همراه برادرم وارد فروشگاه شدیم، به کفش های داخل قفسه نگاه کردیم، تردید داشت و این و پا و آن پا می کرد. انگار نگران بود، به سمتم برگشت و گفت: «من نمی دونم کدام مدل رو انتخاب کنم، به نظر تو کدوم خوبه؟»

چند مدلی را که مناسب سن و سالش بود انتخاب کردم. کفش ها را گرفت و یکی یکی پایش کرد. چند ثانیه ای به آنها نگاه می کرد و بعد کفش بعدی را امتحان می کرد. هر بار سوال می کرد: «به نظرت قشنگه؟»

و من در جواب می گفتم: «آره قشنگه، ببین تو پات راحته؟»

سرش را به طرف فروشنده کرد و گفت: «آقا، این کفش جدیدترین مدل کفشیه که براتون رسیده؟»

فروشنده لبخندی زد و گفت: «آره، جنسش چرمه، خیلی راحته، فقط کافیه با واکس تمیزش کنید تا هر دفعه مثل روز اولش بشه.»

گفتم: « مبارکه.»

با تردید کفش ها را مقابل فروشنده گذاشت و گفت: «ممنون، همینو می خریم.»

همین موقع بود که، پسری تقریبا هم سن و سال برادرم وارد مغازه شد و از فروشنده تقاضا کرد تا کفش سورمه ای رنگ داخل ویترین را برایش بیاورد. برادرم با تردید به کفش های توی دستش نگاه  کرد، و به فروشنده گفت: «می شه از اون کفش به من هم بدید، امتحان کنم؟»

فروشنده دو جفت کفش سورمه ای آورد و یکی از آن ها را به برادرم داد. در همان لحظه پسر دیگری همراه مادرش داخل فروشگاه شد. برادرم که بعد از امتحان کردن کفش سورمه ای، زیر چشمی به کفش های پسرک نگاه می کرد. آهسته گفت: «به نظرت این قشنگ تر نیست؟»

گفتم: «قشنگه.»

مادر پسرک، از فروشنده خواست تا کفش های قهوه ای داخل قفسه را برای پسرش بیاورد. برادرم باز هم با تردید به کفش های قهوه ای خیره شد.

کلافه شده بودم و از رفتارهایش سر در نمی آوردم. نگاهی به کفش های قهوه ای کردم، قبلا هم آن ها را امتحان کرده بود، نمی دانم چرا وقتی پسرک آن کفش ها را انتخاب کرد برادرم هم نظرش را عوض کرد. کنارش نشستم و گفتم: «تو خودت کدام کفش را دوست داری؟»

با تردید گفت : « می ترسم کفشی که می خرم دوستام نپسندن.»

ـ «مگه تو این کفش ها رو برای خودت نمی خری؟»

ـ «چرا کفش ها رو برای خودم می خرم؛ اما دوست دارم وقتی اونا رو می پوشم همه بِگن قشنگه.»

ـ «تو چند تا دوست داری، اصلا نظر چند نفر برات مهمه؟»

من و منی کرد و گفت: «حدودا 15 نفر به اضافه مامان، بابا، آبجی و تو.»

ـ «حالا به نظرت به جز اون 15 نفر، سلیقه من، مامان، بابا و آبجی ریحانه چه قدر شبیه همه؟»

کمی فکر کرد و گفت: «خیلی کم.»

ـ «پس چرا فکر می کنی می تونی چیزی بخری که به سلیقه همه ما بخوره؟»

ابروهاشو تو هم کشید و گفت: «آخه من دوست ندارم وقتی کفشامو پوشیدم کسی بگه زشته.»

ـ «اصلا چه اهمیتی داره دیگران بگن قشنگه یا زشته! مهم اینه که خودت چی دوست داری، شاید به نظر تو این کفش خیلی قشنگ و دوست داشتنی باشه؛ اما ازنظر آبجی ریحانه زیادم خوشگل نباشه. این دلیل نمی شه که تو بی سلیقه هستی یا اون سلیقه اش خوبه. تو باید اونقدر اعتماد به نفست بالا باشه که وقتی دیگران راجع به سلیقه ات نظر میدن، با اطمینان بگی از انتخابی که کردی راضی هستی. یادت باشه نوع نگاه تو به انتخابت اونو از بقیه کفش ها جدا می کنه، و این که این تفاوت سلیقه هاست که آدم های متفاوتو می سازه.»

لبخندی زد و به کفش های سورمه ای، قهوه ای و کفش های مشکی که اول انتخاب کرده بود نگاهی انداخت، و گفت: «ببخشید آقا؛ من تصمیم خودمو گرفتم همون کفش های مشکی رو می خرم چون اونا رو بیشتر از همه کفش های دنیا دوست دارم.»
نویسنده: مهدیس حسینی