور است مراقب اوضاع مدرسه باشد.
حالا هم، چنان ازخودبیخود شده بود که از نبرد رستم و اسفندیار پریده بود به تعریف و تمجید از شاهنشاه آریامهر. گوشهی لبهایش از شدت حرف زدن کف کرده بود و مُدام آن را با دستمالی که از جیبش درمیآورد، پاک میکرد. من توی آخرین نیمکت تهِ کلاس نشسته بودم و زُل زده بودم به دهان آقای منوچهری؛ اما انگار فقط لبهایش میجنبید و من صدایش را نمیشنیدم! رفته بودم توی خیال خودم و در ذهنم مشغول نوشتن داستانی بودم. طبع داستاننویسیام یه جور گُل کرده بود. آرام شروع به نوشتن کردم. یک قصهی کودکانهی طنز دربارهی پادشاهی که مدام برای وزیرانش احکام عجیب و غریبی را صادر میکرد. آنقدر شوق نوشتن داشتم که گاهی وسط جملاتی که از زبان شاه و درباریانش مینوشتم خندهام میگرفت.
داستان که تمام شد، آرام زدم به پهلوی بغل دستیام محمد که یک دستش را ستون چانهاش کرده بود و زُل زده بود به حرکات عجیب و غریب آقای منوچهری. میدانستم که او هم از ترس اینکه مبادا آقای منوچهری متوجه شود حواسش به او نیست زُل زده بود به او!
خیلی از داستانی که نوشته بودم خوشم آمده بود. تصمیم گرفتم آن را آرام در گوش دوستم محمد، زمزمه کنم. محمد با اشارهی چشم و ابرو خواست به من حالی کند که این کار خطرناک است و اگر آقای منوچهری متوجه شود اوضاع خراب میشود.
اما بدجوری مشتاق بودم که هرچه زودتر یک نفر شاهکار ادبیام را بخواند. نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. خیلی آرام نوشتهام را جلوی محمد گذاشتم و اشاره کردم که زیرچشمی آن را بخواند. محمد بیاختیار نگاهش را روی نوشتهام انداخت. با اولین جملهای که خواند، خندهاش گرفت. دستش را روی دهانش گذاشت که مبادا آقای منوچهری، که با هیجان در مورد شاه حرف میزد، متوجه خندهاش بشود.
باز هم به او اشاره کردم که بقیهی داستان را بخواند. نمیدانست چکار کند. اگر رو از آقای منوچهری برمیگرداند و داستان مرا میخواند، او متوجه میشد و معلوم نبود چی پیش بیاید. با اصرارهای من دوباره زد به نوشتهام. توی چشمانش خندهاش را میخواندم؛ اما نمیتوانست ادامه بدهد.
ناگهان اتفاقی که فکرش را هم نمیکردم، افتاد. آقای منوچهری متوجه حرکات و پچپچ کردنهای ما شد. یک لحظه صدای کلفت و زنگدارش توی گوشم پیچید:
ـ «مثل اینکه بنده دارم گلویم را برای خودم پاره میکنم! شما دو تا ته کلاس برای خودتان معرکه گرفتهاید؟!»
محمد رنگ از رویش پرید.
ـ «اجازه ما آقا؟ نه آقا، داشتیم گوش میدادیم!»
آقای منوچهری برآشفت:
ـ «خیال کردید بنده هالو تشریف دارم؟ دو ساعت است که دارم شما دو تا را میپایم. خجالت نمیکشید در جایی که نام شاهنشاه آورده میشود پچپچ میکنید؟!»
همهی بچهها سرهایشان را برگردانده بودند و به ما دو نفر خیره شده بودند. دلم میخواست زودتر آقای منوچهری ماجرا را تمام کند؛ اما او ول کن نبود. اعصابم به هم ریخته بود. قلبم تاپتاپ میکرد. توی خیالم دفترچهای را که داستانم را در آن نوشته بودم میتپاندم توی دهان آقای منوچهری که مگر ساکت شود.
ناگهان فریاد زد:
ـ «آقای عربلو! حالا تشریف بیاورید اینجا و آن اراجیفی را که در دفترچه یتان نوشتهاید بلند برای همه بخوانید! اگر حرفهای تو بهتر بود، بچهها به آن گوش میدهند و اگر حرفهای من بهتر بود شما دیگر تا آخر سال سر کلاس و اصلاً به مدرسه نمیآیید!»
درمانده شده بودم. به محمد اشاره کردم و با چشمانی پُر از التماس از او خواهش کردم چیزی بگوید؛ اما او هم نمیدانست چه بگوید. آقای منوچهری با صدای زنگ داری فریاد زد:
ـ «حالا تشریف بیاورید. دفترچهی اراجیفتان را هم بیاورید!»
اگر آقای منوچهری میدانست چه چیزهایی توی دفترچهام نوشتهام، محال بود چنین پیشنهادی بدهد. ناچار زیر نگاه سنگین آقای منوچهری و نگاههای کنجکاوانهی همکلاسیهایم از جا بلند شدم و سلانهسلانه پای تخته سیاه رفتم.
تمام تنم داغ شده بود. احساس میکردم از سر و صورتم آتش بلند میشود. صدای نفسهای خشمآلود آقای منوچهری را که در یک قدمیام ایستاده بود حسّ میکردم. آخرین تیرهایم را رها کردم تا شاید او از تصمیمش برگردد:
ـ «آقا اجازه! اگر اجازه بدهید نخوانم... خوبیت ندارد سر کلاس!»
کاش این را نگفته بودم! آقای منوچهری حساستر شد. یک لحظه دستهای بلندش را دراز کرد و کاغذ را از دستم قاپید و با خشم گفت:
ـ «لال شدی آره؟ اصلاً بده خودم بخوانم تا همه بشنوند که شاگرد پُرادعای کلاس به جای گوش دادن به بیانات ما، چه اراجیفی مینویسد!»
آقای منوچهری کمی کاغذ را جلوی چشمانش عقب و جلو برد و گفت:
ـ «الحق که خرچنگ قورباغه که میگویند همین است!»
بعد به طرف کیف چرمیاش رفت. دست و یک عینک بزرگ از آن بیرون آورد و به چشمانش زد و گویی نقشهی گنجی را کشف کرده باشد بادقت و شمرده شمرده شروع به خواندن کرد.
ـ «خاله سوسکه از دست آقاسوسکه خیلی ناراحت بود! یک روز به او گفت: مرد! تو که در آشپزخانهی پادشاهی رفت و آمد داری نباید حال و روز ما این باشد...»
بعد آقای منوچهری مثل اینکه از خواندن خط من در عذاب باشد، عینکش را برداشت و کاغذ را به طرف من گرفت و گفت:
ـ «معلوم نیست خط میخی است یا فارسی! لیاقتت این است که بچهها بهت بخندند.»
خواستم سر جایم برگردم. که آقای منوچهری داد زد:
ـ «کجا؟ شاهنامه آخرش خوش است. باید بقیهاش را تمام و کمال بخوانی تا بچهها حسابی به ریش نداشتهات بخندند!»
از نیش و کنایههای آقای منوچهری حسابی کُفری شدم. یکدفعه انگار تمام دلهره و اضطراب از وجودم دور ریخته شد، کاغذ را جلوی صورتم گرفتم و یکریز مثل بالا کشیدن یک نفس یک لیوان آب، آن را خواندم:
- «خانم سوسکه گفت: ما که توی این زیرزمین نمور زندگی میکنیم و همین را میگوییم و تو هم که در آشپزخانهی شاهنشاهی هستی که همین را میگویی! بخوربخورت برای خودت است و نقّ و نوقّت واسهی ما؟
آقاسوسکه گفت: ای خانم! توی دربار، بخوربخور هست، اما نه برای ما! صبح تا شب یواشکی لابهلای این جرز و اون جرز سوسک دو میزنیم؛ اما چیزی گیرمان نمیآید.
خانم سوسکه گفت: خوبه خوبه! سوسک هم سوسکهای قدیم! پس این همه پسماندهها را عمهی من میخورد؟
آقاسوسکه گفت: شنیدم شاهنشاه و دوروبریهایش چنان بخوربخوری راه انداختهاند که بیا و ببین! هرچه هست مال خود شاه است و اطرافیانش.»
داستان را تُند میخواندم و تنها صدایی که میشنیدم صدای انفجار خندههای بچهها بود که با پایان هر جملهام بلند میشد. انگار توی خواب و بیداری بودم. داستان به جایی رسیده بود که خانم سوسکه و آقاسوسکه خودشان را به دربار شاه رسانده بودند و باعث ترس او شده بودند.
ناگهان سایه ی خشمگین آقای منوچهری را دیدم که مشتهایش را گره کرده بود و فریاد میزد و به سمت من حملهور شده بود.
ـ «خفه شو پسرهی بیتربیت! این اراجیف را از کجا درآوردی؟ میدهم سرب داغ توی دهانت بریزند.»
چشمان آقای منوچهری به خون نشسته بود. میدانستم که اگر به چنگ او بیفتم تکّهتکّهام میکند. حالت جنون به او دست داده بود. فریاد میزد و به سمت من میدوید.
یک لحظه کاغذ را از دستم قاپید؛ مثل یک حیوان خشمگین شده بود. ناگهان کاغذ را مچاله کرد و آن را توی دهانش گذاشت؛ درحالیکه آن را میجوید، فریاد زد: «میخورمت... میکُشمت... قیمهقیمهات میکنم.»
صدای خندهی بچهها به جیغهای پُر از ترس و وحشت تبدیل شد. همه به سمت در کلاس هجوم بردند تا فرار کنند. قاطی بچهها شدم و آقای منوچهری مثل گرگی که به گَلّه زده باشد به سمت ما حملهور شد.
***
اوج دوران انقلاب بود و آقای منوچهری هرچه این در و آن در زد، نتوانست جُرم مرا ثابت کند؛ چون آقای منوچهری مدرک جُرم را از شدّت خشم قورت داده بود!