عرفان اسلامی (90) سه وظیفه

نویسنده : استاد حسین انصاریان



شرح كتاب مصباح الشريعة ومفتاح الحقيقة

[ وَأَعِنْ مَنِ اسْتَعانَ بِكَ في حَقٍّ وَارْشِدِ الضّالَّ وَأَعْرِضْ عَنِ الْجاهِلينَ ]
و به هركس در مسير حق و امور زندگى از تو كمك و يارى خواست يارى بده و كسى كه راه را گم كرده او را به راهى كه نسبت به آن قصد دارد ، هدايت و ارشاد كن و از اهل جهل و لهو و لعب بپرهيز .
در اين جمله سه موضوع اساسى تذكر داده شده :
1 ـ يارى آن‏كس كه يارى مى‏طلبد .
2 ـ راهنمايى گمگشتگان .
3 ـ اعراض از جاهل .

برآوردن حاجت مؤمن

برآوردن حاجت مؤمن ، امر بسيار مهمى است ، به طورى كه ائمه بزرگوار عليهم‏السلام گاهى براى اداى حاجت يك نيازمند حاضر به قطع طواف بودند .
امام صادق عليه‏السلام براى قضاى حاجت يك مؤمن ، به ابان بن تغلب دستور قطع طواف داد و فرمود :
ثواب قضاى حاجت مؤمن از ثواب هفتاد طواف برتر است [300] .
راوى مى‏گويد :
سالى براى حج آماده شدم ، خدمت حضرت صادق عليه‏السلام رسيدم . فرمود : قصد كجا دارى ؟ گفتم : حج . فرمود : مى‏دانى براى حاجى چه اندازه از ثواب است ؟
عرضه داشتم : نمى‏دانم برايم بگو . فرمود : هرگاه عبد هفت مرتبه خانه را طواف كند و دو ركعت نماز به جاى آورد و صفا و مروه را سعى كند ، خداوند بزرگ شش هزار حسنه به او عنايت مى‏كند و شش هزار سيئه از او محو مى‏نمايد و شش هزار درجه به او مى‏افزايد و شش هزار حاجت از او روا مى‏كند ، آن هم حاجت دنيا و آخرت . عرض كردم : فدايت شوم ، خيلى ثواب است . فرمود : به ثواب بيشتر از اين تو را خبر دهم ؟ عرض كردم : آرى . فرمود : قضاى حاجت انسان مؤمنى بالاتر از حج و حج و حج و خلاصه تا ده برابر حج است !![301]
قالَ رَسُولُ اللّهِ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله : مَنْ سَرَّ مُؤْمِنا سَرَّني وَمَنْ سَرَّني فَقَدْ سَرَّ اللّهَ [302] .
پيامبر خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود : هركس مؤمنى را خوشحال كند ، مرا خوشحال كرده و هركه مرا خوشحال كند ، خدا را خوشحال كرده است .
امام صادق عليه‏السلام فرمود :
هركس بر مؤمنى سرور وارد كند ( كنايه از اين‏كه او را از گرفتارى نجات دهد ، قرضش را ادا كند ، به عيادتش برود ، حاجتش را روا نمايد ) ، خداوند ، عمل او را مجسم كند تا وقت مرگش به او بگويد : اى دوست خدا ! بشارت باد تو را به كرامت و رضوان الهى . اين عمل مجسم با او هست تا داخل قبر شود ، باز همان بشارت را بدهد چون به محشر درآيد ، باز هم همان بشارت را بدهد و در هر هولى با او هست و همان بشارت را مى‏دهد ؛ مؤمن از اين چهره بشارت دهنده مى‏پرسد : كيستى ؟
پاسخ مى‏دهد : سرورى هستم كه براى فلان كس آوردى [303] .
عَنْ أبي عَبْدِاللّه عليه‏السلام قالَ : مِنْ أَحَبِّ الأَعْمالِ إلَى اللّهِ عَزَّ وَجَلَّ إدْخالُ السُّرُورِ عَلَى الْمُؤْمِنِ : إشْباعُ جَوْعَتِهِ أَوْ تَنْفيسُ كُرْبَتِهِ أَوْ قَضاءُ دَيْنِهِ [304] .
از امام صادق عليه‏السلام است : محبوب ترين عمل نزد حضرت حق وارد كردن خوشحالى به مؤمنى است ، سير كردن گرسنگيش ، رفع غصه و رنجش ، قضاى دين و قرضش .
انبيا و اوليا شامخ الهى و خلاصه تربيت‏شدگان مكتب الهى جهت حل مشكل مردم و قضاى حاجت مؤمنان و رفع سختى و رنج از زندگى ديگران سر از پا نمى‏شناختند .

بركت يك گردن ‏بند

حديثى در اين زمينه درباره دختر گرامى پيامبر صلى‏الله‏عليه‏و‏آله در كتب معتبر حديث رسيده كه شرح آن اين چنين است :
گرسنگى بر دودمان پيغمبر اسلام حكومت مى‏كرد ، روزها مى‏گذشت و گرده نانى كه خود را به آن سير كنند ، يافت نمى‏شد .
دير زمانى بود كه نان گندم از ميان ايشان سفر كرده بود ، اخيرا هم نان جو در پى برادر ارجمندش روان شده بود !! فشار گرسنگى روز به روز افزوده مى‏گشت و خاندان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله هم چنان استقامت مى‏ورزيدند و خم به ابرو نمى‏آوردند .
لبخند شيرين هم چنان بر لب‏هاى مقدس پيغمبر رحمت باقى بود ، چهره مبارك هنوز مى‏درخشيد ، كسانى كه از نزديك با حضرتش سر و كار نداشتند گمان نمى‏كردند خود و خاندانش در جوع به سر مى‏برند .
نادانانى كه صورت ظاهر را ملاك تشخيص قرار مى‏دهند ، احتمال نمى‏دادند كه پيغمبر بزرگ چنين وضعيتى دارد .
چيزى كه كار را بر حضرتش بسيار دشوار و سخت مى‏كرد ، اين بود كه دست هاى اميد نيازمندان به سويش دراز بود ، درماندگان اميدوار بودند كه حضرتش به آن‏ها نظر مرحمتى كند . بيچارگان به كويش سفر مى‏كردند و از راه دور و نزديك به خدمتش مى‏رسيدند ، تا از خرمن احسانش خوشه‏اى برگيرند .
گاه گرسنگى بر وجود مقدسش آن قدر فشار مى‏آورد كه شكمش به پشت مى‏چسبيد كه بر آن سنگ مى‏بست ، ولى ابدا به آن توجهى نداشت . چيزى كه روان نازنينش را مى‏آزرد، گرسنگى خاندان بود ، گرسنگى ياران بود و تقاضاى اميدواران .
با اين حال كسى از در خانه‏اش نااميد بر نمى‏گشت ، بزرگواريش اجازه نمى‏داد كه نيازمندى از كويش دست خالى برگردد و بيچاره‏اى وا بماند .
حضرتش نماز عصر را به جاى آورده بود و در مسجد نشسته بود ، مسجدى كه ديوارهايش از خشت و گل بالا رفته بود و بيش از يك قامت انسان ارتفاع نداشت ، سقف مسجد از پوشال خرما و شاخه‏هاى آن پوشيده بود و كمتر گل در آن به كار رفته بود .
سقف فقط نمازگزاران را از آفتاب محفوظ مى‏داشت ، ولى از ريزش باران نمى‏توانست جلوگير باشد ، ستون هاى مسجد را الوارهاى درخت خرما تشكيل مى‏داد .
حضرتش هرچند روى زمين مى‏نشست و ميز نداشت ، ولى نشستن آن حضرت با ياران به طور ميزگرد بود و شخصيتش در موقع نشستن از دگران ممتاز نبود ، ناشناسى كه وارد مى‏شد مى‏پرسيد كه كداميك از شماها محمد مى‏باشيد ؟
پيرمردى ژوليده مو ، گردآلود ، رنگ پريده ، وارد مسجد شد ، جامه‏اى كهنه بر تن داشت ، ضعف و ناتوانى چنان بر وى چيره شده بود كه خويشتن دارى نمى‏توانست ، حالش حكايت مى‏كرد كه راه دورى را پيموده است .
پيامبر مهربان صلى‏الله‏عليه‏ و‏آله با لبخند مهر ، پرسش حالش كرد ، پيرمرد بى‏نوا نفس زنان با سه جمله كوتاه ، حقيقت حال خود را بيان داشت : گرسنه‏ام ، برهنه‏ام ، بى‏نوايم !
رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فرمود : چيزى در دست ندارم ، ولى نشان دادن خير مانند انجام دادن آن است . برو به سراغ دخترم فاطمه .
آن گاه به بلال روى كرده فرمود : او را به در خانه فاطمه برسان . خانه فاطمه كنار مسجد قرار داشت و درش به مسجد باز مى‏شد ، براى پيرمرد بينوا زحمت راه پيمايى نداشت ، ولى فاطمه سه روز بود كه با شوهرش على و فرزندانش نانى به دست نياورده بود و به گرسنگى به سر برده بودند .
مرد بى‏نوا كه با استراحتى توانسته بود ، اندك قدرتى به دست آورد ، همراه بلال به در خانه فاطمه رسيد ، سلام داد و گفت : اى دودمان پيغمبر ! شما مردمى هستيد كه فرشتگان نزد شما رفت و آمد مى‏كنند ، جبرئيل كتاب خدا را در خانه شما فرود آورده است .
جواب آمد : و عليك السلام اى مرد ! كه هستى و از كجايى ؟ گفت : از عرب هستم واز تنگى و سختى گريخته‏ام ، به كوى پدرت پناه آورده‏ام ، شكمى گرسنه دارم ، بدنى برهنه دارم به من رحم كن خداى به تو رحم كند .
دختر پيغمبر، گلوبندى در گردن داشت كه دختر عمويش حمزه برايش هديه آورده بود ، به زودى از گردن باز كرد به او داد و گفت :
اين را بگير و بفروش ، اميد است كه خداى به تو بهتر از اين بدهد . مرد بى‏نوا از در خانه فاطمه بازگشت ، چشمانش مى‏درخشيد ، چهره‏اش خندان بود و قيافه پژمرده‏اش عوض شده بود .
رسول خدا صلى‏الله‏عليه ‏و‏آله هنوز در مسجد بود و ياران در حضورش بودند ، همه مى‏دانستند كه زن و فرزند على در گرسنگى به سر مى‏برند ، حس كنجكاوى در آن‏ها تحريك شده و مى‏خواستند بدانند كه اين مرد چگونه بازگشته و چه آورده است !
چگونه رسول خدا صلى‏الله‏عليه ‏و‏آله وى را به خانه ٔ على هدايت كرد ؟
فاطمه چگونه با وى رفتار كرد ؟ چرا به اين زودى بازگشت ؟ پرسش‏هايى بود كه به خاطر همه مى‏رسيد .
زود بازگشتن نشانه نوميدى است ، لبخندى كه آن مرد بر لب داشت نشانه موفقيت بود .
تحيرى فوق العاده به همه دست داده بود ، تا خطاب مرد بى‏نوا به رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله آن را برطرف كرد :
يا رسول اللّه ! دخترت گردن بندش را داده كه بفروشم ...
آيا منظور از اين سخن ، استجازه فروش گردن بند بود ، يا منظور عرضه كردن آن براى فروش بود ؟ روشن نشد ؛ زيرا پيامبر بزرگ صلى‏الله‏عليه‏و‏آله فورى جواب داد : بفروش . آيا ممكن است خداى بدين وسيله براى تو خيرى فراهم نسازد ؟ در صورتى كه دخترم فاطمه آن را به تو بخشيده و او پيشواى همه دختران آدم مى‏باشد .
به زودى مردى از ميان حلقه ياران برخاست ، مردى كه داراى قامتى كشيده ، چهره‏اى گندم گون ، چشمانى شهلا بود ، قامت رسا و شانه‏هاى پهن او توجه بينوا را جلب كرد و به او نگريست ديد موهاى سرش ريخته و فقط چند دانه مو در پيش سر و چند دانه در پشت سر دارد و حكايت مى‏كند كه رنج بسيار ديده است .
مرد بينوا او را نشناخت و ندانست كه براى چه از جاى برخاسته ، ولى ياران همگى او را مى‏شناختند و به خوبى از سوابق درخشانش آگاه بودند .
آن‏ها مى‏دانستند كه در ميان خودشان ، كسى به اندازه او در راه حق رنج نبرده و استقامت به خرج نداده است .
هنوز آثار شكنجه‏هايى كه دست تبهكاران بر او وارد كرده در پيكرش باقى است ، بدن او از بى‏رحمى بشر داستان ها دارد .
آن‏ها مى‏دانستند كه خاندان اين مرد از نخستين كسانى هستند كه به اسلام گرويده‏اند وقتى كه اسلام ناتوان بود و همه از آن روى گردان بودند .
در آن موقع كسى كه اسلام مى‏آورد در خطر قرار مى‏گرفت ، نخستين مردمى كه اسلام را پذيرفتند ، ناتوانان و ستم كشان بودند ، قدرتمندان قريش آنچه نيرو داشتند در شكنجه و آزار آنان به كار مى‏بردند !!
اصحاب پيغمبر مى‏دانستند كه اين خانواده ، چه رنج‏ها ديده و چه شكنجه‏ها چشيده‏اند و چه قربانى ها داده‏اند .
پدر و مادر عمار نخستين مرد و زنى بودند كه در راه خدا شهيد شدند ، ابوجهل اين خانواده ضعيف و بينوا را در آفتاب سوزان حجاز ، لخت و عريان به روى سنگريزه‏هايى كه از حرارت آفتاب گداخته شده بود مى‏خوابانيد و بر سينه‏هاى آن‏ها سنگ‏هاى بسيار بزرگى مى‏نهاد ، تا از ايمان به خدا و رسول دست بردارند !!
گاه بر پيكر برهنه آن‏ها آنقدر تازيانه مى‏نواخت كه گوشت بدنشان به اين سو و آن سو مى‏پريد .
وقتى آتش خشمش شعله‏ور گرديد ، زوبينى به دست گرفت و در پيش مادر عمار فرود كرد و آن زن با ايمان را شهيد ساخت !! آن گاه ياسر پدر عمار را به شهادت رساند و عبداللّه برادر عمار را از بام خانه بر زمين پرتاب كرد ، پيكر جوان خورد شد و از دنيا رفت .
خود عمار كه در آفتاب سوزان در زير شكنجه قرار داشت ، همه اين جنايات را به چشم مى‏ديد و ناظر بود كه با پدر و مادر و برادرش چه كردند ، او منتظر بود كه نوبت وى كى رسد ؟
در اين موقع ظرف بزرگى را آوردند كه از پوست بود ، آن را پر از آب كردند و عمار را با پيكر مجروح در ميان آن انداختند و سپس از اين سو به آن سويش مى‏كشيدند و هل مى‏دادند ، گاه عمار را در ميان آب فرو مى‏كردند ، ولى عمار استقامت مى‏كرد .
اكنون سال ها از آن روزهاى سياه مى‏گذرد و هنوز آثار آن شكنجه‏ها كه بزرگ ترين نشان افتخار است ، در تن عمار باقى مى‏باشد .
عمار بسيار مورد لطف و عنايت رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله بود و در ميان مسلمانان موقعيتى به سزا داشت و همه با ديده تقديس و احترام به او مى‏نگريستند .
وقتى كه از جاى برخاست چشم ها به او دوخته شد تا بدانند چه مى‏خواهد بكند و چه مى‏خواهد بگويد .
عمار عرض كرد : يا رسول اللّه ! اجازه مى‏فرماييد كه من اين گردن بند را بخرم ؟
پيغمبر فرمود : بخر و هركس با تو در خريد آن شركت كند ، خداى در آتش دوزخ عذابش نخواهد كرد .
عمار به مرد بينوا رو كرد و پرسيد : گردن بند را چند مى‏فروشى ؟
بينوا گفت : به غذايى كه از نان و گوشت باشد و سيرم كند و پارچه‏اى كه تنم را بپوشاند و دينارى كه به منزلم برساند .
عمار گفت : هشت دينار زر و دويست درهم سيم ، بُردى از يمن ، چارپايى كه تو را به خانه برساند مى‏دهم و تو را از نان و گوشت سير خواهم كرد .
مرد بينوا از اين نيكوكارى عمار در تعجب شده گفت : اى مرد ! تو چقدر جوانمرد هستى !!
عمار و مرد بينوا از مسجد خارج شدند ...
اين بار سومى بود كه بينوا ، حضور پيغمبر مهربان شرفياب مى‏شد ، در هر بار حالش از گذشته بهتر بود ، اكنون شكمش سير است ، جامه‏اى از بُرد يمانى به تن كرده ، زر و سيم بسيارى همراه دارد و زبانش به ثناى رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله گوياست .
عرض مى‏كند :
يا رسول اللّه ! گرسنه بودم سيرم كردى ، برهنه بودم پوشيده‏ام كرده‏اى ، پياده بودم سواره‏ام نمودى ، بينوا بودم توانگرم كردى . پدر و مادرم به قربانت .
آن گاه دست به دعا برداشت و چنين گفت :
پروردگارا ! جز تو كسى را نمى‏پرستم ، تويى كه روزى رسانى ؛ پروردگارا ! به فاطمه پاداشى بده كه چشمش نديده باشد و گوشى نشنيده باشد .
پيامبر صلى‏الله‏عليه ‏و‏آله فرمود : آمين .
آن گاه به ياران روى كرده فرمود :
خداى به فاطمه چنين چيزى داده است ؛ من پدر فاطمه هستم و پدرى مانند پدر فاطمه نمى‏باشد ، على شوهر فاطمه مى‏باشد و اگر على نبود ، فاطمه را شوهرى نبود ، خداى حسن و حسين را به فاطمه داده كه سرور اهل بهشتند و مانند آن‏ها كسى يافت نمى‏شود .
جبرئيل به من خبر داد :
وقتى كه فاطمه از دنيا مى‏رود و به خاك سپرده مى‏شود ، دو فرشته به قبرش مى‏آيند و از او مى‏پرسند : خداى تو كيست ؟ فاطمه مى‏گويد : اللّه خداى من است .
مى‏پرسند : پيغمبرت كيست ؟ مى‏گويد : پدرم . مى‏پرسند : امام تو كيست ؟
مى‏گويد : اين كسى كه سر قبر من ايستاده على بن ابى‏طالب .
عمار گردن بند مقدس را به مشك آلود و در بردى از يمن پيچيد و به غلامش داده گفت :
برو حضور رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ، اين را و تو را نثار مقدمش كردم ...
غلام ، شرفياب شد و پيام خواجه خود را حضور خواجه كاينات رسانيد ، حضرتش فرمود :
برو نزد دخترم تو را و گردن بند را به وى بخشيدم .
غلام به سوى دخت رسول رفته و سخن پدر را به دختر ابلاغ كرد . فاطمه گلوبند را بگرفت و به غلام گفت : برو تو را در راه خدا آزاد كردم .
غلام مى‏خنديد و مى‏رفت ، از وى سبب پرسيدند ، گفت : خنده‏ام از اين گردن بند است كه چقدر بابركت بود ...
گرسنه‏اى را سير كرد ، برهنه‏اى را پوشانيد ، پياده‏اى را سوار كرد ، بينوايى را به نوا رسانيد ، بنده‏اى را آزاد كرد و خود به جاى خويش بازگشت[305] .
عارف واصل ، آيت الله غروى اصفهانى در مدح بانوى دوسرا چنين سروده است :
وهم به اوج قدس ناموس اله كى رسد
فهم كه نعت بانوى خلوت كبريا كند
بسمله صحيفه فضل و كمال و معرفت
بلكه گهى تجلى از نقطه تحت با كند
مفتقرا متاب روى از در او به هيچ سوى
زان كه مس وجود را فضّه او طلا كند

راهنمايى گمگشتگان

ارشاد ضال ، يعنى كسى كه جاده و طريق را گم كرده ، از عبادات و كارهاى پربهره در اسلام است تا جايى كه پيامبر بزرگ اسلام صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ارشاد ضال را از نظر ثواب مساوى با صدقه دانسته است ؛ اين ثواب مربوط به كسى است كه راه ظاهرى را گم كرده باشد ، اما كسى كه راه باطن را گم كرده ، اگر انسان با امر به معروف و نهى از منكر و موعظه حسنه و اخلاق اسلامى ، او را به طريق هدايت دلالت كند به فرموده حضرت صادق عليه‏السلام همانند اين است كه تمام بشريت را از گمراهى نجات داده است .
تمام انسان‏ها استعداد قبول تربيت و هدايت الهى را دارند ؛ زيرا درون و سرّ همه با مسئله فطرت عجين شده و مايه‏هاى الهى در خلقت و آفرينش انسان به كار رفته است .
نااميد از هدايت بنى آدم نبايد بود ، با توجه به آيات و روايات به نظر مى‏رسد كه بزرگ ترين و مهم‏ترين و پرسودترين عبادت ، هدايت گمراه است .
اگر انسان مردم را در گمراهى ببيند و اقدام به نجات آنان ننمايد ، بدترين گناه را در تمام دوره عمرش مرتكب شده است .
ريشه و منشأ تحولات جسمى و نفسى و روحى انسان بى‏اندازه محكم است و حيات انسان با تولد از مادر شروع نمى‏شود ، بلكه مقدمات طولانى دارد و حتى از روز انعقاد نطفه هم آغاز نمى‏كند ، بلكه پيش‏تر از آن است ؛ زيرا كه نفس يا روحى كه به وسيله يك جسم ، تجلى در اين عالم مى‏كند يك حيات و سرنوشت خاصى با خود همراه مى‏آورد كه تار و پود آن در اعماق زمان و ابديت تنيده شده است ، ولى اسرار آن براى مردمان امروزى هنوز پوشيده مى‏باشد[306] .
ولى وظيفه بزرگ و مهم ماست كه با حس مسؤوليت وجدانى و الهى و شفقت و مهربانى به هدايت وى در صراط مستقيم بكوشيم .

اعراض از جاهل

عده‏اى هستند ، با اين‏كه از گوش شنوا و چشم بينا و عقل و قلب مدرك برخوردارند ، ولى به خاطر كشش‏ها و جذبه‏هاى سخت مادى ، متأسفانه با حق و حقيقت و حدود و مقررات و معارف الهى برخورد نامناسب و ناشايسته‏اى دارند .
اينان در ميان مردم و در كوچه و بازار و خيابان و در جمع دوستان و اقوام ، فراوان هستند ، درگيرى با اين جهال در مسائل و معارف ، براى آبرو و شخصيت خود انسان ضرر دارد .
امام صادق عليه‏السلام براساس يكى از آيات قرآن به ما نصيحت مى‏كنند كه چون از خانه خارج شدى ، سعى كن از جاهل بپرهيز و مواظبت كن كه اين گونه افراد به آبرو و حيثيت تو لطمه نزنند ، مداراى جاهل با اخلاق حسنه و روش الهى براى هر فرد عاقل لازم است ، مقابله كردن با جاهل به مانند عمل خودش ، در شرع مطهر پسنديده نيست .
[ وَإِذا رَجَعْتَ وَدَخَلْتَ مَنْزِلَكَ فَادْخُلْ دُخُولَ الْمَيِّتِ فِى الْقَبْرِ حَيْثُ لَيْسَ لَهُ هِمَّةٌ إلاّ رَحْمَةُ اللّهِ تَعالى وَعَفْوُهُ ]
هرگاه به خانه بازگشتى و داخل آسايشگاه خود شدى ، دخولت در خانه به مانند دخول ميت در قبر باشد ، ميتى كه در قبر آرزويى به جز رحمت و عفو حضرت دوست ندارد .
خانه را همانند آنجا بدان و فوت و موت را در خانه نصب العين قرار داده و تصور كن ديگر راه خروج از منزل براى تو نيست ، چون اين گونه فكر كردى خانه براى تو همانند مسجد ، جايگاه عبادت و بندگى مى‏شود .

پي نوشت :

[300] ـ وسائل الشيعة : 13/380 ـ 381 ، باب 41 ، حديث 7 .
[301] ـ الأمالى ، صدوق : 493 ، مجلس فى ذكر فضائل الحج ، حديث 11 ؛ بحار الأنوار : 96/3 ، باب 2 ، حديث 1 .
[302] ـ الكافى : 2/188 ، باب ادخال السرور على المؤمنين ، حديث 1 ؛ بحار الأنوار : 71/287 ، باب 20 ، حديث 14 .
[303] ـ الكافى : 2/191 ، باب ادخال السرور على المؤمنين ، حديث 12 ؛ وسائل الشيعة : 16/351 ، باب 24 ، حديث 21741 .
[304] ـ الكافى : 2/192 ، باب ادخال السرور على المؤمنين ، حديث 16 ؛ بحار الأنوار : 71/297 ، باب 20 ، حديث 29 .
[305] ـ بشارة المصطفى : 137 ؛ بحار الأنوار : 43/56 ، باب 3 ، حديث 50 . متن اين روايت برگرفته شده از كتاب زير درختان صدر تاليف آية الله صدر مى‏باشد .
[306] ـ اصول اساسى فن تربيت .

منبع: http://erfan.ir