همیشه‌ی خدا توی تدارکات خدمت می‌کرد. کمی هم گوش‌هایش سنگین بود. منتظر بود تا کسی درخواستی داشته باشد فورا برایش تهیه می‌کرد.

یک روز عصر که از سنگر تدارکات می‌آمدیم عراقی‌ها شروع کردن به ریختن آتش روی سرمان. من خودم را سریع انداختم روی زمین و به هر جان کندنی بود خودم را رساندم به گودالی که یک خمپاره درست کرده بود. در همین لحظه دیدم که حاجی هنوز سیخ سیخ راه می‌رفت، فریاد زدم: «‌حاجی سنگر بگیر.»

اما او دست چپش را پشت گوشش گرفته بود و می‌گفت: «‌چی؟ سنگک؟»

من دوباره فریاد زدم: «سنگک چیه بابا! سنگر، سنگر بگیر.»

سوت خمپار‌ه‌ای حرفم را قطع کرد. سرم را دزیدم؛ ولی وقتی باز نگاه کردم دیدم هنوز دارد می‌گوید" سنگک؟"

زدم زیر خنده حاجی همیشه همین‌طور بود از تمام کلمات فقط خوردنی‌هایش را می‌فهمید.

نویسنده: عبدالرحیم سعیدی راد