نزدیک عملیات بود و موهای سرم بلند شده بود. باید کوتاهش می‌کردم. مانده بودم معطل تو آن برهوت که جز خودمان کسی نیست، سلمانی از کجا پیداکنم. تا اینکه خبردار شدم که یکی از پیرمردهای گردان یک ماشین سلمانی دارد و صلواتی موها را اصلاح می‌کند. رفتم سراغش دیدم کسی زیر دستش نیست. طمع کردم و جلدی با چرب زبانی قربان صدقه‌اش رفتم و نشستم زیر دستش؛ اما کاش نمی‌نشستم. چشمتان روز بد نبیند. با هر حرکت ماشین بی‌اختیار از زور درد از جا می‌پریدم. ماشین نگو تراکتور بگو به جای بریدن موها، غلفتی از ریشه و پیاز می‌کندشان! هر بار که از جا می‌پریدم با چشمان پر از اشک سلام می‌کردم.

پیرمرد دو سه بار جواب سلامم را داد؛ اما بار آخر کفری شد و گفت: «تو چت شده سلام می‌کنی؟ یک بار سلام می‌کنند.»

گفتم ‌راستش به پدرم سلام می‌کنم.

پیرمرد دست از کار کشید و با حیرت گفت: «چی؟ به پدرت سلام می‌کنی؟ کو پدرت؟»

اشک چشمانم را گرفتم و گفتم: «هر بار که شما با ماشینتان موهایم را می‌کنید، پدرم جلو چشمم می‌آید و من به احترام بزرگتر بودنش سلام می‌کنم.»

پیرمرد اول چیزی نگفت؛ اما بعد پس گردنی جانانه‌ای خرجم کرد و گفت: «بشکنه این دست که نمک نداره.»

مجبوری نشستم و سیصد، چهارصد بار دیگر به آقا جانم سلام کردم تاکارم تمام شد.

نویسنده: داوود امیریان