اسمم مجتبی است، مجتبی یداللهی. فروردین سال یک هزاروسیصدوهفتاد توی شهریار به دنیا آمدم. شهر ما، یکی از خوش آب و هواترین جاهای ایران است. یک برادر هم دارم که چهار سال از خودم کوچک‌تر است. بچه که بودم عاشق مداحی‌های بابام بودم. آخر بابای من مداح اهل بیت علیهم السلام است. از همان بچگی عاشق امام حسین علیه السلام شدم؛ عاشق مرام و معرفتش.

مثل همه‌ی بچه‌ها رفتم مدرسه و درس خواندم و توی همه‌ی این سال‌ها عشق امام حسین علیه السلام و اهل بیت علیهم السلام لحظه به لحظه توی دلم بیش تر می‌شد.

بعد از درس و مدرسه رفتم توی ارتش. دلم می‌خواست راه آقایم امام حسین علیه السلام را بروم.

توی ارتش هر کجا می‌خواستند کاری انجام دهند با افتخار پیش قدم می شدم و عاشقانه می‌رفتم. برایم فرقی نداشت مناطق گرمسیری باشد یا هرجا لبِ مرز. تکاور بودم.

مدت‌ها با آرزوی جهاد زندگی کردم؛ به همین دلیل نمی‌توانستم یک جا بمانم؛ از طرفی هم وقتی غیرت شیعه به جوش می‌آید، دیگر کسی ملت و سن و سال و چیزهای دیگر برایش مهم نیست.

همیشه به مادرم می‌گفتم عاشق امام حسینم؛ پس باید حرفم را ثابت می‌کردم.

یک روز رفته بودم مسجد؛ کنگره‌ی شهدای مدافع حرم بود. وسط نماز مغرب و عشا از بابایم پرسیدم: «بابا! نظرت درباره‌ی شهدای مدافع حرم چیه؟»

 بابا گفت: «امنیتی که ما داریم با همین بها به دست آمده. این مدافعان هستند که باعث آرامش ما شده اند.» همان جا بود که گفتم من هم می خواهم بروم.

این روزهای آخر که خانه بودم، نزدیک‌های عید بود. پدر و مادرم گفتند که عید بمان؛ ولی من با خدای خودم عهد بسته بودم، نیت کرده بودم، برای خود خدا نیت کرده بودم، نمی‌شد که عهدم را بشکنم.

وقتی عازم بودم به مادرم گفتم که نگران نباشد. هر اتفاقی هم افتاد زینب وار صبوری کند و پدر و برادرم را دلداری دهد.

همان نزدیک‌های عید بود که رفتم سوریه؛ یک جایی نزدیکی‌های شهر حلب. به آرزویم، که جهاد کردن بود، رسیده بودم.

روز بیست ویکم فروردین بود؛ یعنی همان روزی که به دنیا آمده بودم؛ جالب بود من دوبار در این روز متولد شدم. همان روز بود که تیری به پهلویم خورد، یاد خانم حضرت فاطمه‌ی زهرا سلام الله علیها افتادم؛ خوشحال بودم که می توانستم تا خود خدا پرواز کنم. آن روز تروریست‌ها تک زده بودند با کُلی نیرو و تانک؛ اما بچه‌های خودمان و بچه‌های حزب الله جلوی شان ایستادند.

من افتخار می‌کنم که جوان‌ترین شهید مدافع حرم هستم؛ الان هم برگشتم ایران؛ برگشتم شهرم شهریار و کنار امام زاده اسماعیل شهریار هستم.

به کوشش: مرتضی فرجی