اولین بار نبود که همسایه آشغال‌هایش را از پنجره پَرت می‌کرد پایین و دُرست می‌انداخت کنار درختی که دوستش دارم. اولش می‌خواستم تلافی کنم، بعد تصمیمم عوض شد. به مغازه‌ی آقاخلیل رفتم و یک سطل آشغال بزرگ خریدم و گذاشتمش کنار درخت. یک کاغذ هم رویش چسباندم و نوشتم: «سلام، لطفاً آشغال‌های تان را کنار من نریزید؛ این جا محل زندگی‌ من است! شما دوست دارید من آشغال‌هایم را بیاورم در خانه‌ی شما بریزم؟ با تشکر. درخت!»

از فردایش آقای همسایه هر روز با کنجکاوی می‌آمد پایین و همان‌طور که دوروبرش را می‌پایید پلاستیک آشغالش را توی سطل رها می‌کرد و می‌رفت.

نویسنده: عاطفه جوینی