تاریخ نگاری جهت دار
تاریخ نگاری جهت دار
تاریخ نگاری جهت دار
اين اصول همان پيشفرضهايي است كه در تحقيقات آنها مستتر است و متأسفانه اين پيشفرضها بر مبناي علوم انساني غربي بنا شده است و آنان كه در تاريخ و تمدن و فرهنگ اسلامي تحقيق ميكنند بايد نسبت به اين موضوع حساس باشند و چارهاي بينديشند تا در اين دام نيفتند.
نوشتار حاضر مشروح سخنراني اخير آقاي دكتر حداد عادل در دانشگاه امام صادق (ع) در زمينه تاريخنگاري جهتدار در ايران است.
بنده رشته درسي و تحصيلي وكارم تاريخ نيست. اما نسبت به تاريخ حساسيت وعلاقه فراواني دارم. به طوري كه اگر بخواهم غير از كتابهاي رشته تخصصي خودم كتاب ديگري را مطالعه كنم در درجه اول به سراغ كتابهاي ادبيات ميروم و در درجه دوم به سراغ كتابهاي تاريخ. همين حساسيت زياد و علاقه بنده بود كه سبب شد وقتي دوستان پيشنهاد كردند، در اين سلسله سخنراني من هم سهمي داشته باشم، استقبال كردم. مقدمتاً متذكر ميشوم كه علم تاريخ در ايران كنوني از وضعيت مطلوب و سطح بالايي برخوردار نيست. ما دچار فقر ادراك تاريخي و فقدان حساسيت تاريخي هستيم. مورخان بزرگ روزگار در ميان ما تقريباً به وجود نيامدهاند. هم در دانشگاهها و هم در حوزههاي ديني با چنين فقر و فقداني مواجه هستيم.
وضعيت حوزهها از وضعيت دانشگاهها تأسفبارتر است. در باب اين كه اين وضعيت نامطلوب حكايت از چه درد و رنج بنيادي ميكند و نيز در بابت اين كه علل پديد آمدن اين وضعيت چيست بنده قصد سخن گفتن ندارم. همچنين نميخواهم به آثار نامطلوب مترتب بر اين وضعيت اشاره اي كرده باشم و يا بحثي در باب چگونگي خلاصي و رهايي از اين وضع نامطلوب ارائه دهم. آنچه گفتم به عنوان مقدمه فقط بيان يك مشكل بود و جلب توجه شما به اين كه چنين وضع ناگواري از لحاظ مطالعات و تحقيقات تاريخي در حال حاضر در كشور ما وجود دارد.
اما آنچه بنده ميخواهم تحت عنوان نوعي ديگر از تاريخنگري و تاريخنگاري عرض بكنم؛ اين است كه ميخواهم يك نوع حالت انتقادي به معناي نقد و سنجشگري را در شما دوستان جوان نسبت به بعضي از معيارهاي تاريخنگاري ايجاد بكنم. همان طوري كه يك عالم علوم طبيعي پشت فعاليتها و روشهاي علمي خودش يك فلسفهاي دارد و يك جهانبيني دارد و يك متافيزيكي مقدم بر فيزيك خود اختيار كرده كه براساس آن به تحقيقات و مطالعات فيزيكي اقدام ميكند، مورخان هم همينطورند، عموم مورخان يك اصولي دارند يك جهانبيني دارند يك فلسفه دارند. كه همان فلسفهي تاريخ آنهاست و مطالعات تاريخي خودشان را برپايه آن اصول انجام ميدهند. اين اصول همان پيشفرضهاي آنها است. همان مفروضات قبلي و اوليه آنهاست كه ديگر درباره آنها بحث نميكنند، آنها مانند شالوده بنا است كه كل بنا بر پايه آن استوار ميشود.
بنده در سالهاي اخير همواره در چنين مجامعي كه مخاطبان، دوستان معتقد به اسلام و انقلاب اسلامي بودهاند، متذكر اين نكته شدهام كه ما بايد آگاهي و وجدان پيدا كنيم. استشعار پيدا بكنيم، نسبت به آن مباني، اصول و پيشفرضهايي كه مبناي علوم انساني غربي است.
بنده معتقدم اگر در جايي بايد به چند و چون مباحث مقدمتاً رسيدگي كرد و ارزيابي كرد، آن جا همين اصول و مباني مستتر در اين علوم انساني غربي است. با همين ديد بنده اين عنوان را براي اين سخنراني انتخاب كردهام كه ببينيم ما در تحقيقات تاريخي خودمان تا چه اندازه بايد حساس باشيم وديد انتقادي نسبت به اصول و مباني داشته باشيم. اين سخن امشب من و عرض من مخصوصاً بايد قابل توجه كساني باشد كه در تاريخ تمدن و فرهنگ اسلامي تحقيق ميكنند. چون در اين حيطه واين حوزه بسياري از تحقيقات متعلق به اروپائيان است و ما ناچار به شناخت اين منابع و استفاده از آنها هستيم و همينجاست كه بايد حساس باشيم تا مباني آنها را هم بشناسيم.
اين نكته بر شما پوشيده نيست كه غربيان خودرا برآمده وصعود كرده بر بام تمدن بشري ميدانند. آن اتفاقاتي كه از بعد از رنسانس افتاد روز به روز اين باور را در كشورهاي اروپايي و بعد در دوران ما در آمريكاييها تقويت كرد كه آنها بر فراز تاريخ قرار گرفتهاند. در قرن سيزدهم سه تمدن اسلامي، مسيحي و يهودي كمابيش در كنار هم در حال تعادل به سر ميبردند، اما به تاريج اين تعادل به هم خورد و اروپائيان قدرت مادي بيشتري پيدا كردند. روشهاي طبيعتشناسي جديدي به دست آوردند و اين احساس در آنها قوت گرفت كه آنها راه صحيح را درمعرفت و در زندگي به دست آوردند. پيدايش علوم و فنون، ترقيات حيرتانگيز، افزايش قدرت مادي، شواهد اين باور بود.
بهترين كسي كه به اين باور اروپائيان شكل بخشيده و آن را در قرن نوزدهم متبلور كرده «آگوست كنت» است. آگوست كنت نظريهاي دارد به نام نظريه مراحل سهگانه كه شايد شنيده باشيد. در اين نظريه آگوست كنت ميگويد: «بشر از آغاز پيدايش تا به امروز (يعني همان قرن نوزدهم) يك سير صعودي در رشد فكري داشته وذهن او روز به روز پختهتر و پروردهتر شده و با قدمنهادن رو به جلو دوران قبلي را پشت سر گذاشته است.» بعد او در اين سير صعودي و طولاني سه مرحله متمايز تشخيص ميدهد: مرحله اول را مرحله رباني، مرحله دوم را مرحله فلسفي و مرحله سوم را مرحله پوزيتويستي يا تحصيلي يا اثباتي مينامند. نكته مهم اين است كه آگوست كنت همه عقايد بشر را پيرامون خدا وعالم غيب و آنچه ما آن را عالم معنا، ماوراءالطبيعه ميناميم و همچنين همه افكار بشر را پيرامون مفاهيم فلسفي مربوط به دورانهاي اول ودوم ميداندو ميگويد اينها اوهام و خيالاتي است كه بشر در دوران طفوليت تاريخ خود و تمدن خود به آنها مشغول و معتقد بوده و حالا به دورهاي رسيده كه در جهانبيني او ديگر جايي براي توسل به نيروهاي غير مادي و مفاهيم غير ملموس وجود ندارد.
دوران سوم يعني دوران پوزيتويستي دوراني است كه بشر صرفاً به محسوسات و روابط ظاهري پديدارها با يكديگر توجه دارد، بدون آن كه بخواهد خود را به شائبه مفاهيم ذهني فلسفي و يا معاني غيبي و الهي گرفتار كند، بنا به اين نظريه آگوست كنت، دوره جديد مثلاً از رنسانس به بعد دوران به ظهور رسيدن اين نوع بينش است. گويي بشر پلههايي را طي كرده، مدارجي را بالا رفته و حالا به بامي رسيده كه ديگر نياز به صعود به فراتر از آن ندارد. از نظر درك كلي حقايق البته جزئيات را بايد كشف كرد اما از نظر نوع بينش، بشر به سر حد كمال رسيده و آن عبارت از اين است كه در عالم به جز ماده به چيزي قائل نيست و در شناخت هم به چيزي جز همين ظواهر و پديدارهاي حسي معتقد نيست. اين نظريه آگوست كنت همان طور كه عرض كردم تبلور تمايلات اروپائيان در مدت يكي دو قرن بود كه بعضي از مورخان گفتهاند اين نظريه مبين روح زمانه بود يعني آن حرف جاري و ساري در دل و زبان همه را به قالب يك نظريه تاريخي ـ فلسفي درآوردو به آن شكل بخشيد.
البته نظريه او از لحاظ فلسفي چندان قوتي ندارد و از نظر فلسفي آگوست كنت يك فيلسوف درجه يك در اروپا شناخته نشده در واقع مبناي فلسفي او فلسفهي هيوم است كه همان آمپريسم يا اصالت حس تجربي است؛ اصالت حواس است. اما اين تفكر تاريخي و اين مرحلهبندي كار آگوست كنت است. اين بينش كه در قرن نوزدهم فوقالعاده مقبول طبع اروپاييان قرار داشت، سبب شد كه يك نوع اعتماد به نفس زائدالوصفي در اروپاييان پيدا شود نسبت به تمدن و فرهنگ خودش، يك نوع غروري، يك نوع نخوتي، و در واقع آنها تمدن خودشان را تمدن مطلق و مطلق تمدن انگاشتند به طوري كه وقتي ميخواستند از تمدنهاي ديگر در كتابهايشان ياد كنند در بعضي از مواقع كلمهي سيويليزاسيون يا سيويليزيشن را با حرف c كوچك مينوشتند. اما وقتي ميخواستند از تمدن اروپايي ياد كنند اين كلمه را با حرف C بزرگ مينوشتند. كه وقتي سيويليزيشن با C بزرگ نوشته بشود، يعني آن تمدن مقصود كه ديگر همه بايد به آن نظر داشته باشند.
اين بينش معنايش اين بود كه اولاً وقتي ما به گذشته نظر ميكنيم در واقع داريم زير پايمان را نگاه ميكنيم. يعني آنچه ديروزي است بهتر از پريروزي است. آنچه پريروزي است بهتر از پس پريروزي است. آنچه امروزي است از همه آنها بهتر است چون سير طبيعي بشر اين طور بوده مثل اينكه شما به يك انسان بالغ كاملي در 40 سالگي،در 30 سالگي نگاه كنيد خوب تصديق ميكنيد كه او حالا از 15 سالگي خودش نيرومندتر است و تصديق ميكنيد كه در 15 سالگي هم از 15 ماهگي نيرومندتر بوده. اين يك امر طبيعي است كه اگر شما چنين باوري درباره فرهنگ و تمدن داشته باشيد، ديگر آن اصول نگرش شما ميشود و معناي ديگر اين حرف اين است كه گذشته، گذشته است. نه به آن معنايي كه حالا تاريخ تكرار نميشود و نه، به آن معنايي كه گذشته بياعتبار است. آنچه مربوط به گذشته است درست به دليل تعلقش به گذشته اعتبار ندارد. آنچه امروزي است به دليل امروزي بودنش بهتر از آن چيزي است كه ديروزي است. چرا؟ چون محصول دوران شكوفايي فكر و رشد و پيشرفت بشر است.
نكته سوم كه از اين نظريه استنباط ميشود، اين است كه ارزش تمدنها و فرهنگهاي ديگر در طول تاريخ گذشته به اين است كه تا چه اندازه در رسيدن بشر به وضعيت امروزيش مؤثر بوده است. يعني متر و معيار ميشود تمدن اروپايي و هر تمدني را بايد با اين تمدن اروپايي مقايسه كنيم.اگر يك تمدني به وضع قرون نوزدهم اروپا شباهت داشت آن را پيشرفته بناميم. اگر تمدني در اين مسيري كه اروپا طي كرده مؤثر واقع شده بود بايد از آن ستايش كنيم. چرا؟ چون جاده هدايت و ترقي همين جاده است كه به وضع اروپا منتهي شده.
پس اگر كسي قدمي برداشته و راهي رفته كه به اين جاده منتهي نشده آن كاري نيست كه از نظر ما ارزشي داشته باشد. هر كس كه اين بار را در طول تاريخ به قدري از روي دوش ما برداشته باشد و آن را سبك كرده باشد خدمت كرده . هر كس كه اين مسير را طي كرده باشد ارزش دارد . اگر كسي بيراه رفته و يا كج راهه رفته خُب بيهوده رفته. پس در واقع بسياري از چيزها كه در متن تمدن اسلامي زنده بوده از ديد غربيها جنبه موزهاي پيدا ميكند.
مثال خيلي سادهاش همين مساجد است كه براي يك مسلماني كه در درون اين تمدن زندگي ميكند مسجد موزه نيست. مسجد، مسجد است. اما براي يك اروپايي اين مسجد يك جاي باشكوهي است. مثلاً فرض كنيد مسجد اياصوفيه در استانبول تركيه، يك جاي باشكوهي است كه حكايت از يك تمدن نيرومندي ميكند كه يك روزگاري زنده بوده است. يعني يك اروپايي كه وارد مسجد ميشود به در و ديوار نگاه ميكند تا زيبايي ظاهري را ببيند و يك دورهاي از تاريخ را كشف بكند كه ديگر حالا قطعاً سپري شده. اما يك مسلمان وقتي وارد همان مسجد ميشود اصلاً يك تلقي ديگري از مسجد دارد.
او ميرود كه در اينجا با خدا يگانه نزديك بشود. اين است كه ميگوييم صورت و ماده تمدن اسلايم براي اين ناظران غربي حكم ماده را پيدا ميكند. صورت مورد نظر خودشان را بر آن تحميل ميكنند كه آن صورت همين ارزيابي است كه ازآن به عمل ميآورند و جايگاهش را در اين زنجيره تاريخي معين ميكنند. براي اينكه ببينند كه اين نوع نگرش چه تأثيري در جامعه ما داشته است. در همين صد سال اخير توجه كنيد به آن دسته از ميراث خودمان كه چون اروپاييها به آن توجهي ندشتند ما هم نسبت به آن بيتوجه مانديم و توجه كنيد كه چه چيزهايي در جامعه ما تحصيل شده از ميراث خودمان. دقيقاً همان چيزهايي كه اروپاييان پسنديدند.
اگر چيزي در كتابهاي امروزي اروپا، در ترازوي اروپا وزني نداشته ماهم نسبت به آن بياعتنا ماندهايم. من نميخواهم از مفاهيم فلسفي و عرفان و انسانشناسي شرقي و اسلامي و ايراني مثالي ذكر كنم. اجازه بدهيد از همين چيزهايي كه در رديف علوم و فنون است مثالي عرض بكنم: اين طب سنتي ما يك ميراثي بوده كه از گذشته به ارث رسيده، چندين هزار سال در جامعه ما اين طب در حد خودش كارآيي داشته، آموخته ميشده، داروسازي براي خودش داشته، اصولي داشته، نتايجي داشته، مردم هم از آن استفاده ميكردند اما چون قوم اروپايي اين سنت را به رسميت نميشناخت ما در مواجهه با تمدن غربي به كلي اين سنت و اين ميراث را فراموش كرديم و به هيچ وجه براي آن اعتبار قائل نشديم، درصدد تحقيق آن هم بر نيامدهايم. در صدد شناخت درست از نادرست بر نيامديم و به فكر اينكه اين را حفظ كنيم و آموزش بدهيم و جدي بگيريم و آن را به پيش ببريم بر نيامديم.
مثال ديگر شكستهبندي است. اين شكستهبندي سنتي ما كه يكي از شاخههاي طب سنتي ما است اگر در طب جديد غربي يك جايي داشت، قطعاً در جامعه ما هم معتبر محسوب ميشد. اما چون اروپايي نسبت به آن ساكت و يا بياعتنا بوده ما به هيچ وجه جرأت نكرديم در دانشكدههاي پزشكي خودمان رشتهاي هم براي تربيت شكستهبند ايجاد بكنيم و اين ميراث را حفظ كنيم. كار به جايي رسيد كه حاملان اين ميراث مجرم شناخته شدند، و اگر كسي اقدام به اين نوع مداواها بكند بايد تحت تعقيب قرار بگيرد و مجازات بشود، چرا؟ براي اينكه ما دانسته يا ندانسته خودمان را درآيينهاي كه اروپا از ما براي ما ساخته بود تماشا ميكرديم. نظير زياد دارد.
ما بدون نقادي باور كردهايم كه اين روشي كه اروپاييان در تحقيق علمي و طبيعتشناسي دارند تنها روش ممكنه و بهترين روش است كه در صحت و اصالت آن شك و ترديد نبايد كرد و جز اين هر چه هست باطل است. اين يك مهري بوده كه بر اذهان بسياري از روشنفكران ما و مؤسسات فرهنگي ما زده شده است. شما اين طب سوزني را در نظر بگيريد. اين طب سوزني در چين توانست به حيات خودش ادامه بدهد و بدون اينكه بر مبناي طبيعتشناسي و در واقع طب غربي مبتني باشد و بدون اينكه روشهاي طبي غربي را تبعيت بكند براي خودش يك نظام مداوا بود كه به هيچ وجه براي اروپاييها قابل فهم نبود. اما چينيها دست از آن برنداشته و ارزش آن را نه براساس مباني غربي بلكه براساس نتايج حاصل از خودش اثبات كردند و كار به جايي رسيد كه بالاخره اروپاييها تسليم شدند و قبول كردند كه يك نحوه مداوايي هم هست به نام طب سوزني.
معناي اين واقعيت، اين بود كه ميشود به بدن انسان از يك زاويه ديد ديگري و براساس يك جهانبيني ديگري هم غير از اين جهانبيني غربي نگاه كرد و اين مسئله را از راه ديگري هم ميشود حل كرد. حتماً لازم نيست كه طبيعتشناسي يك روش واحد داشته باشد. ممكن است روشهاي ديگر داشته باشد. ممكن است كه يك واقعيت به چند زبان قابل بيان باشد چه اشكالي دارد؟ شايد در اين علم غربي يك چيزهايي را ديده باشيد يك چيزهايي را نديده باشيد در يك علم ديگري، در يك فرهنگ و ميراث ديگري، همين واقعيت را از يك حيث ديگري نگاه كرده باشند و يك چيزهاي ديگرش را ديده باشند. اما اين انديشه نزد همه كس نيست، يعني اين وقوف و اين خود آگاهي نزد همه كس نيست.
آنچه عرض كردم فقط شامل علوم و معارف نميشود. فقط شامل علوم طبيعي و رياضي نميشود. بلكه شامل فلسفه و تفكر هم ميشود. غربيها وقتي تاريخ فلسفه اسلامي را مينويسند، معمولاً از كندي شروع ميكنند به سراغ فارابي و ابنسينا ميآيند و بعد يكي دو تا فيلسوف مثل غزالي را ذكر ميكنند و به سراغ ابن رشد ميروند و تاريخ فلسفه اسلامي از نظر آنها تمام ميشود. چرا؟ براي اينكه آنها همين كه اين مجموعه از اين طريق به دست اروپاييها ميرسد ديگر با فلسفه اسلامي كاري ندارند.
ملاصدرا به مراتب بزرگتر از ابن رشد است. ولي تحقيقات راجع به ملاصدرا تا اين اواخر تقريباً هيچ بوده. حالا البته در اين 40 و 50 سال اخير يك كارهايي كردهاند. چرا ابن رشد از نظر آنها خيلي مهم است براي اينكه ابن رشد در سير تفكر و فلسفه غربي نقش داشته. پس ما مسلمانان بايد به ابن رشد از آن جهت نگاه بكنيم و تاريخ فلسفه اسلامي را از آن حيث ارزيابي بكنيم. بنده ميخواهم اين نتيجه را بگيريم كه ما از دستاوردها و نتايج تحقيقات اروپاييها در مورد دانشمندان خودمان البته بايد استفاده بكنيم. اما بايد به آنها اكتفا نكنيم. آنچه را كه آنها ذكر نكردهاند نبايد معدوم بيانگايم. آنچه را كه آنها تحسين نكردهاند نبايد ما هم بيارزش بدانيم. آنها در ترازوي خودشان سنجيدهاند،مابايد ترازوي خودمان را داشته باشيم. ما بايد متر و معيار خودمان را داشته باشيم. ما بايد براي رجوع به فرهنگ اسلامي و تاريخ فرهنگ تمدن اسلامي دستگاه ارزيابي خودمان را داشته باشيم. اگر ميخواهيم خودمان را يك نمونه كور و كبود و ناقص و تا نيمهراه رسيدهي آن چيزي بدانيم كه تمدن اروپايي به آن رسيده، بايد هر چه اروپايي گفت ما بگوييم بله. اروپاييها ميگويند كه ما اين طوري بوديم هر چيز هم كه آنها نگفتند ما هم بايد ساكت بشويم. ولي ما نميخواهيم اين طور باشيم. ما ميگوييم تمدن اسلامي و فرهنگ اسلامي براي خودش يك معنايي داشته و بايد ارزيابي نه با معيارهاي بيگانه بلكه با معيارهاي همين تمدن صورت بگيرد و بسيار علوم در همين تمدن بوده كه در تمدن غربي جايي نداشته ما نبايد آنها را فراموش كنيم. بسيار اشخاص بودهاند كه اروپاييها را مهم نميدانند پس چرا ما بايد مهم بدانيم؟ بايد عينك خودمان را عوض كنيم بايد استقلال در مباني تاريخنگري و تاريخنگاري پيدا بكنيم.
من يك چند تا نكته ديگر را به اين بحث اضافه ميكنم. يكي اين است كه اروپاييها نه تنها در معرفي تاريخ ما اين عينك مخصوص دوران جديد خودشان را بر چشم دارند و همه چيز را به ما از وراي عينك خودشان نشان ميدهند بلكه خودشان را هم از وراي اين عينك به ما معرفي ميكنند يعني شما حتي در شناخت غرب هم بايد آگاهي از مباني معرفي غربيان داشته باشيد. يك مثال خيلي مشخص عرض ميكنم. اين اصطلاح قرون وسطي كه اروپاييها به كار ميبرند، معنايش قابل تأمل است؛ ما خيلي وقتها قرون وسطي را به كار ميبريم. مذهبيها در جامعه ما اصطلاح قرون وسطي و صفت قرون وسطايي را به كار ميبرند، غير مذهبيها هم به كار ميبرند.
قبلاً ماركسيستها و كمونيستها هم اصطلاح قرون وسطايي را به كار ميبردند و مسلماً در قرون وسطي يك چيزهايي هم بوده كه بد بوده و من نميگويم همه آنهايي كه عنوان قرون وسطايي روي يك چيز ميزنند اينها غلط عنوان ميكنند. بله در آن دوران شكنجه، انگيزيسيون و تفتيش عقايد بوده، ظلم بوده، بدرفتاريهاي كليسا بوده و اشكالات زيادي بوده.
اگر مراد از قرون وسطايي ميان ما و قائلان اروپايي آن همين چيزها باشد، استعمال كلمه قرون وسطي ايرادي ندارد اما بسيار اتفاق ميافتد كه وقتي اروپاييها ميگويند قرون وسطايي، مرادشان نه اين شكنجهها و نه اين زورگوييها است. نه اين حرفها و نه حتي بدرفتاري كليسا و نه حتي مسيحيت بلكه نفس دين و اصل دينداري و اصل اعتقاد به خدا و اصل پذيرش ولايتالله را و حجيت قول ديني را، روح و جوهر قرون وسطي ميدانند. وقتي آنها ميگويند قرون وسطي و قرون وسطايي، اين كلمه يك پوششي است، يك نقابي است بر روي مفاهيم ديني، مفهوم ديني، اصطلاح ديني، يعني ميخواهد بگويند دين بد بوده، ميگويند قرون وسطي بد بوده، ميخواهند بگويند اين ديني است ميگويند قرون وسطايي است. خيلي وقتها اين طور است. چون از نظر آنها اين قرون وسطي جوهر و روح اصلياش دينداري بوده و آنچه دوران جديد را از قرون وسطي جدا ميكند همين اعراض از خدا و دين است.
خيلي وقتها قرون وسطي را به اين معنا به كار ميبرند. آن وقت آيا جايز است كه ما بدون توجه به اين معنا در هر جايي كلمه قرون وسطايي را به كار ببريم و طوري بشود كه قرون وسطي فحش بشود. از نظر اروپاييهايي كه اگوستكنتي فكر ميكنند و پوزيتويستي فكر ميكنند و گذشته را در واقع وا ميگذارند و باطل و بياعتبار ميانگارند، قرون وسطي يك فحش است. مال دوران ناپختگي بشر است. آيا از نظر ما هم همين طور است؟ اين است كه ما بايد در استفاده از اين اصطلاحات و كلمات حساس باشيم.
مثال ديگر ، ببينيد نويسندگان اروپايي خيليهايشان در تاريخ علوم و تاريخ تمدن، موضوع مخالفت كليسا با كوپرنيك و گاليله را با آب و تاب تمام نقل ميكنند. ما هم نميگوييم كه كليسا كار خوبي كرد با گاليله يا مثلاً كوپرنيك و اصلاً چنين چيزي در عالم اسلام اتفاق نيفتاده حالا كسي هم مثل گاليله و كوپرنيك البته پيدا نشده كه آن حرفها را بزنند. ولي اگر كساني هم بودند يا عقايد ديگري داشتند كافر تلقي نميشدند. كما اين كه ابوريحان بيروني در «التفهيم» ميگويد كه: عموم دانشمندان و علما معتقدند كه زمين مركز عالم است و خورشيد و سيارات به دور زمين ميگردند ولي من ديدم كه ابوسعيد سنجري عقيدهاش اين است كه خورشيد مركز است و زمين و سيارات به دور خورشيد ميگردند و ميگويد من يك اسطرلابي نزد او ديدم كه براساس اين نظريه ساخته شده بود. يعني ابوسعيد سنجري حالا چه قدر با زمان ابوريحان فاصله داشت، كسي بوده كه مثل كوپرنيك بطلميوس به نظريه خورشيد مركزي معتقد بوده نه زمين مركزي. اما هيچ وقت ما نشنيديم كه مثلاً فقها يا متكلمين، متشرعين حكم تكفير ابوسعيد سنجري را صادر كرده باشند كه چرا يك نظريه ديگري در مقابل نظر ارسطو يا بطلميوس آورده.
خوب اين اتفاق در تمدن اسلامي نيفتاده اين به جاي خودش محفوظ است. البته من نميخواهم بگويم آن نظريهاي كه ابوسعيد داشته حالا به همان شكل و به همان اندازه حرفهاي گاليله و كوپرنيك بوده ولي بالاخره اين فكر را داشته ولي نكته مهم اين است تقابل بين گاليله و كليسا آنقدرها كه اروپاييها روي آن مانور ميكنند براي ما جاي مانور ندارد.
من اين را ميخواهم بگويم كه آنها وقتي كه اين تقابل را مطرح ميكنند يك چيز ديگر از آن ميفهمند و مقصودشان يك چيز ديگري است. يعني در اينجا اروپا نميخواهد يك فرد خاصي را محكوم كند يا يك كليساي خاصي را يا يك پاپ خاصي را. اينها قصدشان نفي حجيت و نفي اعتبار انديشه ديني است.
در طرح اين دعوا ما اگر بخواهيم مطرح كنيم بايد با ديدگاه خودمان مطرح كنيم. اما اين طور ناآگاهانه اقتباس از روي كتابهاي خود آنها نقل كردن و با همان لحن و با همان حرارت و حدت بيان كردن حكايت از اين ميكند كه ما از اصل دعوا بيخبريم.
من براي اينكه شما بدايند كه در بين خود اروپاييها اشخاصي هستند كه نسبت به اين دگمهاي رايج در خود اروپا ديد انتقادي دارند و با ترديد نگاه ميكنند و ارزيابي مجدد كردهاند، يك كتابي را براي شما آوردم به نام The Relevence Science يعني شأن علم. اين كتاب را آقاي «فوينت وايس زاكر» نوشته. ايشان متولد 1912 است و در آلمان او و برادرش دو تا از شخصيتهاي بزرگ آلمان امروزاند. اين آقاي وايس زاكر در فيزيك هستهاي نظريه خيلي مهمي دارد كه آن زماني كه بنده محصل فيزيك بودم ما اصلاً درباره هسته اتم مدل وايس زاكر را ميخوانديم. يعني يك دانشمند تراز اول است كه استاد فيزيك تئوري بوده در دانشگاه استراسبورگ و رئيس يك قسمت در انستيتوي فيزيك ماكس پلانك بوده و نظريههاي مختلفي داده است. ايشان اين كتاب را راجع به همين جنبههاي فرهنگي و فكري و تمدني غربي و با ديد انتقادي نوشته است. من چند جمله از اين را به انگليسي برايتان ميخوانم. بحثي ميكند راجع به كوپرنيك و كپلر و گاليله و ... كه اين قضيه درگيري آنها با كليسا و اينكه گاليله و كوپرنيك هر كدام بالاخره يك چيزي ميگفتند. مقدمتاً ميگويد كه شما فكر نكنيد كه حالا كوپرنيك و گاليله رفتند و گفتند مثلاً الان روز است و كليسا ميگفت شب است. بعد خيلي ساده پرده را به عقب زدند گفتند ببين روز است. بعد باز هم كليسا قبول نكرد. ميگويد فكر نكنيد اين طوري بود. نه كوپرنيك و نه گاليله هيچ كدام در اثبات نظريه خودشان حرف قاطع نميزدند يعني اينها يك چيزهايي ميگفتند مخالفان آنها هم براساس نظريههاي قبلي يك دلايلي داشتند. اين طور نبود كه مثلاً انتقال از آن فكر قبلي به فكر جديد مثل خاموش شدن يك كليد و روشن شدن يك كليد باشد كه يك كسي برود بگويد آقا، يك كلمه تا حالا متوجه نبوديد و من توضيح ميدهم و قضيه حل است. نه اين طور نبود. وقتي كوپرنيك نظريه خودش را راجع به گردش زمين به دور خورشيد داد چند تا اشكال در نظريهاش بود كه ميگفتند اگر اينطور است كه تو ميگويي بگو ببينيم چرا اين طوري نميشود؟ كوپرنيك نميتوانست جواب بدهد. يعني يك مرجحاتي در اين نظريه جديد وجود داشت يك مرجحاتي در نظريه قديم. در مورد گاليله هم همين طور است. يك چيزهايي ديده بود ولي اين طور نبود كه با يك ضربت به كلي يك نظام علمي قديمي را هم در هم شكسته باشد.
اين مطلب را راجع به كوپرنيك، آرئوربرت در اين كتاب مباني مابعدطبيعي علوم نوين كه به فارسي ترجمه شده در آن جا صراحتاً ذكر ميكند، ميگويد كه كوپرنيك در خيلي از مسائل مانده بود و ما نبايد فكر بكنيم كه آنهايي كه با كوپرنيك مخالفت ميكردند حالا يك عده آدمهاي احمق ناداني بودند كه از سطح بچههاي امروزي مدرسهها هم مثلاً فهم و شعور آنها كمتر بود.
كوپرنيك نميتوانست آنها را قانع بكند. يعني از نظر علمي دعوا خيلي روشن نبوده نه اينكه براي يك روز و دو روز، دهها سال اين بحث بوده كه بالاخره كدام يك از اين دو نظريه از نظر علمي درست است. آن وقت در چنين موقعيتي كليسا جانب كتاب مقدس را گرفته.
انسان مختار است كه درباره طبيعت به تحقيق و تفحص بپردازد. كسي نبايد مانع از اين آزادي بشود. انسان آزاد است برود و در طبيعت تحقيق كند. كسي هم حق ندارد جلوي اين آزادي را بگيرد.
اين است كه گفتم وقتي اروپاييها را هم ميخواهيم بشناسيم و تحولات اروپايي راهم ميخواهيم بشناسيم بايد در ترازوي آنها شك كنيم. يك اشاره مختصر ديگر هم ميكنم. شما راجع به انقلاب كبير فرانسه هرچه ميدانيد از قلم اين مورخان معروف حاكم بر اروپا است. اما معلوم نيست تنها تفسير از انقلاب فرانسه همين چيزهايي باشد كه به دست ما رسيده است.
اين يك روي ديگري از سكه هم دارد و معلوم نيست كه ما آن را شناخته باشيم و به دست آورده باشيم. آن در واقع جريان ضعيف مغفول مانده تفسيرات خود تاريخ اروپا است و باز من اضافه بكنم ما حتي دنياي امروز را خيلي وقتها از ديد اروپاييها ميشناسيم. الان اگر به ما بگويند راجع به دنياي عرب چه تصوري داريد منابع ما راجع به دنياي عرب چيست؟ خودمان تحقيق كردهايم؟ امروز ما اگر بخواهيم خاورميانه را بشناسيم خود سراغ كتابخانه ميرويم. ميبينيم كه در لندن، در پاريس، در نيويورك چه كتابهايي در مثلا ً 10 سال اخير راجع به خاورميانه چاپ شده آنها را ميخوانيم. آيا بايد اين طور باشيم. يا اين كه نه ما بايد خاورميانه را از ديد خودمان بشناسيم. اعراب را از ديد خودمان بشناسيم و نه از ديد نويسندگان غربي.
آنها را هم بايد مطالعه كنيم. ولي بايد بدانيم كه هميشه آنها با متر ومعيار خودشان دارند تحقيق ميكنند. آخرين شاهد مقصودي كه من عرض ميكنم و عرضم را تمام ميكنم بينش ماركسيستي است. ببينيد اين حرفي كه بنده امشب زدم، نوعي ديگر از تاريخنگري و تاريخنگاري است اگر من ميگفتم از دريچه ديد ماركسيستي به تاريخ نگاه نكنيد، همه ميگفتند اين كه احتياجي به گفتن ندارد. ولي بنده ميخواهم بگويم چيزي شبيه به همان چهارچوبهاي از پيش مفروض گرفته شدهاي كه در نگرش ماركسيستي وجود دارد، در نگرش غير ماركسيستي غربي هم هست.
شما ميدانيد كه ماركسيستها راجع به تاريخ نظريهاي داشتند به نام «ماترياليسم تاريخ» و سراغ هر تمدني كه ميرفتند فقط آن چيزهايي را ميديدند و انتخاب ميكردند و مينوشتند كه مسير آنها را اين نظريه ميتوانست اثبات كند. به هر چيزي از اين ديدگاه نگاه ميكردند. خب ما كه نبايد در ايران، اسلام را از ديد «پتروشفسكي» ببينيم. ما كه نبايد تاريخ خودمان را از ديد مثلاً نويسنده «تاريخ ماد» ببينيم. اين معنا را شما منحصر به ماركسيستها ندانيد.
عرض بنده فقط همين است. يك همچنين شكي. من از شما يقين نميخواهم. اگر من موفق شده باشم در شما يك شك مختصر ايجاد كرده باشم نسبت به مباني تاريخنگاري غربي اين كفايت ميكند. بعداً شما برويد اين شك را بر طرف كنيد به يقين برسيد، به نتيجه خلاف نظر من برسيد ولي با تأخير. اگر به همچنين نتيجهاي برسيد بنده اجر و مزد خودم را از اين صحبت گرفتهام.
اما آن چيزي كه من ميخواهم نتيجه بگيريم اين است كه ما دچار يك وسواس و وسوسهاي بشويم كه از اين به بعد از خودمان بپرسيم، مبادا اين مبتني بر يك پيشفرضي باشد كه من قبولش ندارم. من امشب اين كتاب تمدن اسلام و عرب «گوستاولبن» را نگاه ميكردم. مقدمهاش را نگاه ميكردم «گوستاولبن» آدم منصفي بوده. برخلاف خيلي از نويسندگان غربي ومورخان فحش نداده. بد و بيراه نگفته. اتهام نزده ، ولي ببينيد، اين كتاب معروف كه بارها در جامعه ما به چاپ رسيده و از آن نقل و قولها شده ديدگاه نويسندهاش چيست؟ در صفحه 13 مقدمه اين كتاب ميگويد با اندك تأملي معلوم ميشود كه اقوام دنيا در تمدن و ترقي با هم مساوي نيستند. اينجا من اضافه بكنم. اصلاً كلمه ترقي كلمهاي است كه به ديد اگوست كنتي تعلق خاصي دارد. يعني يكي از مفاهيم تفكر پوزيتويستي به ادبيات عامه و به زبان عامه راه پيدا كرده و به مشرق زمين هم آمده. والا ما همچنين لفظ ترقي هم اصلاً نداشتيم.
ما در سعدي و حافظ و ادبيات خود كلمه ترقي نميبينيم، رقاء داريم به معناي برتري و علو. اما ترقي يك چيزي است كه جديداً ساختهاند براي اينكه ميخواستند پروگرس را ترجمه كنند. پروگرس پروگرس. همه دنيا پر شده از پروگرس. آن وقت ميگويد كه با اندك تأملي معلوم ميشود كه اقوام دنيا با تمدن و ترقي مساوي نيستند. جمعي درجهاي را طي كرده و جمعي ديگر درجهاي، و بعضيها در مدارج متوسطه باقي ماندهاند. همان مدارج متوسطهاي كه اروپا از آن جسته و همه را طي كرده است و همين اقوام اروپا هستندكه ما به وسيله آنها ميتوانيم از مدارج متوسطه اطلاع حاصل نماييم.
اين حرفها شما را ياد حرفهاي چه كسي مياندازد؟ حرفهاي اگوست كنت، يعني ديد و نگرش همان است. ميگويد اين اروپاييها به كمال رسيدهاند بقيه بعد اينها از همه آن مدارج جسته و همهانها را طي كردهاند. و ما با اينها ميتوانيم بفهميم چه كسي متوسط بوده، چه كسي كوتاه بوده، چه كسي بلند بوده. چه كسي عقب مانده است. آخرين نكتهاي كه بايد وسط صحبت تذكر ميدادم اين است كه مبادا يك وقتي ما راجع به تاريخ خودمان اصطلاح قرون وسطي را به كار ببريم.
يعني مثلاً مبادا ما يك وقتي بگوييم كه مثلاً تاريخ ايران هم به دورهي قرون وسطي تقسيم ميشود. بعضي وقتها ميگويند تا مشروطيت قرون وسطي ماست و از مشروطه به بعد ما هم در مسير جديد اروپا افتاديم!
اين همان چيزي است كه اروپاييها ميگويند. اصلاً اروپا ميگويد كه ما رضاخان را آورديم تا ايران را لائيك كند. يعني حاكميت دين را از ايران دور بكند. خب، اين حرف آنها است. آيا حالا ما هم بايد همان قاعده و همان كليشهي آنها را به تاريخ خودمان بزنيم يا نه؟ اينها يك مطالبي است كه بنده به نظرم ميرسيد براي همهتان آرزوي موفقيت ميكنم و اميدوارم با نسلي كه شما هستيد ما صاحب مورخان مستقلي باشيم كه تحقيقات جدي درباره فرهنگ و تمدن اسلامي به عمل بياورند.
منبع:موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی
/س
نوشتار حاضر مشروح سخنراني اخير آقاي دكتر حداد عادل در دانشگاه امام صادق (ع) در زمينه تاريخنگاري جهتدار در ايران است.
بنده رشته درسي و تحصيلي وكارم تاريخ نيست. اما نسبت به تاريخ حساسيت وعلاقه فراواني دارم. به طوري كه اگر بخواهم غير از كتابهاي رشته تخصصي خودم كتاب ديگري را مطالعه كنم در درجه اول به سراغ كتابهاي ادبيات ميروم و در درجه دوم به سراغ كتابهاي تاريخ. همين حساسيت زياد و علاقه بنده بود كه سبب شد وقتي دوستان پيشنهاد كردند، در اين سلسله سخنراني من هم سهمي داشته باشم، استقبال كردم. مقدمتاً متذكر ميشوم كه علم تاريخ در ايران كنوني از وضعيت مطلوب و سطح بالايي برخوردار نيست. ما دچار فقر ادراك تاريخي و فقدان حساسيت تاريخي هستيم. مورخان بزرگ روزگار در ميان ما تقريباً به وجود نيامدهاند. هم در دانشگاهها و هم در حوزههاي ديني با چنين فقر و فقداني مواجه هستيم.
وضعيت حوزهها از وضعيت دانشگاهها تأسفبارتر است. در باب اين كه اين وضعيت نامطلوب حكايت از چه درد و رنج بنيادي ميكند و نيز در بابت اين كه علل پديد آمدن اين وضعيت چيست بنده قصد سخن گفتن ندارم. همچنين نميخواهم به آثار نامطلوب مترتب بر اين وضعيت اشاره اي كرده باشم و يا بحثي در باب چگونگي خلاصي و رهايي از اين وضع نامطلوب ارائه دهم. آنچه گفتم به عنوان مقدمه فقط بيان يك مشكل بود و جلب توجه شما به اين كه چنين وضع ناگواري از لحاظ مطالعات و تحقيقات تاريخي در حال حاضر در كشور ما وجود دارد.
اما آنچه بنده ميخواهم تحت عنوان نوعي ديگر از تاريخنگري و تاريخنگاري عرض بكنم؛ اين است كه ميخواهم يك نوع حالت انتقادي به معناي نقد و سنجشگري را در شما دوستان جوان نسبت به بعضي از معيارهاي تاريخنگاري ايجاد بكنم. همان طوري كه يك عالم علوم طبيعي پشت فعاليتها و روشهاي علمي خودش يك فلسفهاي دارد و يك جهانبيني دارد و يك متافيزيكي مقدم بر فيزيك خود اختيار كرده كه براساس آن به تحقيقات و مطالعات فيزيكي اقدام ميكند، مورخان هم همينطورند، عموم مورخان يك اصولي دارند يك جهانبيني دارند يك فلسفه دارند. كه همان فلسفهي تاريخ آنهاست و مطالعات تاريخي خودشان را برپايه آن اصول انجام ميدهند. اين اصول همان پيشفرضهاي آنها است. همان مفروضات قبلي و اوليه آنهاست كه ديگر درباره آنها بحث نميكنند، آنها مانند شالوده بنا است كه كل بنا بر پايه آن استوار ميشود.
بنده در سالهاي اخير همواره در چنين مجامعي كه مخاطبان، دوستان معتقد به اسلام و انقلاب اسلامي بودهاند، متذكر اين نكته شدهام كه ما بايد آگاهي و وجدان پيدا كنيم. استشعار پيدا بكنيم، نسبت به آن مباني، اصول و پيشفرضهايي كه مبناي علوم انساني غربي است.
بنده معتقدم اگر در جايي بايد به چند و چون مباحث مقدمتاً رسيدگي كرد و ارزيابي كرد، آن جا همين اصول و مباني مستتر در اين علوم انساني غربي است. با همين ديد بنده اين عنوان را براي اين سخنراني انتخاب كردهام كه ببينيم ما در تحقيقات تاريخي خودمان تا چه اندازه بايد حساس باشيم وديد انتقادي نسبت به اصول و مباني داشته باشيم. اين سخن امشب من و عرض من مخصوصاً بايد قابل توجه كساني باشد كه در تاريخ تمدن و فرهنگ اسلامي تحقيق ميكنند. چون در اين حيطه واين حوزه بسياري از تحقيقات متعلق به اروپائيان است و ما ناچار به شناخت اين منابع و استفاده از آنها هستيم و همينجاست كه بايد حساس باشيم تا مباني آنها را هم بشناسيم.
اين نكته بر شما پوشيده نيست كه غربيان خودرا برآمده وصعود كرده بر بام تمدن بشري ميدانند. آن اتفاقاتي كه از بعد از رنسانس افتاد روز به روز اين باور را در كشورهاي اروپايي و بعد در دوران ما در آمريكاييها تقويت كرد كه آنها بر فراز تاريخ قرار گرفتهاند. در قرن سيزدهم سه تمدن اسلامي، مسيحي و يهودي كمابيش در كنار هم در حال تعادل به سر ميبردند، اما به تاريج اين تعادل به هم خورد و اروپائيان قدرت مادي بيشتري پيدا كردند. روشهاي طبيعتشناسي جديدي به دست آوردند و اين احساس در آنها قوت گرفت كه آنها راه صحيح را درمعرفت و در زندگي به دست آوردند. پيدايش علوم و فنون، ترقيات حيرتانگيز، افزايش قدرت مادي، شواهد اين باور بود.
بهترين كسي كه به اين باور اروپائيان شكل بخشيده و آن را در قرن نوزدهم متبلور كرده «آگوست كنت» است. آگوست كنت نظريهاي دارد به نام نظريه مراحل سهگانه كه شايد شنيده باشيد. در اين نظريه آگوست كنت ميگويد: «بشر از آغاز پيدايش تا به امروز (يعني همان قرن نوزدهم) يك سير صعودي در رشد فكري داشته وذهن او روز به روز پختهتر و پروردهتر شده و با قدمنهادن رو به جلو دوران قبلي را پشت سر گذاشته است.» بعد او در اين سير صعودي و طولاني سه مرحله متمايز تشخيص ميدهد: مرحله اول را مرحله رباني، مرحله دوم را مرحله فلسفي و مرحله سوم را مرحله پوزيتويستي يا تحصيلي يا اثباتي مينامند. نكته مهم اين است كه آگوست كنت همه عقايد بشر را پيرامون خدا وعالم غيب و آنچه ما آن را عالم معنا، ماوراءالطبيعه ميناميم و همچنين همه افكار بشر را پيرامون مفاهيم فلسفي مربوط به دورانهاي اول ودوم ميداندو ميگويد اينها اوهام و خيالاتي است كه بشر در دوران طفوليت تاريخ خود و تمدن خود به آنها مشغول و معتقد بوده و حالا به دورهاي رسيده كه در جهانبيني او ديگر جايي براي توسل به نيروهاي غير مادي و مفاهيم غير ملموس وجود ندارد.
دوران سوم يعني دوران پوزيتويستي دوراني است كه بشر صرفاً به محسوسات و روابط ظاهري پديدارها با يكديگر توجه دارد، بدون آن كه بخواهد خود را به شائبه مفاهيم ذهني فلسفي و يا معاني غيبي و الهي گرفتار كند، بنا به اين نظريه آگوست كنت، دوره جديد مثلاً از رنسانس به بعد دوران به ظهور رسيدن اين نوع بينش است. گويي بشر پلههايي را طي كرده، مدارجي را بالا رفته و حالا به بامي رسيده كه ديگر نياز به صعود به فراتر از آن ندارد. از نظر درك كلي حقايق البته جزئيات را بايد كشف كرد اما از نظر نوع بينش، بشر به سر حد كمال رسيده و آن عبارت از اين است كه در عالم به جز ماده به چيزي قائل نيست و در شناخت هم به چيزي جز همين ظواهر و پديدارهاي حسي معتقد نيست. اين نظريه آگوست كنت همان طور كه عرض كردم تبلور تمايلات اروپائيان در مدت يكي دو قرن بود كه بعضي از مورخان گفتهاند اين نظريه مبين روح زمانه بود يعني آن حرف جاري و ساري در دل و زبان همه را به قالب يك نظريه تاريخي ـ فلسفي درآوردو به آن شكل بخشيد.
البته نظريه او از لحاظ فلسفي چندان قوتي ندارد و از نظر فلسفي آگوست كنت يك فيلسوف درجه يك در اروپا شناخته نشده در واقع مبناي فلسفي او فلسفهي هيوم است كه همان آمپريسم يا اصالت حس تجربي است؛ اصالت حواس است. اما اين تفكر تاريخي و اين مرحلهبندي كار آگوست كنت است. اين بينش كه در قرن نوزدهم فوقالعاده مقبول طبع اروپاييان قرار داشت، سبب شد كه يك نوع اعتماد به نفس زائدالوصفي در اروپاييان پيدا شود نسبت به تمدن و فرهنگ خودش، يك نوع غروري، يك نوع نخوتي، و در واقع آنها تمدن خودشان را تمدن مطلق و مطلق تمدن انگاشتند به طوري كه وقتي ميخواستند از تمدنهاي ديگر در كتابهايشان ياد كنند در بعضي از مواقع كلمهي سيويليزاسيون يا سيويليزيشن را با حرف c كوچك مينوشتند. اما وقتي ميخواستند از تمدن اروپايي ياد كنند اين كلمه را با حرف C بزرگ مينوشتند. كه وقتي سيويليزيشن با C بزرگ نوشته بشود، يعني آن تمدن مقصود كه ديگر همه بايد به آن نظر داشته باشند.
اين بينش معنايش اين بود كه اولاً وقتي ما به گذشته نظر ميكنيم در واقع داريم زير پايمان را نگاه ميكنيم. يعني آنچه ديروزي است بهتر از پريروزي است. آنچه پريروزي است بهتر از پس پريروزي است. آنچه امروزي است از همه آنها بهتر است چون سير طبيعي بشر اين طور بوده مثل اينكه شما به يك انسان بالغ كاملي در 40 سالگي،در 30 سالگي نگاه كنيد خوب تصديق ميكنيد كه او حالا از 15 سالگي خودش نيرومندتر است و تصديق ميكنيد كه در 15 سالگي هم از 15 ماهگي نيرومندتر بوده. اين يك امر طبيعي است كه اگر شما چنين باوري درباره فرهنگ و تمدن داشته باشيد، ديگر آن اصول نگرش شما ميشود و معناي ديگر اين حرف اين است كه گذشته، گذشته است. نه به آن معنايي كه حالا تاريخ تكرار نميشود و نه، به آن معنايي كه گذشته بياعتبار است. آنچه مربوط به گذشته است درست به دليل تعلقش به گذشته اعتبار ندارد. آنچه امروزي است به دليل امروزي بودنش بهتر از آن چيزي است كه ديروزي است. چرا؟ چون محصول دوران شكوفايي فكر و رشد و پيشرفت بشر است.
نكته سوم كه از اين نظريه استنباط ميشود، اين است كه ارزش تمدنها و فرهنگهاي ديگر در طول تاريخ گذشته به اين است كه تا چه اندازه در رسيدن بشر به وضعيت امروزيش مؤثر بوده است. يعني متر و معيار ميشود تمدن اروپايي و هر تمدني را بايد با اين تمدن اروپايي مقايسه كنيم.اگر يك تمدني به وضع قرون نوزدهم اروپا شباهت داشت آن را پيشرفته بناميم. اگر تمدني در اين مسيري كه اروپا طي كرده مؤثر واقع شده بود بايد از آن ستايش كنيم. چرا؟ چون جاده هدايت و ترقي همين جاده است كه به وضع اروپا منتهي شده.
پس اگر كسي قدمي برداشته و راهي رفته كه به اين جاده منتهي نشده آن كاري نيست كه از نظر ما ارزشي داشته باشد. هر كس كه اين بار را در طول تاريخ به قدري از روي دوش ما برداشته باشد و آن را سبك كرده باشد خدمت كرده . هر كس كه اين مسير را طي كرده باشد ارزش دارد . اگر كسي بيراه رفته و يا كج راهه رفته خُب بيهوده رفته. پس در واقع بسياري از چيزها كه در متن تمدن اسلامي زنده بوده از ديد غربيها جنبه موزهاي پيدا ميكند.
مثال خيلي سادهاش همين مساجد است كه براي يك مسلماني كه در درون اين تمدن زندگي ميكند مسجد موزه نيست. مسجد، مسجد است. اما براي يك اروپايي اين مسجد يك جاي باشكوهي است. مثلاً فرض كنيد مسجد اياصوفيه در استانبول تركيه، يك جاي باشكوهي است كه حكايت از يك تمدن نيرومندي ميكند كه يك روزگاري زنده بوده است. يعني يك اروپايي كه وارد مسجد ميشود به در و ديوار نگاه ميكند تا زيبايي ظاهري را ببيند و يك دورهاي از تاريخ را كشف بكند كه ديگر حالا قطعاً سپري شده. اما يك مسلمان وقتي وارد همان مسجد ميشود اصلاً يك تلقي ديگري از مسجد دارد.
او ميرود كه در اينجا با خدا يگانه نزديك بشود. اين است كه ميگوييم صورت و ماده تمدن اسلايم براي اين ناظران غربي حكم ماده را پيدا ميكند. صورت مورد نظر خودشان را بر آن تحميل ميكنند كه آن صورت همين ارزيابي است كه ازآن به عمل ميآورند و جايگاهش را در اين زنجيره تاريخي معين ميكنند. براي اينكه ببينند كه اين نوع نگرش چه تأثيري در جامعه ما داشته است. در همين صد سال اخير توجه كنيد به آن دسته از ميراث خودمان كه چون اروپاييها به آن توجهي ندشتند ما هم نسبت به آن بيتوجه مانديم و توجه كنيد كه چه چيزهايي در جامعه ما تحصيل شده از ميراث خودمان. دقيقاً همان چيزهايي كه اروپاييان پسنديدند.
اگر چيزي در كتابهاي امروزي اروپا، در ترازوي اروپا وزني نداشته ماهم نسبت به آن بياعتنا ماندهايم. من نميخواهم از مفاهيم فلسفي و عرفان و انسانشناسي شرقي و اسلامي و ايراني مثالي ذكر كنم. اجازه بدهيد از همين چيزهايي كه در رديف علوم و فنون است مثالي عرض بكنم: اين طب سنتي ما يك ميراثي بوده كه از گذشته به ارث رسيده، چندين هزار سال در جامعه ما اين طب در حد خودش كارآيي داشته، آموخته ميشده، داروسازي براي خودش داشته، اصولي داشته، نتايجي داشته، مردم هم از آن استفاده ميكردند اما چون قوم اروپايي اين سنت را به رسميت نميشناخت ما در مواجهه با تمدن غربي به كلي اين سنت و اين ميراث را فراموش كرديم و به هيچ وجه براي آن اعتبار قائل نشديم، درصدد تحقيق آن هم بر نيامدهايم. در صدد شناخت درست از نادرست بر نيامديم و به فكر اينكه اين را حفظ كنيم و آموزش بدهيم و جدي بگيريم و آن را به پيش ببريم بر نيامديم.
مثال ديگر شكستهبندي است. اين شكستهبندي سنتي ما كه يكي از شاخههاي طب سنتي ما است اگر در طب جديد غربي يك جايي داشت، قطعاً در جامعه ما هم معتبر محسوب ميشد. اما چون اروپايي نسبت به آن ساكت و يا بياعتنا بوده ما به هيچ وجه جرأت نكرديم در دانشكدههاي پزشكي خودمان رشتهاي هم براي تربيت شكستهبند ايجاد بكنيم و اين ميراث را حفظ كنيم. كار به جايي رسيد كه حاملان اين ميراث مجرم شناخته شدند، و اگر كسي اقدام به اين نوع مداواها بكند بايد تحت تعقيب قرار بگيرد و مجازات بشود، چرا؟ براي اينكه ما دانسته يا ندانسته خودمان را درآيينهاي كه اروپا از ما براي ما ساخته بود تماشا ميكرديم. نظير زياد دارد.
ما بدون نقادي باور كردهايم كه اين روشي كه اروپاييان در تحقيق علمي و طبيعتشناسي دارند تنها روش ممكنه و بهترين روش است كه در صحت و اصالت آن شك و ترديد نبايد كرد و جز اين هر چه هست باطل است. اين يك مهري بوده كه بر اذهان بسياري از روشنفكران ما و مؤسسات فرهنگي ما زده شده است. شما اين طب سوزني را در نظر بگيريد. اين طب سوزني در چين توانست به حيات خودش ادامه بدهد و بدون اينكه بر مبناي طبيعتشناسي و در واقع طب غربي مبتني باشد و بدون اينكه روشهاي طبي غربي را تبعيت بكند براي خودش يك نظام مداوا بود كه به هيچ وجه براي اروپاييها قابل فهم نبود. اما چينيها دست از آن برنداشته و ارزش آن را نه براساس مباني غربي بلكه براساس نتايج حاصل از خودش اثبات كردند و كار به جايي رسيد كه بالاخره اروپاييها تسليم شدند و قبول كردند كه يك نحوه مداوايي هم هست به نام طب سوزني.
معناي اين واقعيت، اين بود كه ميشود به بدن انسان از يك زاويه ديد ديگري و براساس يك جهانبيني ديگري هم غير از اين جهانبيني غربي نگاه كرد و اين مسئله را از راه ديگري هم ميشود حل كرد. حتماً لازم نيست كه طبيعتشناسي يك روش واحد داشته باشد. ممكن است روشهاي ديگر داشته باشد. ممكن است كه يك واقعيت به چند زبان قابل بيان باشد چه اشكالي دارد؟ شايد در اين علم غربي يك چيزهايي را ديده باشيد يك چيزهايي را نديده باشيد در يك علم ديگري، در يك فرهنگ و ميراث ديگري، همين واقعيت را از يك حيث ديگري نگاه كرده باشند و يك چيزهاي ديگرش را ديده باشند. اما اين انديشه نزد همه كس نيست، يعني اين وقوف و اين خود آگاهي نزد همه كس نيست.
آنچه عرض كردم فقط شامل علوم و معارف نميشود. فقط شامل علوم طبيعي و رياضي نميشود. بلكه شامل فلسفه و تفكر هم ميشود. غربيها وقتي تاريخ فلسفه اسلامي را مينويسند، معمولاً از كندي شروع ميكنند به سراغ فارابي و ابنسينا ميآيند و بعد يكي دو تا فيلسوف مثل غزالي را ذكر ميكنند و به سراغ ابن رشد ميروند و تاريخ فلسفه اسلامي از نظر آنها تمام ميشود. چرا؟ براي اينكه آنها همين كه اين مجموعه از اين طريق به دست اروپاييها ميرسد ديگر با فلسفه اسلامي كاري ندارند.
ملاصدرا به مراتب بزرگتر از ابن رشد است. ولي تحقيقات راجع به ملاصدرا تا اين اواخر تقريباً هيچ بوده. حالا البته در اين 40 و 50 سال اخير يك كارهايي كردهاند. چرا ابن رشد از نظر آنها خيلي مهم است براي اينكه ابن رشد در سير تفكر و فلسفه غربي نقش داشته. پس ما مسلمانان بايد به ابن رشد از آن جهت نگاه بكنيم و تاريخ فلسفه اسلامي را از آن حيث ارزيابي بكنيم. بنده ميخواهم اين نتيجه را بگيريم كه ما از دستاوردها و نتايج تحقيقات اروپاييها در مورد دانشمندان خودمان البته بايد استفاده بكنيم. اما بايد به آنها اكتفا نكنيم. آنچه را كه آنها ذكر نكردهاند نبايد معدوم بيانگايم. آنچه را كه آنها تحسين نكردهاند نبايد ما هم بيارزش بدانيم. آنها در ترازوي خودشان سنجيدهاند،مابايد ترازوي خودمان را داشته باشيم. ما بايد متر و معيار خودمان را داشته باشيم. ما بايد براي رجوع به فرهنگ اسلامي و تاريخ فرهنگ تمدن اسلامي دستگاه ارزيابي خودمان را داشته باشيم. اگر ميخواهيم خودمان را يك نمونه كور و كبود و ناقص و تا نيمهراه رسيدهي آن چيزي بدانيم كه تمدن اروپايي به آن رسيده، بايد هر چه اروپايي گفت ما بگوييم بله. اروپاييها ميگويند كه ما اين طوري بوديم هر چيز هم كه آنها نگفتند ما هم بايد ساكت بشويم. ولي ما نميخواهيم اين طور باشيم. ما ميگوييم تمدن اسلامي و فرهنگ اسلامي براي خودش يك معنايي داشته و بايد ارزيابي نه با معيارهاي بيگانه بلكه با معيارهاي همين تمدن صورت بگيرد و بسيار علوم در همين تمدن بوده كه در تمدن غربي جايي نداشته ما نبايد آنها را فراموش كنيم. بسيار اشخاص بودهاند كه اروپاييها را مهم نميدانند پس چرا ما بايد مهم بدانيم؟ بايد عينك خودمان را عوض كنيم بايد استقلال در مباني تاريخنگري و تاريخنگاري پيدا بكنيم.
من يك چند تا نكته ديگر را به اين بحث اضافه ميكنم. يكي اين است كه اروپاييها نه تنها در معرفي تاريخ ما اين عينك مخصوص دوران جديد خودشان را بر چشم دارند و همه چيز را به ما از وراي عينك خودشان نشان ميدهند بلكه خودشان را هم از وراي اين عينك به ما معرفي ميكنند يعني شما حتي در شناخت غرب هم بايد آگاهي از مباني معرفي غربيان داشته باشيد. يك مثال خيلي مشخص عرض ميكنم. اين اصطلاح قرون وسطي كه اروپاييها به كار ميبرند، معنايش قابل تأمل است؛ ما خيلي وقتها قرون وسطي را به كار ميبريم. مذهبيها در جامعه ما اصطلاح قرون وسطي و صفت قرون وسطايي را به كار ميبرند، غير مذهبيها هم به كار ميبرند.
قبلاً ماركسيستها و كمونيستها هم اصطلاح قرون وسطايي را به كار ميبردند و مسلماً در قرون وسطي يك چيزهايي هم بوده كه بد بوده و من نميگويم همه آنهايي كه عنوان قرون وسطايي روي يك چيز ميزنند اينها غلط عنوان ميكنند. بله در آن دوران شكنجه، انگيزيسيون و تفتيش عقايد بوده، ظلم بوده، بدرفتاريهاي كليسا بوده و اشكالات زيادي بوده.
اگر مراد از قرون وسطايي ميان ما و قائلان اروپايي آن همين چيزها باشد، استعمال كلمه قرون وسطي ايرادي ندارد اما بسيار اتفاق ميافتد كه وقتي اروپاييها ميگويند قرون وسطايي، مرادشان نه اين شكنجهها و نه اين زورگوييها است. نه اين حرفها و نه حتي بدرفتاري كليسا و نه حتي مسيحيت بلكه نفس دين و اصل دينداري و اصل اعتقاد به خدا و اصل پذيرش ولايتالله را و حجيت قول ديني را، روح و جوهر قرون وسطي ميدانند. وقتي آنها ميگويند قرون وسطي و قرون وسطايي، اين كلمه يك پوششي است، يك نقابي است بر روي مفاهيم ديني، مفهوم ديني، اصطلاح ديني، يعني ميخواهد بگويند دين بد بوده، ميگويند قرون وسطي بد بوده، ميخواهند بگويند اين ديني است ميگويند قرون وسطايي است. خيلي وقتها اين طور است. چون از نظر آنها اين قرون وسطي جوهر و روح اصلياش دينداري بوده و آنچه دوران جديد را از قرون وسطي جدا ميكند همين اعراض از خدا و دين است.
خيلي وقتها قرون وسطي را به اين معنا به كار ميبرند. آن وقت آيا جايز است كه ما بدون توجه به اين معنا در هر جايي كلمه قرون وسطايي را به كار ببريم و طوري بشود كه قرون وسطي فحش بشود. از نظر اروپاييهايي كه اگوستكنتي فكر ميكنند و پوزيتويستي فكر ميكنند و گذشته را در واقع وا ميگذارند و باطل و بياعتبار ميانگارند، قرون وسطي يك فحش است. مال دوران ناپختگي بشر است. آيا از نظر ما هم همين طور است؟ اين است كه ما بايد در استفاده از اين اصطلاحات و كلمات حساس باشيم.
مثال ديگر ، ببينيد نويسندگان اروپايي خيليهايشان در تاريخ علوم و تاريخ تمدن، موضوع مخالفت كليسا با كوپرنيك و گاليله را با آب و تاب تمام نقل ميكنند. ما هم نميگوييم كه كليسا كار خوبي كرد با گاليله يا مثلاً كوپرنيك و اصلاً چنين چيزي در عالم اسلام اتفاق نيفتاده حالا كسي هم مثل گاليله و كوپرنيك البته پيدا نشده كه آن حرفها را بزنند. ولي اگر كساني هم بودند يا عقايد ديگري داشتند كافر تلقي نميشدند. كما اين كه ابوريحان بيروني در «التفهيم» ميگويد كه: عموم دانشمندان و علما معتقدند كه زمين مركز عالم است و خورشيد و سيارات به دور زمين ميگردند ولي من ديدم كه ابوسعيد سنجري عقيدهاش اين است كه خورشيد مركز است و زمين و سيارات به دور خورشيد ميگردند و ميگويد من يك اسطرلابي نزد او ديدم كه براساس اين نظريه ساخته شده بود. يعني ابوسعيد سنجري حالا چه قدر با زمان ابوريحان فاصله داشت، كسي بوده كه مثل كوپرنيك بطلميوس به نظريه خورشيد مركزي معتقد بوده نه زمين مركزي. اما هيچ وقت ما نشنيديم كه مثلاً فقها يا متكلمين، متشرعين حكم تكفير ابوسعيد سنجري را صادر كرده باشند كه چرا يك نظريه ديگري در مقابل نظر ارسطو يا بطلميوس آورده.
خوب اين اتفاق در تمدن اسلامي نيفتاده اين به جاي خودش محفوظ است. البته من نميخواهم بگويم آن نظريهاي كه ابوسعيد داشته حالا به همان شكل و به همان اندازه حرفهاي گاليله و كوپرنيك بوده ولي بالاخره اين فكر را داشته ولي نكته مهم اين است تقابل بين گاليله و كليسا آنقدرها كه اروپاييها روي آن مانور ميكنند براي ما جاي مانور ندارد.
من اين را ميخواهم بگويم كه آنها وقتي كه اين تقابل را مطرح ميكنند يك چيز ديگر از آن ميفهمند و مقصودشان يك چيز ديگري است. يعني در اينجا اروپا نميخواهد يك فرد خاصي را محكوم كند يا يك كليساي خاصي را يا يك پاپ خاصي را. اينها قصدشان نفي حجيت و نفي اعتبار انديشه ديني است.
در طرح اين دعوا ما اگر بخواهيم مطرح كنيم بايد با ديدگاه خودمان مطرح كنيم. اما اين طور ناآگاهانه اقتباس از روي كتابهاي خود آنها نقل كردن و با همان لحن و با همان حرارت و حدت بيان كردن حكايت از اين ميكند كه ما از اصل دعوا بيخبريم.
من براي اينكه شما بدايند كه در بين خود اروپاييها اشخاصي هستند كه نسبت به اين دگمهاي رايج در خود اروپا ديد انتقادي دارند و با ترديد نگاه ميكنند و ارزيابي مجدد كردهاند، يك كتابي را براي شما آوردم به نام The Relevence Science يعني شأن علم. اين كتاب را آقاي «فوينت وايس زاكر» نوشته. ايشان متولد 1912 است و در آلمان او و برادرش دو تا از شخصيتهاي بزرگ آلمان امروزاند. اين آقاي وايس زاكر در فيزيك هستهاي نظريه خيلي مهمي دارد كه آن زماني كه بنده محصل فيزيك بودم ما اصلاً درباره هسته اتم مدل وايس زاكر را ميخوانديم. يعني يك دانشمند تراز اول است كه استاد فيزيك تئوري بوده در دانشگاه استراسبورگ و رئيس يك قسمت در انستيتوي فيزيك ماكس پلانك بوده و نظريههاي مختلفي داده است. ايشان اين كتاب را راجع به همين جنبههاي فرهنگي و فكري و تمدني غربي و با ديد انتقادي نوشته است. من چند جمله از اين را به انگليسي برايتان ميخوانم. بحثي ميكند راجع به كوپرنيك و كپلر و گاليله و ... كه اين قضيه درگيري آنها با كليسا و اينكه گاليله و كوپرنيك هر كدام بالاخره يك چيزي ميگفتند. مقدمتاً ميگويد كه شما فكر نكنيد كه حالا كوپرنيك و گاليله رفتند و گفتند مثلاً الان روز است و كليسا ميگفت شب است. بعد خيلي ساده پرده را به عقب زدند گفتند ببين روز است. بعد باز هم كليسا قبول نكرد. ميگويد فكر نكنيد اين طوري بود. نه كوپرنيك و نه گاليله هيچ كدام در اثبات نظريه خودشان حرف قاطع نميزدند يعني اينها يك چيزهايي ميگفتند مخالفان آنها هم براساس نظريههاي قبلي يك دلايلي داشتند. اين طور نبود كه مثلاً انتقال از آن فكر قبلي به فكر جديد مثل خاموش شدن يك كليد و روشن شدن يك كليد باشد كه يك كسي برود بگويد آقا، يك كلمه تا حالا متوجه نبوديد و من توضيح ميدهم و قضيه حل است. نه اين طور نبود. وقتي كوپرنيك نظريه خودش را راجع به گردش زمين به دور خورشيد داد چند تا اشكال در نظريهاش بود كه ميگفتند اگر اينطور است كه تو ميگويي بگو ببينيم چرا اين طوري نميشود؟ كوپرنيك نميتوانست جواب بدهد. يعني يك مرجحاتي در اين نظريه جديد وجود داشت يك مرجحاتي در نظريه قديم. در مورد گاليله هم همين طور است. يك چيزهايي ديده بود ولي اين طور نبود كه با يك ضربت به كلي يك نظام علمي قديمي را هم در هم شكسته باشد.
اين مطلب را راجع به كوپرنيك، آرئوربرت در اين كتاب مباني مابعدطبيعي علوم نوين كه به فارسي ترجمه شده در آن جا صراحتاً ذكر ميكند، ميگويد كه كوپرنيك در خيلي از مسائل مانده بود و ما نبايد فكر بكنيم كه آنهايي كه با كوپرنيك مخالفت ميكردند حالا يك عده آدمهاي احمق ناداني بودند كه از سطح بچههاي امروزي مدرسهها هم مثلاً فهم و شعور آنها كمتر بود.
كوپرنيك نميتوانست آنها را قانع بكند. يعني از نظر علمي دعوا خيلي روشن نبوده نه اينكه براي يك روز و دو روز، دهها سال اين بحث بوده كه بالاخره كدام يك از اين دو نظريه از نظر علمي درست است. آن وقت در چنين موقعيتي كليسا جانب كتاب مقدس را گرفته.
انسان مختار است كه درباره طبيعت به تحقيق و تفحص بپردازد. كسي نبايد مانع از اين آزادي بشود. انسان آزاد است برود و در طبيعت تحقيق كند. كسي هم حق ندارد جلوي اين آزادي را بگيرد.
اين است كه گفتم وقتي اروپاييها را هم ميخواهيم بشناسيم و تحولات اروپايي راهم ميخواهيم بشناسيم بايد در ترازوي آنها شك كنيم. يك اشاره مختصر ديگر هم ميكنم. شما راجع به انقلاب كبير فرانسه هرچه ميدانيد از قلم اين مورخان معروف حاكم بر اروپا است. اما معلوم نيست تنها تفسير از انقلاب فرانسه همين چيزهايي باشد كه به دست ما رسيده است.
اين يك روي ديگري از سكه هم دارد و معلوم نيست كه ما آن را شناخته باشيم و به دست آورده باشيم. آن در واقع جريان ضعيف مغفول مانده تفسيرات خود تاريخ اروپا است و باز من اضافه بكنم ما حتي دنياي امروز را خيلي وقتها از ديد اروپاييها ميشناسيم. الان اگر به ما بگويند راجع به دنياي عرب چه تصوري داريد منابع ما راجع به دنياي عرب چيست؟ خودمان تحقيق كردهايم؟ امروز ما اگر بخواهيم خاورميانه را بشناسيم خود سراغ كتابخانه ميرويم. ميبينيم كه در لندن، در پاريس، در نيويورك چه كتابهايي در مثلا ً 10 سال اخير راجع به خاورميانه چاپ شده آنها را ميخوانيم. آيا بايد اين طور باشيم. يا اين كه نه ما بايد خاورميانه را از ديد خودمان بشناسيم. اعراب را از ديد خودمان بشناسيم و نه از ديد نويسندگان غربي.
آنها را هم بايد مطالعه كنيم. ولي بايد بدانيم كه هميشه آنها با متر ومعيار خودشان دارند تحقيق ميكنند. آخرين شاهد مقصودي كه من عرض ميكنم و عرضم را تمام ميكنم بينش ماركسيستي است. ببينيد اين حرفي كه بنده امشب زدم، نوعي ديگر از تاريخنگري و تاريخنگاري است اگر من ميگفتم از دريچه ديد ماركسيستي به تاريخ نگاه نكنيد، همه ميگفتند اين كه احتياجي به گفتن ندارد. ولي بنده ميخواهم بگويم چيزي شبيه به همان چهارچوبهاي از پيش مفروض گرفته شدهاي كه در نگرش ماركسيستي وجود دارد، در نگرش غير ماركسيستي غربي هم هست.
شما ميدانيد كه ماركسيستها راجع به تاريخ نظريهاي داشتند به نام «ماترياليسم تاريخ» و سراغ هر تمدني كه ميرفتند فقط آن چيزهايي را ميديدند و انتخاب ميكردند و مينوشتند كه مسير آنها را اين نظريه ميتوانست اثبات كند. به هر چيزي از اين ديدگاه نگاه ميكردند. خب ما كه نبايد در ايران، اسلام را از ديد «پتروشفسكي» ببينيم. ما كه نبايد تاريخ خودمان را از ديد مثلاً نويسنده «تاريخ ماد» ببينيم. اين معنا را شما منحصر به ماركسيستها ندانيد.
عرض بنده فقط همين است. يك همچنين شكي. من از شما يقين نميخواهم. اگر من موفق شده باشم در شما يك شك مختصر ايجاد كرده باشم نسبت به مباني تاريخنگاري غربي اين كفايت ميكند. بعداً شما برويد اين شك را بر طرف كنيد به يقين برسيد، به نتيجه خلاف نظر من برسيد ولي با تأخير. اگر به همچنين نتيجهاي برسيد بنده اجر و مزد خودم را از اين صحبت گرفتهام.
اما آن چيزي كه من ميخواهم نتيجه بگيريم اين است كه ما دچار يك وسواس و وسوسهاي بشويم كه از اين به بعد از خودمان بپرسيم، مبادا اين مبتني بر يك پيشفرضي باشد كه من قبولش ندارم. من امشب اين كتاب تمدن اسلام و عرب «گوستاولبن» را نگاه ميكردم. مقدمهاش را نگاه ميكردم «گوستاولبن» آدم منصفي بوده. برخلاف خيلي از نويسندگان غربي ومورخان فحش نداده. بد و بيراه نگفته. اتهام نزده ، ولي ببينيد، اين كتاب معروف كه بارها در جامعه ما به چاپ رسيده و از آن نقل و قولها شده ديدگاه نويسندهاش چيست؟ در صفحه 13 مقدمه اين كتاب ميگويد با اندك تأملي معلوم ميشود كه اقوام دنيا در تمدن و ترقي با هم مساوي نيستند. اينجا من اضافه بكنم. اصلاً كلمه ترقي كلمهاي است كه به ديد اگوست كنتي تعلق خاصي دارد. يعني يكي از مفاهيم تفكر پوزيتويستي به ادبيات عامه و به زبان عامه راه پيدا كرده و به مشرق زمين هم آمده. والا ما همچنين لفظ ترقي هم اصلاً نداشتيم.
ما در سعدي و حافظ و ادبيات خود كلمه ترقي نميبينيم، رقاء داريم به معناي برتري و علو. اما ترقي يك چيزي است كه جديداً ساختهاند براي اينكه ميخواستند پروگرس را ترجمه كنند. پروگرس پروگرس. همه دنيا پر شده از پروگرس. آن وقت ميگويد كه با اندك تأملي معلوم ميشود كه اقوام دنيا با تمدن و ترقي مساوي نيستند. جمعي درجهاي را طي كرده و جمعي ديگر درجهاي، و بعضيها در مدارج متوسطه باقي ماندهاند. همان مدارج متوسطهاي كه اروپا از آن جسته و همه را طي كرده است و همين اقوام اروپا هستندكه ما به وسيله آنها ميتوانيم از مدارج متوسطه اطلاع حاصل نماييم.
اين حرفها شما را ياد حرفهاي چه كسي مياندازد؟ حرفهاي اگوست كنت، يعني ديد و نگرش همان است. ميگويد اين اروپاييها به كمال رسيدهاند بقيه بعد اينها از همه آن مدارج جسته و همهانها را طي كردهاند. و ما با اينها ميتوانيم بفهميم چه كسي متوسط بوده، چه كسي كوتاه بوده، چه كسي بلند بوده. چه كسي عقب مانده است. آخرين نكتهاي كه بايد وسط صحبت تذكر ميدادم اين است كه مبادا يك وقتي ما راجع به تاريخ خودمان اصطلاح قرون وسطي را به كار ببريم.
يعني مثلاً مبادا ما يك وقتي بگوييم كه مثلاً تاريخ ايران هم به دورهي قرون وسطي تقسيم ميشود. بعضي وقتها ميگويند تا مشروطيت قرون وسطي ماست و از مشروطه به بعد ما هم در مسير جديد اروپا افتاديم!
اين همان چيزي است كه اروپاييها ميگويند. اصلاً اروپا ميگويد كه ما رضاخان را آورديم تا ايران را لائيك كند. يعني حاكميت دين را از ايران دور بكند. خب، اين حرف آنها است. آيا حالا ما هم بايد همان قاعده و همان كليشهي آنها را به تاريخ خودمان بزنيم يا نه؟ اينها يك مطالبي است كه بنده به نظرم ميرسيد براي همهتان آرزوي موفقيت ميكنم و اميدوارم با نسلي كه شما هستيد ما صاحب مورخان مستقلي باشيم كه تحقيقات جدي درباره فرهنگ و تمدن اسلامي به عمل بياورند.
منبع:موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی
/س
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}