بیشتر وقت ‏ها جوان ‏های وِشاره(روستای ما) توی عروسی‏ ها، ماجراهای خنده ‏دار نمایش می‏ دهند. هرنمایشی هم که اجرا کنند، من و ابوالفضل آبجی از بچه ‏هایی هستیم که فردا صبحش، آن ماجرا را برای خودمان نمایش می‏ دهیم. هرنقشی مثل پهلوان و درویش یا سلطان را که برای خودمان برداشته باشیم، تا چند روز می‏ رویم در جلد همان نقش و بعضی وقت ‏ها از پهلوان یا درویش نمایش هم جلوتر می‏ زنیم. اَداهایی از خودمان درمی‏ آوریم که نگو و نپرس.

دیروز، نزدیک غروب، چند نفر مروّج کشاورزی آمده بودند و سینماسیار راه انداخته بودند. میدانِ سر قنات را برای کار خودشان انتخاب کرده بودند. به انجمنِ ده گفته بودند آن‏جا را فرش کنند تا مردم راحت بنشینند و فیلم تماشا کنند. دَم ودستگاه خودشان را زیر یک درخت توت کار گذاشته بودند. یک پرده ی سفید به بالای دیوار خانه ی استادغضنفر آویزان کرده بودند و فیلم‏شان را به نمایش درآورده بودند.
خیلی از بچه‏ های آبادی مثل خود من، اولین بار بود که سینما می‏ دیدند. از همان وقت که با بلندگو اعلام کرده بودند سینماسیار آمده، جلوتر از همه برای خودمان جا گرفته بودیم و منتظر دیدن فیلم بودیم.

توی فیلم یکی بود که فقط به دنبال حشرات بود. از پروانه و ملخ گرفته تا سوسک‏ های جورواجور و خال‏خالی همه را به تور می ‏انداخت. آن ‏ها را به آزمایشگاه می‏ برد و آن طور که فیلم نشان می‏ داد، مثلاً روی آن‏ ها مطالعه می‏ کرد. یک نفر دیگر هم بود که بیلچه به دست، توی دشت و کوه و کمر راه می‏ رفت و بعضی وقت ‏ها علف ‏ها و بوته‏ های جلوی پایش را آهسته از خاک درمی ‏آورد، آرام آن‏ علف‏ ها را لای روزنامه قرار می‏ داد و با احتیاط تمام روزنامه‏ اش را می‏گ ذاشت توی یک چمدان بَرّاق. آخر فیلم فهمیدم یکی از آن دو نفر حشره‏ شناس است، آن یکی هم گیاه ‏شناس. هردوی‏شان هم می‏ خواستند با هم به کمک کشاورزان بیایند و بفهمند چطور باید جلوی خسارت آفت‏ ها را در کشاورزی بگیرند.

داستان از این‏جا شروع می‏ شود که من و ابوالفضلِ آبجی، همان‏ جا آخر فیلم، قرار و مداری با هم گذاشته‏ بودیم. قرار بود از این پس به جای نمایش، با هم فیلم بازی کنیم. من حشره‏ شناس باشم، ابوالفضلِ آبجی گیاه ‏شناس؛ ولی همین امروز صبح، موقع گوسفندچرانی ‏ها و شروع کار،  نظر ابوالفضل‏ زرنگ برگشته. سفت و محکم می‏ گوید:

 
  • «من حشره‏ شناس می‏ شوم، تو گیاه‏ شناس.»
اصلاً انتظار این حرفش را ندارم. فقط بغض می‏کنم و آهسته می‏ گویم: «ببین ابوالفضل! من خودم بهت گفتم بیا برویم سر قنات، سینماسیار آمده. جِر زنی نکن دیگر. خبرت نمی‏ کردم که فیلم را هم نمی ‏دیدی!»

- «برو بچه‏ جان! همان اول فیلم، خودم عاشق آن حشره شناس شدم که داشت کفش‏دوزک را نشان می‏ داد و می‏ گفت: چه می ‏شد اگر به هرگیاه و درختی نگاه می‏ کردی، به جای شَته و ملخ، این حشره ی خوشگل و مفید را می‏ دیدی و چی ‏چی چی‏ چی...!»

- «ببین ابوالفضل! مگر من نبودم که گفتم از فردا خودم تور درست می‏ کنم، می‏ افتم دنبال حشرات و پروانه‏ ها و...؟!»

- «تو هم ببین یوسف! مگر کر بودی که همه ‏اش به آن حشره ‏شناس توی فیلم، آفرین آفرین می‏ گفتم وقتی زنبورهای عسل روی دست و صورتش نشسته بودند و با خیال راحت داشت در مورد زنبور عسل حرف می‏ زد؟!»

- «جِرزنی نکن دیگر ابوالفضل! مگر گیاه‏ شناس بودن چه عیبی دارد؟! ندیدی آن گیاه ‏شناس چه گیاه هایی را خشک کرده بود و به دیوار اتاق کارش چسبانده بود؟!»

- «تو هرچه می‏ خواهی بگو؛ ولی من دلم می‏ خواهد حشره‏ شناس باشم... اگر دانشمند گیاه‏ شناس خوب است، خب خودت برو گیاه شناس بشو.»

با این حرف آخرش از او قهر می‏ کنم و تا چند دقیقه هیچ حرفی با هم نمی‏ زنیم؛ ولی بالاخره حوصله ‏ام از تنهایی سر می‏ رود. رو می‏ کنم به ابوالفضل و می‏ گویم: «اصلاً می‏ دانی... گیاه ‏شناس رو بی خیال. بیا دوتایی‏مان حشره ‏شناس بشویم.»

- «خِنگ خدا! اگر دوتایی‏ مان حشره ‏شناس بشویم، کی باید روی گیاه ‏ها مطالعه کند تا مثل توی فیلم بفهمیم حشره ی‏مان چه خسارتی به گیاه‏ ها می‏ زند؟!»

- «می ‏رویم از آقای شاهوردی یا آقای حیدری می‏ پرسیم.»

- «مگر معلم ‏ها گیاه‏ شناس اند که این چیزها را بدانند؟!»

- «نمی‏دانم. من یکی که حشره ‏شناسم و می ‏روم روی حشرات مطالعه می‏کنم.»

- «اگر این طور است، من بیش تر از تو حشره ‏شناسم.»

تا غروب با هم جرّ و بحث می‏ کنیم و یک ذره هم کوتاه نمی ‏آییم. به این نتیجه می‏ رسیم که گیاه‏ شناس بی گیاه‏ شناس. هردوی‏مان می‏ خواهیم حشره‏ شناس باشیم.

شب که می‏ خوابم، همه ‏اش خواب کفش‏دوزک و پروانه و زنبور می‏ بینم. خواب می ‏بینم همه ی پروانه‏ های دشت وشاره را به دام انداخته‏ ام. خشک شان کرده‏ ام و به تمام دیوارهای خانه ی‏مان چسبانده ‏ام. خواب می‏ بینم آزمایشگاهی دارم که پُر است از ملخ و سوسک و جیرجیرک و از همه ی‏شان نقاشی‏ های تمام قد کشیده ‏ام.

فردا صبح، دیگر احساس می ‏کنم واقعاً حشره ‏شناسم و باید کارم را از همین حالا شروع کنم. موقع کمک کردن به بابا در کار آبیاری باغ، بی‏ مقدمه به او می‏ گویم:

- «ای کاش همه ی این دشت پُر بود از مور و ملخ.»

بابا چند لحظه مات نگاهم می‏ کند و می‏ گوید: «آن وقت چی می‏ شد؟!»

 
  • - «آن‏وقت یکی یکی می‏ گرفتم شان.»
  • - «می‏ گرفتی‏شان که چه بشود؟!»
  • - «همین طوری... خب بگیرم شان که روی ملخ ‏ها مطالعه کنم.»
  • - «مگر طلب‏کاری از ملخ‏ ها که مطالبه کنی از آن ‏ها؟!»
  • - «مطالبه نه بابا... مطالعه!»
  • - «بچه‏ جان! زبانت را گاز بگیر. خدا نکند این‏جا پُر از مور و ملخ شود... ملخ بیاید دمار از روزگار کشت و کارهای ما درمی ‏آورد.»
  • - «یعنی چه؟! مگر ملخ ‏ها...»
  • - «یعنی این که وقتی چند سال پیش لشکر ملخ‏ ها می‏ رسید، هوا تاریک می‏ شد. میلیون‏ ها ملخ توی آسمان بود... انگار همه جا را دود غلیظی گرفته باشد. وقتی ملخ‏ ها می ‏ریختند توی باغ، دیگر یک دانه برگ و میوه ی سالم روی درخت ‏ها نمی‏ ماند. آن وقت باید دو دستی می‏ زدیم توی سرمان!»
  • - «حالا چرا آن ملخ‏ ها دیگر نیستند... یعنی هستند ولی آن‏قدر که می‏ گویی نیستند؟!»
  • - «برای این که دولت با سم پاشی جلوی‏شان را گرفت.»
توی دلم می‏ گویم: «چه بد! ای کاش ما هم یک صحنه از هجوم ملخ‏ ها را به باغ و دشت می ‏دیدیم، بعدش دیگر زبان مان را گاز می ‏گرفتیم یا چشم ‏های مان را می ‏بستیم تا هیچ وقت نباشند!»

از بابا می‏ پرسم: «خب ملخ‏ ها هیچ، حالا چه حشره ‏ای هست که به محصولات کشاورزی خسارت می‏ زند؟»

 
  • - «حالا فرض کن اسم شان را هم بگویم. از تو چه کاری برمی ‏آید؟!»
  • - «شما بگو اسم شان را، من می‏ گویم چه کار باید بکنی.»
  • - «جیرجیرک. جیرجیرک ‏ها بد آفَتی هستند برای باغ‏ های انگورمان.»
  • - «واقعا؟!... جیرجیرک‏ های به این خوشگلی، آفَت هستند؟... یعنی انگورها را می‏ خورند؟ زنبورها را دیده ‏ام انگور می‏ خورند؛ ولی جیرجیرک ‏ها ر ا ندیده ‏ام.»
  • - «تو بچه ‏ای هنوز بچه ‏جان! خود جیرجیرک‏ ها فقط روی درخت ‏ها جیرجیر می‏ کنند تا هم دیگر را پیدا کنند... نوزادهای شان آفَت هستند که توی خاک زندگی می‏ کنند. بدکردارها سرتاسر سال ریشه ی درخت‏ های انگور را می‏ خورند و جیک‏شان هم درنمی ‏آید.»
از تعجب دهانم باز مانده است: «من را بگو که می‏ خواستم حشره ‏شناس باشم؛ مثلا می‏ خواستم روی جیرجیرک‏ ها مطالعه کنم و بفهمم چه جوری خسارت می‏ زنند. بابای من که در مکتب‏ خانه ی قدیم درس خوانده، درباره ی جیرجیرک‏ ها از من بهتر می ‏داند.»

از جیرجیرک ‏ها رد می‏ شوم و می‏ گویم: «حالا یک آفت دیگر را که می‏ شناسی بگو.»

 
  • - «تو هم وقت گیر آورده ‏ای‏ ها... آفَت که زیاد است. یکیش همین سِنِ گندم که پدر گندم ‏ها را درمی‏ آورد و دانه‏ های شان را پوک می ‏کند.»
  • - «می‏دانی چه جور زندگی می‏ کند؟!»
  • - «ندانم سِنِ گندم چه جور زندگی می‏ کند، پس چه چیز را می‏ دانم بچه‏ جان!... موقع سیزده ‏به‏ در، سر و کلّه ی‏شان توی گندم زارها پیدا می‏ شود. یک ماه بعد، پشت برگ‏ های گندم تخم گذاری می‏ کنند... هربار سیزده یا چهارده تخم می‏ گذارند. آن وقت نوزادهای شان موقع دانه‏ بستن گندم ‏ها می‏ افتند به جان گندم ‏های زبان بسته، همان‏طور می‏ خورند و می‏ خورند تا بترکند.»
  • - «برای همین می‏ روید گندم‏ ها را سمپاشی می‏ کنید؟!»
  • - «بله دیگر... پس برای چه خودمان را به زحمت می ‏اندازیم؟!»
ای داد بیداد!... بابای ما که خودش یک پا حشره ‏شناس است. پس من این‏جا چه کاره ‏ام؟!

بعد از همه ی این‏ ها بالاخره به بابا می‏ گویم: «می‏ دانی چرا این‏ ها را پرسیدم؟ چون می‏ خواهم حشره‏ شناس بشوم.» او هم خیلی خون سرد جواب می‏دهد: «خب بشو» و این یعنی این که لابد: «تا گوساله گاو شود دل صاحبش آب شود.»

نمی ‏توانم همین طور دست روی دست بگذارم تا ابوالفضلِ آبجی از من جلو بزند. باید هرطور هست نقش حشره‏ شناسی‏ ام را پیش ببرم. توی فیلم دیده ‏ام آن آقای حشره ‏شناس یک چیزی مثل میکروسکوپ دارد که با آن حشره ‏ها را به دقت نگاه می‏ کند. مگر بچه‏ بازی است. پلاستیکی ‏اش هم این جا توی آبادی پیدا نمی ‏شود. پس باید چکار کنم؟!

بعد از دوساعت که نزدیک دبستان «علوی وشاره» پرسه زده ‏ام، بالاخره دلم را به دریا می‏ز نم و در مدرسه را محکم می‏ کوبم. هرچند ابوالفضل گفته: معلم ‏ها از چیزهایی مثل حشره ‏شناسی و گیاه شناسی سردرنمی ‏آورند، باز هم مطمئنّم آقای حیدری خیلی چیزها می‏ داند؛ ولی چرا در را باز نمی‏ کنند؟!... بی‏ فایده است. انگار هیچ کس توی مدرسه و خانه ی مخصوص معلم ‏ها نیست. حاج رمضان از دور داد می‏ زند: «بی‏ خود در نزن. همین امروز صبح با زن و بچه‏ رفتند ولایت شان تا شهریور هم برنمی ‏گردند.» ... ای بِخشکی شانس!

رادیوی جیبی را که داداش رضا دو ماه پیش برایم خریده، همیشه و همه جا پیشم هست. توی این چند روز سر ساعت هجده روشنش می‏ کنم تا صحبت‏ های کارشناس کشاورزی را بشنوم. درباره ی هرچیز حرف می ‏زند به غیر از حشرات و آفت ‏هایی که به کشاورزی خسارت می ‏زند: «توجه داشته باشید که کودهای شیمیایی... کاشت لوبیا را زودتر... نخلستان‏ ها را ... بذرهای اصلاح‏ شده ای هست که... .» دلم می‏ خواهد رادیوی جیبی ‏ام را شوت کنم توی استخر آبادی، از بس برای خودش ورّاجی می ‏کند.

به دایی‏ عباس التماس کرده‏ و ذرّه ‏بینش را که با آن توتون چپقش را زیر نور آفتاب داغ تابستان آتش می ‏زند، قرض گرفته ‏ام. به هرملخ و شته ‏ای که می‏ رسم، ذرّه ‏بین را روی‏شان می‏ گیرم و دست و پا و شاخک‏ های عجیب وغریب شان را بهتر می‏ بینم. خرطوم پشه را زیر ذره ‏بینم مثل خرطوم فیل می‏ بینم و شاخک ‏های بادبزنی سوسک خال دار یا همان «بالشتک مار» خودمان، چقدر با ذرّه ‏بین دیدنی‏ تر شده ‏اند.

دوهفته از ماجرا گذشته و خوش بختانه ابوالفضلِ آبجی، حشره ‏شناس شدنش را فراموش کرده است؛ ولی من بدبخت هم که هنوز به جایی نرسیده ‏ام. سر ظهر نشسته ‏ایم سر سفره ی آبگوشت پُرچرب خاله‏ جان که در می ‏زنند. سری از پنجره بیرون می ‏آورم و پستچی را می ‏بینم که بسته‏ ای را توی دستش گرفته و برای تحویل دادنش این پا و آن پا می ‏کند.

- «آخ جان! خودش است. چیزهایی که چند روز پیش از آن مأمور دولتی خواسته بودم.»

بسته را که باز می‏ کنم، درجا خشکم می ‏زند. جزوه‏ هایی است در باره ی بیماری‏ های مشترک انسان و دام و چیزهایی درباره ی شپش و کنه و طاعون گاوی... من کِی این چیزها را خواسته بودم که خودم خبر نداشتم؟! چقدر به آن آقا سفارش کرده بودم می‏ خواهم در باره ی آفت‏ های کشاورزی و حشرات بیش تر بدانم. من بیچاره فکر می‏ کردم آن آقا مهندس کشاورزی است نگو تکنیسین دام پزشکی از آب درآمده ‏اند.

 باشد. بازهم دست شان درد نکند که به فکرم بوده ‏اند و این جزوه ‏ها را برایم فرستاده‏ اند. شاید یک شب دیگر هم سینماسیّاری بیاید آبادی‏مان و آقایی توی فیلم باشد که همه جا به دنبال گاو و گوسفندها بگردد تا اگر مشکلی دارند، روبه راه‏شان کند. چه بهتر! حالا هم جزوه ‏هایش را دارم، هم گوسفندهایش را. اصلاً بهتر است بروم دام پزشک شوم... پیش به سوی دام پزشکی... زنده باد جیرجیرک آوازه‏ خوان! مرده باد کنه ‏های گاوی!