فوتبال جورابی
«فوتبال جورابی» نوشته احمد عربلو داستانی است از روزهای دفاع مقدس و خاطرات رزمندگانی که اسیر شده اند.
افسر بعثی با چهره ای پُر از خشم، زُل زد به صورت دو اسیر ایرانی که آن ها را برای بازجویی پیشش آورده بودند و با زبان فارسی بُریده بُریده ای فریاد زد
ـ «چرا داخل آسایشگاه شلوغ کرده اید، هان؟»
احمد که قوی هیکل و دُرشت بود، آرام و شمرده گفت:
ـ «کدام شلوغ کاری؟ ما فقط نماز خواندیم، همین. مگر نماز خواندن جُرم است؟»
مترجمی که کنار افسر بعثی بود، کلمه به کلمه را برای او ترجمه کرد. افسر بعثی برآشفته تر شد. با مشت روی میزی که جلویش بود کوبید و بلندتر فریاد زد و جملاتی را بدون مکث به زبان عربی گفت. مترجم ترجمه کرد:
ـ «بله که نماز خواندن برای شما جُرم است. شما را چه به نماز خواندن، آن هم نماز جماعت؟! صدبار گفتم نماز جماعت ممنوع است.»
سامان، دیگر اسیر ایرانی که کوتاه تر و چاق تر بود و چهره ی آرام و مهربانی داشت، یک قدم جلوتر گذاشت و بدون ترس گفت: «شما حق ندارید به ما توهین کنید! مگر شما باید تعیین کنید که ما نماز بخوانیم یا نخوانیم؟ هرکس عقیده ای دارد که عقیده اش برای خودش محترم است.»
وقتی مترجم، حرف های سامان را ترجمه کرد، افسر بعثی چنان برافروخت که گوشه ی لب هایش شروع کرد به تیک زدن و مثل یک حیوان وحشی، شروع کرد به زوزه کشیدن. مترجم هم تا جایی که می توانست ترجمه کرد:
ـ «مثل این که راحتی و گرمای آسایشگاه برای شما زیادی است. کاری می کنم که نماز جماعت خواندن، یادتان برود.»
و بعد با خشم دستور داد هر دو اسیر را بیرون ببرند. هوای محوطه ی اردوگاه بسیار سرد بود. سوز شدیدی می آمد. سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد.
گوشه ی محوطه، یک کانکس (اتاقک آهنی بزرگ) قرار داشت. سربازها، هر دو اسیر را به دستور فرمانده به آن سو بردند. فرمانده ی بعثی میان سوز و سرما فریاد می زد: «حالا تا صبح توی این سرما بمانید تا قدر آسایش و گرمای درون آسایشگاه را بدانید... این جا اگر از سرما نمُردید تا صبح نماز جماعت بخوانید! هروقت التماس کردید و از کارتان پشیمان شدید، بیرون تان می آورم وگرنه تا صبح باید این جا بمانید.»
افسر بعثی، مجازات سختی را برای آن ها در نظر گرفته بود.
داخل اتاقک سرد و یخ بود. نور نور افکن های اردوگاه از پنجره های کوچک به داخل می تابید. آن ها بدون هیچ امکاناتی داخل اتاقک حبس شده بودند.
احمد، نگاهی به سامان انداخت و گفت: «عجب بعثی پلیدی! تا صبح این جا یخ می زنیم.»
سامان، دست های احمد را توی دستش گرفت و گفت: «خدا کریم است. همین که جلوی این دشمن بعثی کم نیاوردیم، کافی است.»
احمد گفت: «دلم می خواست با دست های خودم خفه اش کنم. نماز خواندن هم شد جرم؟! حالا بدون پتو توی این سرما تا صبح طاقت نمی آوریم.»
***
تا صبح، چند ساعتی مانده بود. کم کم احساس می کردند هوای اتاقک سردتر و سردتر می شود. گوشه ای نشستند و زانو بغل گرفتند.
سامان گفت: «احمدآقا! نباید یک گوشه بنشینیم؛ این جوری یخ می زنیم. باید داخل اتاقک راه برویم که بدن مان یخ نزند.»
ـ «آره! همین کار را می کنیم. تا صبح چند ساعت بیش تر نمانده.»
وسط قدم زدن یک دفعه سامان رو به احمد کرد و گفت: «من فکر خوبی کرده ام!»
ـ «چه فکری؟»
ـ «می توانیم با هم فوتبال بازی کنیم.»
ـ «چی؟ فوتبال؟ کجا؟ داخل اتاقک؟ با چی؟ ما که توپ نداریم!»
سامان گفت: «جوراب هایت را دربیاور!»
ـ «برای چی؟ جوراب؟»
ـ «زودباش، جوراب هایت را از پایت دربیاور.»
احمد همین کار را کرد. سامان هم جوراب های خودش را درآورد و آن ها را توی هم کرد. شکل یک توپ درست شد؛ یک توپ کوچک.
سامان گفت: «این می شود توپ ما. حالا دو طرف این اتاقک، دو تا دروازه تعیین می کنیم و کفش های مان را می پوشیم و با هم فوتبال بازی می کنیم! این جوری حسابی سرگرم می شویم و گذر زمان را فراموش می کنیم.»
فکر خیلی خوبی بود. همین کار را کردند. کم کم هیجان بازی زیاد شد و آن قدر به هم گل زدند و گل خوردند که حساب شمارش آن از دست شان خارج شد.
صبح زود، آفتاب نزده، دو نگهبان عراقی، درِ اتاقک را باز کردند، به این خیال بودند که با دو اسیر یخ زده از سرما روبه رو می شوند، اما چیزی که دیدند غیر از این بود از تعجب دهان شان باز مانده بود. احمد و سامان، سرحال و شاداب از اتاقک بیرون آمدند. لحظاتی بعد، هر دو داخل آسایشگاه مشغول خواندن نماز صبح بودند.
ـ «چرا داخل آسایشگاه شلوغ کرده اید، هان؟»
احمد که قوی هیکل و دُرشت بود، آرام و شمرده گفت:
ـ «کدام شلوغ کاری؟ ما فقط نماز خواندیم، همین. مگر نماز خواندن جُرم است؟»
مترجمی که کنار افسر بعثی بود، کلمه به کلمه را برای او ترجمه کرد. افسر بعثی برآشفته تر شد. با مشت روی میزی که جلویش بود کوبید و بلندتر فریاد زد و جملاتی را بدون مکث به زبان عربی گفت. مترجم ترجمه کرد:
ـ «بله که نماز خواندن برای شما جُرم است. شما را چه به نماز خواندن، آن هم نماز جماعت؟! صدبار گفتم نماز جماعت ممنوع است.»
سامان، دیگر اسیر ایرانی که کوتاه تر و چاق تر بود و چهره ی آرام و مهربانی داشت، یک قدم جلوتر گذاشت و بدون ترس گفت: «شما حق ندارید به ما توهین کنید! مگر شما باید تعیین کنید که ما نماز بخوانیم یا نخوانیم؟ هرکس عقیده ای دارد که عقیده اش برای خودش محترم است.»
وقتی مترجم، حرف های سامان را ترجمه کرد، افسر بعثی چنان برافروخت که گوشه ی لب هایش شروع کرد به تیک زدن و مثل یک حیوان وحشی، شروع کرد به زوزه کشیدن. مترجم هم تا جایی که می توانست ترجمه کرد:
ـ «مثل این که راحتی و گرمای آسایشگاه برای شما زیادی است. کاری می کنم که نماز جماعت خواندن، یادتان برود.»
و بعد با خشم دستور داد هر دو اسیر را بیرون ببرند. هوای محوطه ی اردوگاه بسیار سرد بود. سوز شدیدی می آمد. سرما تا مغز استخوان نفوذ می کرد.
گوشه ی محوطه، یک کانکس (اتاقک آهنی بزرگ) قرار داشت. سربازها، هر دو اسیر را به دستور فرمانده به آن سو بردند. فرمانده ی بعثی میان سوز و سرما فریاد می زد: «حالا تا صبح توی این سرما بمانید تا قدر آسایش و گرمای درون آسایشگاه را بدانید... این جا اگر از سرما نمُردید تا صبح نماز جماعت بخوانید! هروقت التماس کردید و از کارتان پشیمان شدید، بیرون تان می آورم وگرنه تا صبح باید این جا بمانید.»
افسر بعثی، مجازات سختی را برای آن ها در نظر گرفته بود.
داخل اتاقک سرد و یخ بود. نور نور افکن های اردوگاه از پنجره های کوچک به داخل می تابید. آن ها بدون هیچ امکاناتی داخل اتاقک حبس شده بودند.
احمد، نگاهی به سامان انداخت و گفت: «عجب بعثی پلیدی! تا صبح این جا یخ می زنیم.»
سامان، دست های احمد را توی دستش گرفت و گفت: «خدا کریم است. همین که جلوی این دشمن بعثی کم نیاوردیم، کافی است.»
احمد گفت: «دلم می خواست با دست های خودم خفه اش کنم. نماز خواندن هم شد جرم؟! حالا بدون پتو توی این سرما تا صبح طاقت نمی آوریم.»
***
تا صبح، چند ساعتی مانده بود. کم کم احساس می کردند هوای اتاقک سردتر و سردتر می شود. گوشه ای نشستند و زانو بغل گرفتند.
سامان گفت: «احمدآقا! نباید یک گوشه بنشینیم؛ این جوری یخ می زنیم. باید داخل اتاقک راه برویم که بدن مان یخ نزند.»
ـ «آره! همین کار را می کنیم. تا صبح چند ساعت بیش تر نمانده.»
وسط قدم زدن یک دفعه سامان رو به احمد کرد و گفت: «من فکر خوبی کرده ام!»
ـ «چه فکری؟»
ـ «می توانیم با هم فوتبال بازی کنیم.»
ـ «چی؟ فوتبال؟ کجا؟ داخل اتاقک؟ با چی؟ ما که توپ نداریم!»
سامان گفت: «جوراب هایت را دربیاور!»
ـ «برای چی؟ جوراب؟»
ـ «زودباش، جوراب هایت را از پایت دربیاور.»
احمد همین کار را کرد. سامان هم جوراب های خودش را درآورد و آن ها را توی هم کرد. شکل یک توپ درست شد؛ یک توپ کوچک.
سامان گفت: «این می شود توپ ما. حالا دو طرف این اتاقک، دو تا دروازه تعیین می کنیم و کفش های مان را می پوشیم و با هم فوتبال بازی می کنیم! این جوری حسابی سرگرم می شویم و گذر زمان را فراموش می کنیم.»
فکر خیلی خوبی بود. همین کار را کردند. کم کم هیجان بازی زیاد شد و آن قدر به هم گل زدند و گل خوردند که حساب شمارش آن از دست شان خارج شد.
صبح زود، آفتاب نزده، دو نگهبان عراقی، درِ اتاقک را باز کردند، به این خیال بودند که با دو اسیر یخ زده از سرما روبه رو می شوند، اما چیزی که دیدند غیر از این بود از تعجب دهان شان باز مانده بود. احمد و سامان، سرحال و شاداب از اتاقک بیرون آمدند. لحظاتی بعد، هر دو داخل آسایشگاه مشغول خواندن نماز صبح بودند.
نویسنده: احمد عربلو
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}