خانه ی خانواده ی آقای باباجیکی آرام بود. ماماجیکی توی آشپزخانه ایستاده بود و هفت قلم پلو و خورشت خوشمزه برای افطاری درست میکرد. باباجیکی جلوی تلویزیون نشسته بود و فیلم ترسناک می دید. تلویزیون یکدسته گنجشک را نشان میداد که لای پلو تو دوری بودند! جیکی جلوی ساعت ایستاده بود و نگاه می کرد. بعد به شکم سفید گنده اش نگاه می کرد، بعد دوباره به ساعت نگاه می کرد.
ماماجیکی گفت: «جیکی تو هنوز کوچیکی، بیا یه لقمه نون و سبزی بخور!»
جیکی شکم گرد و قلمبه ی سفیدش را تو داد و گفت: «نه خیر، خیلی هم بزرگم! هیچی نمی خورم!»
و همینطور که شکمش را تو داده بود، تندی ساعت را از روی دیوار برداشت و دوید توی اتاقش و شمرد، یک، دو، سه، چهار! چهار ساعت! شکمش گفت قُررررر!
جیکی به شکم گرد و قلمبه اش نگاه کرد و گفت: «چهار ساعت مونده!!!!!!»
بعد با خط کش دو تا زد به شکم قلمبه اش و گفت: «هیسسس! الکی قارررر و قورررر نکن! من هیچی نمی خورم!»
و در را باز کرد و همینطور که شکم گنده اش را تو داده بود، رفت بیرون و تندی ساعت را گذاشت سر جایش. باباجیکی سیخ و صاف روی مبل نشسته بود و با چشم های گرد، خیره به تلویزیون نگاه می کرد. بوی غذا خانه را برداشته بود. جیکی چشم هایش را بست، بو کشید و فکر کرد، بوی پلوی خیس خورده، بوی خورش، بوی ماست و نعنا می آمد!
یاد اسمارتیزهای رنگی افتاد، چشم هایش را بست و به مزه ها فکر کرد، اسمارتیز لیمویی، اسمارتیز انگوری، آب دهانش را قورت داد و ملچمولوچ کرد! شکمش قُرررررر صدا داد! چشم هایش را باز کرد ببیند کسی آن دوروبر بود؟ نبود؟ دید؟ ندید؟ که دید ماماجیکی و باباجیکی با چشم های گرد نگاهش می کنند. مهره های پردهِی ریسه مثل اسمارتیز توی دهانش بود و ملچمولوچ می کرد.
ماماجیکی گفت: «یه لقمه نون و پنیر بیارم برات؟»
جیکی خودش را زد به آن راه و شکم قلمبه ی صورتی اش را خاراند و رفت روی مبل نشست و گفت: «برای چی؟ من که گرسنهام نیست!»
بوی ماست و نعنا توی خانه پیچیده بود. روکش مبل شبیه لواشک بود؛ یک لواشک سرخ و ترش. جیکی چشم هایش را بست که نبیند؛ ولی بوی لواشک توی منقارش، توی سرش، توی شکمش پیچیده بود. زبانش را دراز کرد و لیس زد، شکمش بلند قُررررررر صدا داد. تندی چشم هایش را باز کرد ببیند کسی آن طرف ها بود؟ نبود؟ شنید؟ نشنید؟ که دید زبانش را چسبانده به مبل و ماماجیکی و باباجیکی با چشم های گرد خیرهخیره نگاهش می کنند.
ماماجیکی گفت: «یک کم غذا بریزم بخوری؟»
جیکی زبانش را جمع کرد و گفت: «نه خیر، من روزه ام!»
ماماجیکی گفت: «می تونی حواست رو بدی به یک چیز دیگه ای تا گرسنگی یادت بره! پاشو برو بیرون سرت رو با یک چیزی گرم کن.»
جیکی ماماجیکی را نگاه کرد. باباجیکی بلند شد و گفت: «من که میرم یه دور بزنم!»
جیکی گفت: «من هم میرم!»
و قبل از اینکه حرفش تمام شود، تندی رفت بیرون. جلوی در یک فیل بود، جیکی رفت جلو و گفت: «چرا غمگینی؟»
فیل گفت: «بس که دماغم درازه هیچ کی با من دوست نمیشه! اگر یک دماغ کوچولوی گنجشکی داشتم، کلی دوست پیدا می کردم!»
جیکی گفت: «من دماغت می شم؛ ولی فقط دو ساعت ها؛ چون بعدش میخوام برم افطاری بخورم!»
و رفت و نشست روی صورت فیل. فیل کلی دوست پیدا کرد. بعد عطسه کرد و جیکی پرت شد وسط آسمان و روی دماغ یک تمساح پایین آمد. جیکی توی چشم های تمساح نگاه کرد و گفت: «تمساح! چرا ناراحتی؟»
تمساح گفت: «هر چی عکس از خودم می ندازم ترسناک می شه! اگر یه گنجشکی بود مینشست رو دمم عکس هام مهربون میشد!»
جیکی گفت: «من می شینم رو دمت! ولی فقط دو ساعت ها چون بعدش می خوام برم افطاری بخورم!»
و رفت روی دم تمساح نشست. تمساح کلی عکس های شاد و مهربان انداخت. بعد از خوشحالی دمش را چرخاند و جیکی شوت شد وسط آسمان.
باباجیکی نشسته بود و داشت فیلم ترسناک برای رفقایش تعریف می کرد. داستان به جاهای حساس رسیده بود که جیکی توی بغلش فرود آمد و آخر فیلم را لو داد. باباجیکی حرصش درآمد، دم جیکی را گرفت پیچاند و برد خانه به خدمتش برسد، در را که باز کرد، ماماجیکی سفره را پهن کرد و گفت: «بدویید بیایید که به موقع رسیدید، الان افطار میشه!»
جیکی ساعت را نگاه کرد، پرید بغل ماماجیکی و گفت: «هوراااا! دیدی بزرگ شدم تا آخرش تونستم روزه بگیرم!»
ماماجیکی گفت: «جیکی تو هنوز کوچیکی، بیا یه لقمه نون و سبزی بخور!»
جیکی شکم گرد و قلمبه ی سفیدش را تو داد و گفت: «نه خیر، خیلی هم بزرگم! هیچی نمی خورم!»
و همینطور که شکمش را تو داده بود، تندی ساعت را از روی دیوار برداشت و دوید توی اتاقش و شمرد، یک، دو، سه، چهار! چهار ساعت! شکمش گفت قُررررر!
جیکی به شکم گرد و قلمبه اش نگاه کرد و گفت: «چهار ساعت مونده!!!!!!»
بعد با خط کش دو تا زد به شکم قلمبه اش و گفت: «هیسسس! الکی قارررر و قورررر نکن! من هیچی نمی خورم!»
و در را باز کرد و همینطور که شکم گنده اش را تو داده بود، رفت بیرون و تندی ساعت را گذاشت سر جایش. باباجیکی سیخ و صاف روی مبل نشسته بود و با چشم های گرد، خیره به تلویزیون نگاه می کرد. بوی غذا خانه را برداشته بود. جیکی چشم هایش را بست، بو کشید و فکر کرد، بوی پلوی خیس خورده، بوی خورش، بوی ماست و نعنا می آمد!
یاد اسمارتیزهای رنگی افتاد، چشم هایش را بست و به مزه ها فکر کرد، اسمارتیز لیمویی، اسمارتیز انگوری، آب دهانش را قورت داد و ملچمولوچ کرد! شکمش قُرررررر صدا داد! چشم هایش را باز کرد ببیند کسی آن دوروبر بود؟ نبود؟ دید؟ ندید؟ که دید ماماجیکی و باباجیکی با چشم های گرد نگاهش می کنند. مهره های پردهِی ریسه مثل اسمارتیز توی دهانش بود و ملچمولوچ می کرد.
ماماجیکی گفت: «یه لقمه نون و پنیر بیارم برات؟»
جیکی خودش را زد به آن راه و شکم قلمبه ی صورتی اش را خاراند و رفت روی مبل نشست و گفت: «برای چی؟ من که گرسنهام نیست!»
بوی ماست و نعنا توی خانه پیچیده بود. روکش مبل شبیه لواشک بود؛ یک لواشک سرخ و ترش. جیکی چشم هایش را بست که نبیند؛ ولی بوی لواشک توی منقارش، توی سرش، توی شکمش پیچیده بود. زبانش را دراز کرد و لیس زد، شکمش بلند قُررررررر صدا داد. تندی چشم هایش را باز کرد ببیند کسی آن طرف ها بود؟ نبود؟ شنید؟ نشنید؟ که دید زبانش را چسبانده به مبل و ماماجیکی و باباجیکی با چشم های گرد خیرهخیره نگاهش می کنند.
ماماجیکی گفت: «یک کم غذا بریزم بخوری؟»
جیکی زبانش را جمع کرد و گفت: «نه خیر، من روزه ام!»
ماماجیکی گفت: «می تونی حواست رو بدی به یک چیز دیگه ای تا گرسنگی یادت بره! پاشو برو بیرون سرت رو با یک چیزی گرم کن.»
جیکی ماماجیکی را نگاه کرد. باباجیکی بلند شد و گفت: «من که میرم یه دور بزنم!»
جیکی گفت: «من هم میرم!»
و قبل از اینکه حرفش تمام شود، تندی رفت بیرون. جلوی در یک فیل بود، جیکی رفت جلو و گفت: «چرا غمگینی؟»
فیل گفت: «بس که دماغم درازه هیچ کی با من دوست نمیشه! اگر یک دماغ کوچولوی گنجشکی داشتم، کلی دوست پیدا می کردم!»
جیکی گفت: «من دماغت می شم؛ ولی فقط دو ساعت ها؛ چون بعدش میخوام برم افطاری بخورم!»
و رفت و نشست روی صورت فیل. فیل کلی دوست پیدا کرد. بعد عطسه کرد و جیکی پرت شد وسط آسمان و روی دماغ یک تمساح پایین آمد. جیکی توی چشم های تمساح نگاه کرد و گفت: «تمساح! چرا ناراحتی؟»
تمساح گفت: «هر چی عکس از خودم می ندازم ترسناک می شه! اگر یه گنجشکی بود مینشست رو دمم عکس هام مهربون میشد!»
جیکی گفت: «من می شینم رو دمت! ولی فقط دو ساعت ها چون بعدش می خوام برم افطاری بخورم!»
و رفت روی دم تمساح نشست. تمساح کلی عکس های شاد و مهربان انداخت. بعد از خوشحالی دمش را چرخاند و جیکی شوت شد وسط آسمان.
باباجیکی نشسته بود و داشت فیلم ترسناک برای رفقایش تعریف می کرد. داستان به جاهای حساس رسیده بود که جیکی توی بغلش فرود آمد و آخر فیلم را لو داد. باباجیکی حرصش درآمد، دم جیکی را گرفت پیچاند و برد خانه به خدمتش برسد، در را که باز کرد، ماماجیکی سفره را پهن کرد و گفت: «بدویید بیایید که به موقع رسیدید، الان افطار میشه!»
جیکی ساعت را نگاه کرد، پرید بغل ماماجیکی و گفت: «هوراااا! دیدی بزرگ شدم تا آخرش تونستم روزه بگیرم!»
منبع
ماهنامه باران