«سلام من را به... برسانید!»

 آقای معلم این جمله را روی تخته نوشت و کنارش با رنگ دیگری اضافه کرد: «موضوع انشای هفته‌ی آینده ی تان.» بعد گفت: «جای خالی را با هر کلمه ای که دوست دارید پر کنید و انشای تان را با این جمله شروع کنید.»

همه‌ی ما هاج و واج به تخته زل زده بودیم و ‌نمی‌دانستیم چه بگوییم. این اتفاقی است که همیشه سر زنگ ادبیات برای مان ‌می‌افتد. غیرمنتظره ترین اتفاقات را سر این زنگ داریم و هربار ‌نمی‌دانیم باید چه واکنشی نشان دهیم. این جور وقت‌‌ها که همه توی ماجرا گیر افتاده ایم، شاگرد اول کلاس برای این که خودی نشان بدهد یک سؤال بی ربط ‌می‌پرسد و اوضاع را بدتر ‌می‌کند؛ یعنی ما را توی هچل ‌می‌اندازد. آقای معلم هم که صبورترین آدم دنیاست با حوصله و دقت جوابش را ‌می‌دهد و این یعنی باید ساعت‌‌ها بنشینیم و حرف‌‌های جدی و مهم بشنویم و کفرمان دربیاید؛ اما این بار سؤال شاگرد اول مان خیلی هم بی ربط نبود. او یک دفعه باهیجان پرسید: «آقا! یعنی باید برای کسی نامه بنویسیم؟» آقای معلم با صدایی قاطع که انگار قرار بود دیگر ادامه پیدا نکند جواب داد: «بله!» بی هیچ حرف اضافه ای. بعد کلاس تمام شد. باورم ‌نمی‌شد!! سؤال و جواب تمام شده بود و دیگر مثل قبل ادامه نداشت. آن قدر ذوق زده شده بودم که نیشم تا بناگوش باز مانده بود. زنگ که خورد همگی پریدیم از کلاس بیرون؛ اما چیزی که دست از سرم برنداشته بود جمله‌ی روی تخته بود. این که قرار است برای کسی نامه بنویسم فکرم را حسابی درگیر کرده بود. آخر من از کودکی عادت دارم وقتی ‌می‌خواهم با آدم‌‌ها حرف بزنم قبلش توی ذهنم برای شان چند صفحه ای نامه ‌می‌نویسم. با این حساب حس کردم موضوع انشای این هفته را دوست دارم.

نویسنده: عاطفه جوینی