سکولاریزاسیون جهانی
امروزه، نوشتههای کمی به این موضوع می پردازند که آیا صلح وستفالیا (توافقی که به جنگهای سی ساله پایان داد) می تواند به عنوان مبداء روابط بین الملل مدرن تلقی شود.
امروزه، نوشتههای کمی به این موضوع می پردازند که آیا صلح وستفالیا (توافقی که به جنگهای سی ساله پایان داد) می تواند به عنوان مبداء روابط بین الملل مدرن تلقی شود. دیدگاه نویسندگان نوشته حاضر این است که وستفالیا، در هر صورت، چه باعث تغییر واقعیت های تاریخی شده باشد یا نه، سمبل تثبیت گذار تاریخی ساختار اقتدار اروپای قرون وسطی به نظام دولت های مدرن در اواسط قرن هفدهم است. بافت وستفالیایی با ساختار جدید اقتدار، شامل پنج لایه است که هر کدام از آنها جنبه متفاوتی از اقتدار سیاسی و جنبه متقاوتی از سکولاریزاسیون را توصیف می کند.
نخستین لایه عبارت است از پیروزی دولت ملی (دولت برخوردار از حاکمیت و کاهش متقابل اقتدار فراملی امپراطور مقدس رم و پاپ. گرچه معاهداتی که به صلح وستفالیایی منجر شدند، اشاره ای به نظام دولت های ملی نداشتند، حاکمیت دولت در سال ۱۶۴۸ پیروزی چشمگیری کسب کرد، در حالی که امپرطوری مقدس رم تا سال ۱۸۰۶ تداوم یافت. هر چند، تعدادی از دولت های اروپایی از مدت ها قبل، یک قرن یا بیشتر، مستقل به نظر می رسیدند. اما در سال ۱۶۴۸، کنفدراسیون سویس و ایالت های متحده به استقلال رسمی دست یافتند ایالت های متحده از اسپانیا کسب استقلال کردند. دولت های آلمان، آن چه را که ادعا می کردند "حقوق باستانی آنهاست دوباره باز پس گرفتند و حق تشکیل ائتلاف های خارجی را کسب کردند.اجرای سیاست جدایی دین و دولت در سراسر قاره اروپا، لایه دوم سنتز وستفالیایی بود که کاهش گسترده مداخلات برای اصلاح حکمرانی دین در داخل دولت ها را شامل می شد. در سطوح دیپلماتیک آن دوره، اغلب درباره مفاهیم استقلال دولت، برابری دولت ها، موازنه بین دولت ها و حتی مفهوم امنیت جمعی، صحبت هایی شنیده می شد، شرایطی که تنها در بافت نظام نوظهور دولت های مستقل قابل فهم است.
هر چند که در معاهده وستفالیا، شاهان در سرزمین امپراطوری، برای اعمال مذهب خود در سرزمین هایشان مانند معاهده آگسبورگ به اقتداری کامل دست نیافتند، اما توافق کردند جمعیت های کاتولیک، طرفداران لوتر" و طرفداران کالوین را در مناطقی خاص تحمل کنند و از تلاش برای تغییر مذهب رعایای شاهان دیگر خودداری کنند. این معاهده با توافق های بین المللی در میان دولت های مستقل، خصوصا آنچه امروز دولت ها در چارچوب تنظیم آلودگی یا تجارت انجام می دهند، هیچ تفاوتی ندارد. گرچه نهادهای امپراطوری برخی اوقات همکاری بین دولت های آلمان را ترویج می دادند، این نهادها به استثنای چند نمونه معدود، در اقتدار عالی شاهان مداخله نمی کردند. مهم تر این که امپراطوری هیچ گونه اقتداری بر روی حکمرانی مذهبی دولت ها، یعنی؛ حوزه کلیدی که امپراطور قبل از صلح وستفالیایی درصدد بود قدرت های ملی را در آن حوزه محدود کند، اعمال نمی کرد.
در مقیاسی قاره ای، پیروزی دولت ملی و شکست امپراطوری باعث توسعه سکولاریزاسیون در معنی هفتم آن، یعنی جدایی اقتدار مذهبی و سیاسی شد که مستلزم کاهش نفوذ سیاسی دین است. در امپراطوری مقدس رم و متحدانش، کاتولیسم در سطح فراملی برای خود حامی و پشتیبانی پیدا کرد که مایل بود برای حفظ وحدت کلیسایی و وحدت معنوی آن به جنگ برود. در اواخر سال ۱۶۲۹، فردیناند دوم ، امپراطور رم فرمان " اعاده" را صادر کرد که نهضت پروتستان را تا مرزهایی که در چارچوب صلح آگسبورگ در سال ۱۵۵۵ تعیین شده بود عقب راند، مقطعی که از آن به بعد، نهضت پروتستان دستاوردهای اساسی کسب کرد. از آنجا که اجرای آیین مذهبی توسط یک اقتدار دنیوی، بیان قدرتمندی از همگرایی است، شکست امپراطوری در وستفالیا گام بزرگی به سوی سکولاریزاسیون به معنی جدایی بود. به این خاطر بود که پاپ اینوسنت ششم، معاهدات وستفالیایی را به عنوان "توافقاتی پوچ، تهی، نامعتیر، زشت، ناعادلانه، منفور، مردود، چرند، بی معنی و بی اثر برای همیشه، محکوم کرد.
اجرای سیاست جدایی دین و دولت در سراسر قاره اروپا، لایه دوم سنتز وستفالیایی بود که کاهش گسترده مداخلات برای اصلاح حکمرانی دین در داخل دولت ها را شامل می شد. البته این به منزله فرو نشاندن کامل دین نبود. برای نمونه، تهاجم هلند به انگلستان در سال ۱۶۸۸ تا اندازه ای انگیزه مذهبی داشت. اما چنین حوادثی، جیغ هایی کوچک در مقایسه با غرش بزرگ جنگهای مذهبی فراملی بین سال های ۱۵۱۷ و ۱۶۴۸ بودند که به جنگ سی ساله ۱۶۱۸ الی ۱۶۴۸ منجر شدند، جنگی که یک سوم یا یک چهارم جمعیت آلمان در آن کشته شد و تا قرن بیستم دوباره مشاهده نشد. دانشمند سیاسی کالوی جی. هالستی در مطالعه عمده خود درباره تاریخ جنگ، استدلال می کند که مذهب، بین سال های ۱۶۴۸ و ۱۷۱۳ تنها باعث سه جنگ شد و همه آنها بین اروپایی ها و مسلمانانی بود که خارج از نظام دولت های ملی بودند. تا قرن هیجدهم، عدم مداخله که به هنجاری نسبتا پذیرفته شده در نظام بین الملل تبدیل شد، توسط فلاسفه ای مانند امریک دو واتل تمجید شده بود. از آن جا که اجرای فرایض دینی در کشورها و تلاش برای حمایت از انجام آنها بخش اصلی سیاست اروپایی ها برای مدت زمان طولانی بود، کمرنگ شدن این سیاست، گام بزرگی به سوی سکولاریزاسیون به معنی جدایی دین و سیاست بود.
منبع: دین و نظریه روابط بین الملل، جک اسنایدر، ترجمه سیدعبدالعلی قوام، رحمت حاجی مینه، چاپ اول، نشر علم تهران ۱۳۹۳
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}