دفتر و کتاب‏ هایم را از توی کیف مدرسه ‏ام بیرون می ‏آورم و می‏ گذارم جلوی رویم. فتیله‌ی چراغ گردسوز را می‏ کشم پایین تا بیش تر از این دود نکند. توی کیفم دنبال خودکار آبی و قرمز می‏ گردم که وقتی از توی کیف بیرون شان می ‏آورم، همه‌ی انگشت‏ هایم پُر از جوهر قرمز می ‏شود.

- «ای داد بی داد خودکار قرمزم را باش! دوباره همه‌ی وسایلم جوهری شده ‏اند.»

همه چیز را از توی کیف می ‏ریزم بیرون تا تمیزشان کنم. دفترچه ی یادداشت و خط ‏کش و نقّاله و پاک ‏کن و تراشم، همه ی‏شان غرق جوهر شده ‏اند. چشم زن‏ بابا را دور می‏ بینم و تکّه پارچه‏ ای از جعبه دوخت و دوزش بر‏می ‏دارم و می‏ افتم به جان چیزهای جوهری شده‏.

بی‏ فایده است. به این راحتی‏ ها تمیز نمی ‏شوند. می ‏اندازم شان یک طرف تا یک وقت دیگر سرِ حوصله پاک شان کنم.

- «حتماً چیزهای دیگرم هم جوهری شده ‏اند.»

کیفم را سروته می‏ کنم روی گلیم توی اتاق و خالی‏ اش می ‏کنم. دو تکّه کاغذ مُچاله شده، یک مداد نصفه نیمه و چند تا سِنجد خشکیده از توی کیفم می‏ افتند روی گلیم؛ اما آن چیزی که باید باشد نیست. دهانم از تعجب باز می‏ماند و چشم‏ هایم از ترس گِرد می‏ شود.

- «دسته کلیدم کو پس؟!»

دست می‏ اندازم توی کیف و همه‌ی بالا و پایین و جیب هایش را می‏ کاوم؛ اما از دسته کلید کُمدهای کتابخانه‌ی مدرسه خبری نیست.

با لب و لوچه‌ی آویزان، به دست‏ های جوهری و سرخ‏ شده ‏ام زُل زده ‏ام و در فکر فرورفته‏ ام.

- «نکند دسته کلید را توی جیب‏ هایم گذاشته‏ ام... نه! یادم هست که گذاشتمش توی کیف؛ ولی شاید توی جیب...»

هجوم می ‏برم به سمت لباس‏ هایم که روی یک میخ بزرگ توی اتاق آویزان کرده‏ ام. با انگشت‏ های جوهری، تمام جیب‏ هایم را شخم می‏ زنم و دل و روده ی‏‏شان را می‏ ریزم بیرون؛ ولی از دسته کلید محبوبم خبری نیست. مجسمه ‏ای می‏ شوم که نفس نفس می ‏زند:

- «حالا با چه رویی بروم مدرسه! اگر آقا معلّم بفهمد چه... بچه‏ ها چی. مسخره ‏ام نمی‏ کنند که ببینیدش، هنوز دو هفته نیست کتابدار شده، کلیدهای کتابخانه را گم کرده!»

دوباره می‏ روم سراغ کیف مدرسه و هر چه این‏ور و آن‏ورش می‏ کنم و وارونه تکانش می‏ دهم، ناامیدی ‏ام بیش تر می‏ شود.

بابا که تا حالا رفته بود توی اخبار رادیو و حواسش به من نبود، با این خودگویه‏ ها و بال ‏بال‏ زدن ‏های من، پیچ رادیو را کم می‏ کند و خیره خیره نگاهم می ‏کند:

- «حالا مگر چه شده که این‏قدر دلواپسی بچه؟»

- «هیچی بابا. چیزی نشده!»

- «اگر چیزی نشده چرا مثل خروس پَر و بال‏ کنده بالا و پایین می ‏پری؟»

- «می‏ دانی! یک چیزی را گُم کرده ‏ام. هرچه می‏ گردم نیست.»

- «حالا چی گم کرده ‏ای که این‏قدر برایت ارزش دارد؟!»

- «کلید، کلیدهای مدرسه دستم بود که گم شده.»

- «کلیدهای مدرسه دست تو چه می‏ کند؟»

- «آقا معلم مرا مسئول کتابخانه کرده بود. کلیدهای کُمد کتاب خانه را هم به من داده بود.»

- «میان آن همه بچه، کسی دیگر نبود؟»

- «چه می ‏دانم بالاخره باید این کار را گردن یکی می‏ گذاشت.»

- «خوب بگرد پیدای شان کن. پیدا می‏ شوند!»

بابا چه خبر دارد. چه می ‏داند این آقا معلم چقدر با معلم ‏های قبلی‏ ام فرق دارد.

چه می ‏داند چند وقت است معلّم واقعی‏ ام را پیدا کرده ‏ام. اصلاً همه‌ی بچه‏ ها معلم واقعی‏ شان را پیدا کرده ‏اند.

به یاد اولین روزی می ‏افتم که این آقا معلّم دوروبر مدرسه پیدایش شده بود.

چون هنوز معلّم ادبیات و زبان انگلیسی نداریم، از آقای مدیر اجازه گرفته ‏ایم و توی کوچه ‏باغ کنار مدرسه مشغول بازی «الک ‏دولک‏» شده‏ ایم. بعد از آن همه انتظار حالا نوبت بازی من رسیده. تکّه چوب «الک» را توی چاله ‏اش گذاشته ‏ام و  آماده می‏ شوم تا با چوب خوش ‏دست توی دستم، ضربه ‏ای به نوک «الک» بزنم تا توی هوا پرواز کند و مثل موشک از بالای سر بچه ها رد شود؛ طوری که هیچ کس نتواند از جایش جنب بخورد.
همین که چوب را بالای سرم می‏چرخانم و بر سر «الک» می‏کوبم، صدای آخ یک نفر در آن سر کوچه ‏باغ پشت مدرسه بلند می‏شود. «الک» بدکردار صاف رفته و خورده به پیشانی آقایی با کت و شلوار آبی که یک مرتبه توی کوچه پیدایش شده است.

نفس ‏زنان می ‏دوم جلو.

- «آقا ببخشید... به خدا ما نمی‏ خواستیم به شما بخورد!»

پیشانی خراشیده شده ی آقای کت و شلوار آبی را که می ‏بینم از خودم بدم می ‏آید. باز هم از او عذرخواهی می‏ کنم. اما او با لبخند ملیحی که بر لب‏ هایش نقش بسته، جواب می ‏دهد:

 
- «اشکالی ندارد. طوری نشده پسرم!»
 
- «آقا! ما شما را ندیدیم وگرنه صبر می‏ کردیم وقتی رد می ‏شدید بازی می‏ کردیم.»
 
- «گفتم که هیچ مسئله ‏ای نیست؛ بازی ‏تان را بکنید!»
 
از شرم عرق کرده‏ ام. آقای کت و شلوار آبی دارد به راه خودش می‏ رود که یکی از بچه ‏ها می‏ پرسد: «ببخشید... شما معلّم نیستید؟!»

من هم بلافاصله می‏ گویم: «آقا! می‏ شود شما معلّم ما باشید؟ آخه ما از اول مهر تا حالا دبیر زبان نداشتیم.»

کت و شلوار آبی که قیافه معلم‏ ها را دارد فقط می‏ خندد و می‏ خندد و به سمت در مدرسه راهنمایی‏ مان می ‏رود. یکی از بچه ‏ها می‏ گوید: «آقا! ما از اول مهر منتظر شما بودیم.» او هم دوباره می‏ خندد و جواب می ‏دهد: «تشنه به دنبال آب، آب به دنبال تشنه. من هم تا حالا منتظر شما بچه‏ ها بودم.»

وقتی قدم به داخل حیاط مدرسه می‏ گذارد، همگی با خوشحالی تمام به دنبالش راه می ‏افتیم. آقای کت و شلوار آبی از این پس یکی از دبیران مدرسه‌ی ما می ‏شود و خودش را افشاری معرفی می‏ کند.

***
اخبارگوی رادیو دارد وضعیت آب و هوا را اعلام می‏ کند که به خود می‏ آیم. شروع می‏ کنم به حل کردن مسئله های ریاضی؛ ولی هر کار می‏ کنم، نمی‏ توانم حتی یکی از آن‏ ها را حل کنم. کلیدهای گم‏شده توی ذهنم بالا و پایین می‏ پرند و قیافه‌ی شیرین آقای افشاری می ‏آید جلوی رویم که هِی از من رو برمی‏ گرداند.

- «خدایا! فردا صبح با چه رویی پیش آقای افشاری بروم. اگر همان اول صبح کلیدهای کتابخانه را بخواهد، چه جوابی به او بدهم؟!»

 بابا و زن‏ بابا غُرغُر می‏ کنند، وقت خواب است. با فکر کلیدها، مسئله های ریاضی را نصفه نیمه حل می‏ کنم و باعجله دفتر و کتاب‏ های فردا را توی کیف می‏ تپانم.

منی که هر وقت سرم را روی بالش می ‏گذاشتم، نمی ‏فهمیدم کِی به خواب رفته ‏ام، حالا خوابم نمی ‏برد. به یاد آقای افشاری و اولین امتحان قوّه ی‏ زبان انگلیسی‏ می‏ افتم:

به یاد امتحانی که از ما بچه ‏های کلاس دومی گرفته بود و نمره ‏ام نُه شده بود. این که گفته بود: حاضرم به بچه ‏هایی که هشت و نه گرفته ‏اند یکی دو نمره قرضی بدهم تا کم تر از ده نباشند، به شرطی که قرضم را در امتحان قوّه‌ی بعدی پس بدهند، به این صورت که همین حالا یک نمره بهشان قرض می‏ دهم. در امتحان بعدی، به ازای یک نمره، دو نمره از کُل نمره‏ای که می‏ گیرند کم می‏ کنم. خُب کی‏ ها حاضرند قرضی بگیرند. وقتی صدایی از ما شاگرد تنبل‏ ها درنیامده بود، با همان لبخند همیشگی گفته بود: «البته این را هم بگویم. نمره ی قرضی‏ ام را در صورتی که بالای پانزده شدید، پس نمی‏ گیرم و همان نمره را برای تان می‏ گذارم.»

وقتی به یاد نمره‏ های بعدی زبان انگلیسی‏ ام می‏ افتم که هفده هجده شده بود، همه چیز را از یاد می ‏برم و به دنیای خواب‏ قدم می‏ گذارم.

صبح در راه مدرسه سرم را زیر انداخته ‏ام و چهار چشمی جاده را نگاه می‏ کنم. دیروز توی راه دستجرد تا وشاره، یکی دو بار کتاب داستان‏ هایی را که برای مطالعه از کتابخانه برداشته بودم، از کیف درآورده بودم، نگاه شان کرده بودم و دوباره گذاشته بودم توی کیفم؛ برای همین فکر می‏ کنم شاید کلیدها توی جاده افتاده باشند؛ ولی افسوس که هیچ رد و نشانی از کلیدهای گم‏شده پیدا نمی‏ شود.

زودتر از همه می ‏آیم توی مدرسه و کلاس. همه جا را از جاکتابی میزم گرفته تا زیر میز و نیمکت‏ ها و دوروبر کُمدهای کتابخانه می‏گردم؛ اما از دسته کلید فراری ‏ام خبری نیست. با بُغضی که گلویم را گرفته، می ‏روم سراغ بابامراد که دارد ته راهرو را جارو می ‏زند؛ اما وقتی می‏ گوید هیچ کلیدی پیدا نکرده ‏ام، دو دستی کَلّه ‏ام را می‏ گیرم و بلاتکلیف می‏ نشینم سر جایم. بچه‏ ها یکی یکی از راه می ‏رسند و هر کدام شان که دلیل ناراحتی ‏ام را می ‏پرسد، جوابی برای شان می‏ سازم:

- «سرم درد می‏ کند. ریاضی حل نکرده ‏ام. سرما خورده ‏ام و ... .»

 به هیچ کس نمی‏ گویم چه دسته گُلی به آب داده ‏ام. می‏ ترسم مسخره ‏ام کنند که چهارتا کلید را نتوانسته‏ ام حفظ کنم.

زنگ اول، زبان انگلیسی داریم و خیالم راحت است که درس را فوت آبم. گه گاه نگاهی به کتاب ‏های چیده شده در کُمدهای کتابخانه و درِ قفل شده‌ی کُمدها می‏ اندازم و داغم تازه می ‏شود. با آن که زمان تحویل کتاب را زنگ‏ های تفریح تعیین کرده ‏اند، ولی چند تا از بچه ‏ها همان اول وقت آمده‏ اند تا کتاب بگیرند که محل‏شان نمی‏ گذارم. آقای افشاری می ‏آید توی کلاس و به احترامش بلند می‏ شویم و زمان نشان دادن تکالیف و مرور درس‏ های قبلی شروع می‏ شود.

مثل این که آقای افشاری متوجه ناراحتی ‏ام شده که یکی دو بار بیش تر درباره‌ی درس از من نمی‏ پرسد. یکی از بچه‏ های میز پشت سری‏ا م، وسط درس می‏ خواهد تا ببینم فلان کتاب را بچه‏ ها برده ‏اند یا توی کتابخانه هست. می‏ خواهد کتاب را امانت بگیرد.

بالاخره زنگ تفریح به صدا درمی ‏آید. بچه‏ ها هجوم می ‏آورند تا کُمدهای کتابخانه را باز کنم و کتاب‏ های دلخواهشان را امانت بگیرند. آقای افشاری هنوز توی کلاس هست که یک جوری بچه ‏ها را دست به سر می‏ کنم و از کلاس می ‏زنم بیرون.

مثل ننه‏ مُرده ‏ها توی محوطه‌ی مدرسه راه می‏روم و آهسته با خودم حرف می‏زنم: «اگر آقای افشاری بفهمد کلیدها را گم کرده ‏ام چه خاکی توی سرم بریزم... حالا چه جوری پیدایشان کنم؟! زنگ تفریح بعدی چه جوری به بچه‏ ها کتاب بدهم؟!»

دارم دیوانه می‏ شوم که یک چیز یادم می ‏آید. آقای افشاری یک روز می‏ گفت وقتی ناراحت هستید، برای این که آرام شوید بنشینید و دردِ دل‏ های تان را بنویسید. می‏ نشینم یک گوشه و شروع می‏ کنم به نوشتن اعتراف ‏نامه:

- «معلم عزیزم آقای افشاری! نمی ‏دانم با چه رویی با شما روبه رو شوم. می‏ خواهم اعتراف کنم دانش‏ آموز باانضباط و مرتبی نیستم. من قدر محبت‏ های شما را ندانستم. با بی‏ توجهی و سربه هوایی‏ کلیدهای کُمد کتابخانه را گُم کرده ‏ام. من لیاقت کتابداری را ندارم... .»

در حال نوشتن نامه هستم که یک باره صدای آقای افشاری را می‏ شنوم. سرش را از پنجره‌ی کلاس بیرون آورده و صدایم می‏ کند. حالا اگر کتابی از من بخواهد، چکار کنم؟!

وقتی با دلهره پا به کلاس می‏ گذارمُ با کمال تعجب می‏ بینم دسته کلیدی روی قفل یکی از قفسه‏ های کتاب خانه است و آقای افشاری سراغ کتاب بینوایان را از من می‏ گیرد. می‏ گویم آن کتاب دست فلانی است؛ باید دیروز می‏ آورد که نیاورده.

آقای افشاری می‏ گوید: «روی یک ورقه بنویس: دانش ‏آموزان عزیز! کتاب‏ ها را سر وقت تحویل دهید یا تاریخ امانت کتاب را فقط برای یک‏بار تمدید کنید. ورقه را هم بالای کُمدهای کتاب خانه بزن.»

 آقای افشاری بعد بدون آن که کلیدهای خودش را از روی قفل قفسه کتاب خانه بردارد، باعجله از کلاس بیرون می ‏رود.

در زنگ بعدی همه ‏اش در این فکر هستم آقای افشاری چه جور فهمیده بود کلیدها را گم کرده ‏ام  و چرا بدون آن که به روی من بیاورد، دسته کلید زاپاس را روی قفل کتابخانه جاگذاشته بود.

وقتی دارم توصیه آقای افشاری را روی ورقه‏ ای می‏نویسم تا بالای کمد کتابخانه بزنم، به کلمات کلیدی آن توصیه مثل عزیز، امانت، فقط برای یک‏بار و تمدید، فکر می‏ کنم و شخصیت بزرگ و محبوب آقامعلم برایم بزرگ‏تر و دوست ‏داشتنی ‏تر می ‏شود.

می‏دانم دسته کلید امانتی را باید هرچه زودتر به دفتر مدرسه برگردانم.

نویسنده: یوسف یزدیان وشاره
تصویرساز: محمدصادق کرایی