بیشتر وقت ها جوان های وِشاره(روستای ما) توی عروسی ها، ماجراهای خنده دار نمایش می دهند. هرنمایشی هم که اجرا کنند، من و ابوالفضل آبجی از بچه هایی هستیم که فردا صبحش، آن ماجرا را برای خودمان نمایش می دهیم. هرنقشی مثل پهلوان و درویش یا سلطان را که برای خودمان برداشته باشیم، تا چند روز می رویم در جلد همان نقش و بعضی وقت ها از پهلوان یا درویش نمایش هم جلوتر می زنیم. اَداهایی از خودمان درمی آوریم که نگو و نپرس.
دیروز، نزدیک غروب، چند نفر مروّج کشاورزی آمده بودند و سینماسیار راه انداخته بودند. میدانِ سر قنات را برای کار خودشان انتخاب کرده بودند. به انجمنِ ده گفته بودند آنجا را فرش کنند تا مردم راحت بنشینند و فیلم تماشا کنند. دَم ودستگاه خودشان را زیر یک درخت توت کار گذاشته بودند. یک پرده ی سفید به بالای دیوار خانه ی استادغضنفر آویزان کرده بودند و فیلمشان را به نمایش درآورده بودند.
خیلی از بچه های آبادی مثل خود من، اولین بار بود که سینما می دیدند. از همان وقت که با بلندگو اعلام کرده بودند سینماسیار آمده، جلوتر از همه برای خودمان جا گرفته بودیم و منتظر دیدن فیلم بودیم.
توی فیلم یکی بود که فقط به دنبال حشرات بود. از پروانه و ملخ گرفته تا سوسک های جورواجور و خالخالی همه را به تور می انداخت. آن ها را به آزمایشگاه می برد و آن طور که فیلم نشان می داد، مثلاً روی آن ها مطالعه می کرد. یک نفر دیگر هم بود که بیلچه به دست، توی دشت و کوه و کمر راه می رفت و بعضی وقت ها علف ها و بوته های جلوی پایش را آهسته از خاک درمی آورد، آرام آن علف ها را لای روزنامه قرار می داد و با احتیاط تمام روزنامه اش را میگ ذاشت توی یک چمدان بَرّاق. آخر فیلم فهمیدم یکی از آن دو نفر حشره شناس است، آن یکی هم گیاه شناس. هردویشان هم می خواستند با هم به کمک کشاورزان بیایند و بفهمند چطور باید جلوی خسارت آفت ها را در کشاورزی بگیرند.
داستان از اینجا شروع می شود که من و ابوالفضلِ آبجی، همان جا آخر فیلم، قرار و مداری با هم گذاشته بودیم. قرار بود از این پس به جای نمایش، با هم فیلم بازی کنیم. من حشره شناس باشم، ابوالفضلِ آبجی گیاه شناس؛ ولی همین امروز صبح، موقع گوسفندچرانی ها و شروع کار، نظر ابوالفضل زرنگ برگشته. سفت و محکم می گوید:
دیروز، نزدیک غروب، چند نفر مروّج کشاورزی آمده بودند و سینماسیار راه انداخته بودند. میدانِ سر قنات را برای کار خودشان انتخاب کرده بودند. به انجمنِ ده گفته بودند آنجا را فرش کنند تا مردم راحت بنشینند و فیلم تماشا کنند. دَم ودستگاه خودشان را زیر یک درخت توت کار گذاشته بودند. یک پرده ی سفید به بالای دیوار خانه ی استادغضنفر آویزان کرده بودند و فیلمشان را به نمایش درآورده بودند.
خیلی از بچه های آبادی مثل خود من، اولین بار بود که سینما می دیدند. از همان وقت که با بلندگو اعلام کرده بودند سینماسیار آمده، جلوتر از همه برای خودمان جا گرفته بودیم و منتظر دیدن فیلم بودیم.
توی فیلم یکی بود که فقط به دنبال حشرات بود. از پروانه و ملخ گرفته تا سوسک های جورواجور و خالخالی همه را به تور می انداخت. آن ها را به آزمایشگاه می برد و آن طور که فیلم نشان می داد، مثلاً روی آن ها مطالعه می کرد. یک نفر دیگر هم بود که بیلچه به دست، توی دشت و کوه و کمر راه می رفت و بعضی وقت ها علف ها و بوته های جلوی پایش را آهسته از خاک درمی آورد، آرام آن علف ها را لای روزنامه قرار می داد و با احتیاط تمام روزنامه اش را میگ ذاشت توی یک چمدان بَرّاق. آخر فیلم فهمیدم یکی از آن دو نفر حشره شناس است، آن یکی هم گیاه شناس. هردویشان هم می خواستند با هم به کمک کشاورزان بیایند و بفهمند چطور باید جلوی خسارت آفت ها را در کشاورزی بگیرند.
داستان از اینجا شروع می شود که من و ابوالفضلِ آبجی، همان جا آخر فیلم، قرار و مداری با هم گذاشته بودیم. قرار بود از این پس به جای نمایش، با هم فیلم بازی کنیم. من حشره شناس باشم، ابوالفضلِ آبجی گیاه شناس؛ ولی همین امروز صبح، موقع گوسفندچرانی ها و شروع کار، نظر ابوالفضل زرنگ برگشته. سفت و محکم می گوید:
- «من حشره شناس می شوم، تو گیاه شناس.»
اصلاً انتظار این حرفش را ندارم. فقط بغض میکنم و آهسته می گویم: «ببین ابوالفضل! من خودم بهت گفتم بیا برویم سر قنات، سینماسیار آمده. جِر زنی نکن دیگر. خبرت نمی کردم که فیلم را هم نمی دیدی!»
- «برو بچه جان! همان اول فیلم، خودم عاشق آن حشره شناس شدم که داشت کفشدوزک را نشان می داد و می گفت: چه می شد اگر به هرگیاه و درختی نگاه می کردی، به جای شَته و ملخ، این حشره ی خوشگل و مفید را می دیدی و چی چی چی چی...!»
- «ببین ابوالفضل! مگر من نبودم که گفتم از فردا خودم تور درست می کنم، می افتم دنبال حشرات و پروانه ها و...؟!»
- «تو هم ببین یوسف! مگر کر بودی که همه اش به آن حشره شناس توی فیلم، آفرین آفرین می گفتم وقتی زنبورهای عسل روی دست و صورتش نشسته بودند و با خیال راحت داشت در مورد زنبور عسل حرف می زد؟!»
- «جِرزنی نکن دیگر ابوالفضل! مگر گیاه شناس بودن چه عیبی دارد؟! ندیدی آن گیاه شناس چه گیاه هایی را خشک کرده بود و به دیوار اتاق کارش چسبانده بود؟!»
- «تو هرچه می خواهی بگو؛ ولی من دلم می خواهد حشره شناس باشم... اگر دانشمند گیاه شناس خوب است، خب خودت برو گیاه شناس بشو.»
با این حرف آخرش از او قهر می کنم و تا چند دقیقه هیچ حرفی با هم نمی زنیم؛ ولی بالاخره حوصله ام از تنهایی سر می رود. رو می کنم به ابوالفضل و می گویم: «اصلاً می دانی... گیاه شناس رو بی خیال. بیا دوتاییمان حشره شناس بشویم.»
- «خِنگ خدا! اگر دوتایی مان حشره شناس بشویم، کی باید روی گیاه ها مطالعه کند تا مثل توی فیلم بفهمیم حشره یمان چه خسارتی به گیاه ها می زند؟!»
- «می رویم از آقای شاهوردی یا آقای حیدری می پرسیم.»
- «مگر معلم ها گیاه شناس اند که این چیزها را بدانند؟!»
- «نمیدانم. من یکی که حشره شناسم و می روم روی حشرات مطالعه میکنم.»
- «اگر این طور است، من بیش تر از تو حشره شناسم.»
تا غروب با هم جرّ و بحث می کنیم و یک ذره هم کوتاه نمی آییم. به این نتیجه می رسیم که گیاه شناس بی گیاه شناس. هردویمان می خواهیم حشره شناس باشیم.
شب که می خوابم، همه اش خواب کفشدوزک و پروانه و زنبور می بینم. خواب می بینم همه ی پروانه های دشت وشاره را به دام انداخته ام. خشک شان کرده ام و به تمام دیوارهای خانه یمان چسبانده ام. خواب می بینم آزمایشگاهی دارم که پُر است از ملخ و سوسک و جیرجیرک و از همه یشان نقاشی های تمام قد کشیده ام.
فردا صبح، دیگر احساس می کنم واقعاً حشره شناسم و باید کارم را از همین حالا شروع کنم. موقع کمک کردن به بابا در کار آبیاری باغ، بی مقدمه به او می گویم:
- «ای کاش همه ی این دشت پُر بود از مور و ملخ.»
بابا چند لحظه مات نگاهم می کند و می گوید: «آن وقت چی می شد؟!»
- «برو بچه جان! همان اول فیلم، خودم عاشق آن حشره شناس شدم که داشت کفشدوزک را نشان می داد و می گفت: چه می شد اگر به هرگیاه و درختی نگاه می کردی، به جای شَته و ملخ، این حشره ی خوشگل و مفید را می دیدی و چی چی چی چی...!»
- «ببین ابوالفضل! مگر من نبودم که گفتم از فردا خودم تور درست می کنم، می افتم دنبال حشرات و پروانه ها و...؟!»
- «تو هم ببین یوسف! مگر کر بودی که همه اش به آن حشره شناس توی فیلم، آفرین آفرین می گفتم وقتی زنبورهای عسل روی دست و صورتش نشسته بودند و با خیال راحت داشت در مورد زنبور عسل حرف می زد؟!»
- «جِرزنی نکن دیگر ابوالفضل! مگر گیاه شناس بودن چه عیبی دارد؟! ندیدی آن گیاه شناس چه گیاه هایی را خشک کرده بود و به دیوار اتاق کارش چسبانده بود؟!»
- «تو هرچه می خواهی بگو؛ ولی من دلم می خواهد حشره شناس باشم... اگر دانشمند گیاه شناس خوب است، خب خودت برو گیاه شناس بشو.»
با این حرف آخرش از او قهر می کنم و تا چند دقیقه هیچ حرفی با هم نمی زنیم؛ ولی بالاخره حوصله ام از تنهایی سر می رود. رو می کنم به ابوالفضل و می گویم: «اصلاً می دانی... گیاه شناس رو بی خیال. بیا دوتاییمان حشره شناس بشویم.»
- «خِنگ خدا! اگر دوتایی مان حشره شناس بشویم، کی باید روی گیاه ها مطالعه کند تا مثل توی فیلم بفهمیم حشره یمان چه خسارتی به گیاه ها می زند؟!»
- «می رویم از آقای شاهوردی یا آقای حیدری می پرسیم.»
- «مگر معلم ها گیاه شناس اند که این چیزها را بدانند؟!»
- «نمیدانم. من یکی که حشره شناسم و می روم روی حشرات مطالعه میکنم.»
- «اگر این طور است، من بیش تر از تو حشره شناسم.»
تا غروب با هم جرّ و بحث می کنیم و یک ذره هم کوتاه نمی آییم. به این نتیجه می رسیم که گیاه شناس بی گیاه شناس. هردویمان می خواهیم حشره شناس باشیم.
شب که می خوابم، همه اش خواب کفشدوزک و پروانه و زنبور می بینم. خواب می بینم همه ی پروانه های دشت وشاره را به دام انداخته ام. خشک شان کرده ام و به تمام دیوارهای خانه یمان چسبانده ام. خواب می بینم آزمایشگاهی دارم که پُر است از ملخ و سوسک و جیرجیرک و از همه یشان نقاشی های تمام قد کشیده ام.
فردا صبح، دیگر احساس می کنم واقعاً حشره شناسم و باید کارم را از همین حالا شروع کنم. موقع کمک کردن به بابا در کار آبیاری باغ، بی مقدمه به او می گویم:
- «ای کاش همه ی این دشت پُر بود از مور و ملخ.»
بابا چند لحظه مات نگاهم می کند و می گوید: «آن وقت چی می شد؟!»
- - «آنوقت یکی یکی می گرفتم شان.»
- - «می گرفتیشان که چه بشود؟!»
- - «همین طوری... خب بگیرم شان که روی ملخ ها مطالعه کنم.»
- - «مگر طلبکاری از ملخ ها که مطالبه کنی از آن ها؟!»
- - «مطالبه نه بابا... مطالعه!»
- - «بچه جان! زبانت را گاز بگیر. خدا نکند اینجا پُر از مور و ملخ شود... ملخ بیاید دمار از روزگار کشت و کارهای ما درمی آورد.»
- - «یعنی چه؟! مگر ملخ ها...»
- - «یعنی این که وقتی چند سال پیش لشکر ملخ ها می رسید، هوا تاریک می شد. میلیون ها ملخ توی آسمان بود... انگار همه جا را دود غلیظی گرفته باشد. وقتی ملخ ها می ریختند توی باغ، دیگر یک دانه برگ و میوه ی سالم روی درخت ها نمی ماند. آن وقت باید دو دستی می زدیم توی سرمان!»
-
- - «حالا چرا آن ملخ ها دیگر نیستند... یعنی هستند ولی آنقدر که می گویی نیستند؟!»
- - «برای این که دولت با سم پاشی جلویشان را گرفت.»
توی دلم می گویم: «چه بد! ای کاش ما هم یک صحنه از هجوم ملخ ها را به باغ و دشت می دیدیم، بعدش دیگر زبان مان را گاز می گرفتیم یا چشم های مان را می بستیم تا هیچ وقت نباشند!»
از بابا می پرسم: «خب ملخ ها هیچ، حالا چه حشره ای هست که به محصولات کشاورزی خسارت می زند؟»
از بابا می پرسم: «خب ملخ ها هیچ، حالا چه حشره ای هست که به محصولات کشاورزی خسارت می زند؟»
- - «حالا فرض کن اسم شان را هم بگویم. از تو چه کاری برمی آید؟!»
- - «شما بگو اسم شان را، من می گویم چه کار باید بکنی.»
- - «جیرجیرک. جیرجیرک ها بد آفَتی هستند برای باغ های انگورمان.»
- - «واقعا؟!... جیرجیرک های به این خوشگلی، آفَت هستند؟... یعنی انگورها را می خورند؟ زنبورها را دیده ام انگور می خورند؛ ولی جیرجیرک ها ر ا ندیده ام.»
- - «تو بچه ای هنوز بچه جان! خود جیرجیرک ها فقط روی درخت ها جیرجیر می کنند تا هم دیگر را پیدا کنند... نوزادهای شان آفَت هستند که توی خاک زندگی می کنند. بدکردارها سرتاسر سال ریشه ی درخت های انگور را می خورند و جیکشان هم درنمی آید.»
از تعجب دهانم باز مانده است: «من را بگو که می خواستم حشره شناس باشم؛ مثلا می خواستم روی جیرجیرک ها مطالعه کنم و بفهمم چه جوری خسارت می زنند. بابای من که در مکتب خانه ی قدیم درس خوانده، درباره ی جیرجیرک ها از من بهتر می داند.»
از جیرجیرک ها رد می شوم و می گویم: «حالا یک آفت دیگر را که می شناسی بگو.»
از جیرجیرک ها رد می شوم و می گویم: «حالا یک آفت دیگر را که می شناسی بگو.»
- - «تو هم وقت گیر آورده ای ها... آفَت که زیاد است. یکیش همین سِنِ گندم که پدر گندم ها را درمی آورد و دانه های شان را پوک می کند.»
- - «میدانی چه جور زندگی می کند؟!»
- - «ندانم سِنِ گندم چه جور زندگی می کند، پس چه چیز را می دانم بچه جان!... موقع سیزده به در، سر و کلّه یشان توی گندم زارها پیدا می شود. یک ماه بعد، پشت برگ های گندم تخم گذاری می کنند... هربار سیزده یا چهارده تخم می گذارند. آن وقت نوزادهای شان موقع دانه بستن گندم ها می افتند به جان گندم های زبان بسته، همانطور می خورند و می خورند تا بترکند.»
- - «برای همین می روید گندم ها را سمپاشی می کنید؟!»
- - «بله دیگر... پس برای چه خودمان را به زحمت می اندازیم؟!»
ای داد بیداد!... بابای ما که خودش یک پا حشره شناس است. پس من اینجا چه کاره ام؟!
بعد از همه ی این ها بالاخره به بابا می گویم: «می دانی چرا این ها را پرسیدم؟ چون می خواهم حشره شناس بشوم.» او هم خیلی خون سرد جواب میدهد: «خب بشو» و این یعنی این که لابد: «تا گوساله گاو شود دل صاحبش آب شود.»
نمی توانم همین طور دست روی دست بگذارم تا ابوالفضلِ آبجی از من جلو بزند. باید هرطور هست نقش حشره شناسی ام را پیش ببرم. توی فیلم دیده ام آن آقای حشره شناس یک چیزی مثل میکروسکوپ دارد که با آن حشره ها را به دقت نگاه می کند. مگر بچه بازی است. پلاستیکی اش هم این جا توی آبادی پیدا نمی شود. پس باید چکار کنم؟!
بعد از دوساعت که نزدیک دبستان «علوی وشاره» پرسه زده ام، بالاخره دلم را به دریا میز نم و در مدرسه را محکم می کوبم. هرچند ابوالفضل گفته: معلم ها از چیزهایی مثل حشره شناسی و گیاه شناسی سردرنمی آورند، باز هم مطمئنّم آقای حیدری خیلی چیزها می داند؛ ولی چرا در را باز نمی کنند؟!... بی فایده است. انگار هیچ کس توی مدرسه و خانه ی مخصوص معلم ها نیست. حاج رمضان از دور داد می زند: «بی خود در نزن. همین امروز صبح با زن و بچه رفتند ولایت شان تا شهریور هم برنمی گردند.» ... ای بِخشکی شانس!
رادیوی جیبی را که داداش رضا دو ماه پیش برایم خریده، همیشه و همه جا پیشم هست. توی این چند روز سر ساعت هجده روشنش می کنم تا صحبت های کارشناس کشاورزی را بشنوم. درباره ی هرچیز حرف می زند به غیر از حشرات و آفت هایی که به کشاورزی خسارت می زند: «توجه داشته باشید که کودهای شیمیایی... کاشت لوبیا را زودتر... نخلستان ها را ... بذرهای اصلاح شده ای هست که... .» دلم می خواهد رادیوی جیبی ام را شوت کنم توی استخر آبادی، از بس برای خودش ورّاجی می کند.
به دایی عباس التماس کرده و ذرّه بینش را که با آن توتون چپقش را زیر نور آفتاب داغ تابستان آتش می زند، قرض گرفته ام. به هرملخ و شته ای که می رسم، ذرّه بین را رویشان می گیرم و دست و پا و شاخک های عجیب وغریب شان را بهتر می بینم. خرطوم پشه را زیر ذره بینم مثل خرطوم فیل می بینم و شاخک های بادبزنی سوسک خال دار یا همان «بالشتک مار» خودمان، چقدر با ذرّه بین دیدنی تر شده اند.
دوهفته از ماجرا گذشته و خوش بختانه ابوالفضلِ آبجی، حشره شناس شدنش را فراموش کرده است؛ ولی من بدبخت هم که هنوز به جایی نرسیده ام. سر ظهر نشسته ایم سر سفره ی آبگوشت پُرچرب خاله جان که در می زنند. سری از پنجره بیرون می آورم و پستچی را می بینم که بسته ای را توی دستش گرفته و برای تحویل دادنش این پا و آن پا می کند.
- «آخ جان! خودش است. چیزهایی که چند روز پیش از آن مأمور دولتی خواسته بودم.»
بسته را که باز می کنم، درجا خشکم می زند. جزوه هایی است در باره ی بیماری های مشترک انسان و دام و چیزهایی درباره ی شپش و کنه و طاعون گاوی... من کِی این چیزها را خواسته بودم که خودم خبر نداشتم؟! چقدر به آن آقا سفارش کرده بودم می خواهم در باره ی آفت های کشاورزی و حشرات بیش تر بدانم. من بیچاره فکر می کردم آن آقا مهندس کشاورزی است نگو تکنیسین دام پزشکی از آب درآمده اند.
باشد. بازهم دست شان درد نکند که به فکرم بوده اند و این جزوه ها را برایم فرستاده اند. شاید یک شب دیگر هم سینماسیّاری بیاید آبادیمان و آقایی توی فیلم باشد که همه جا به دنبال گاو و گوسفندها بگردد تا اگر مشکلی دارند، روبه راهشان کند. چه بهتر! حالا هم جزوه هایش را دارم، هم گوسفندهایش را. اصلاً بهتر است بروم دام پزشک شوم... پیش به سوی دام پزشکی... زنده باد جیرجیرک آوازه خوان! مرده باد کنه های گاوی!
بعد از همه ی این ها بالاخره به بابا می گویم: «می دانی چرا این ها را پرسیدم؟ چون می خواهم حشره شناس بشوم.» او هم خیلی خون سرد جواب میدهد: «خب بشو» و این یعنی این که لابد: «تا گوساله گاو شود دل صاحبش آب شود.»
نمی توانم همین طور دست روی دست بگذارم تا ابوالفضلِ آبجی از من جلو بزند. باید هرطور هست نقش حشره شناسی ام را پیش ببرم. توی فیلم دیده ام آن آقای حشره شناس یک چیزی مثل میکروسکوپ دارد که با آن حشره ها را به دقت نگاه می کند. مگر بچه بازی است. پلاستیکی اش هم این جا توی آبادی پیدا نمی شود. پس باید چکار کنم؟!
بعد از دوساعت که نزدیک دبستان «علوی وشاره» پرسه زده ام، بالاخره دلم را به دریا میز نم و در مدرسه را محکم می کوبم. هرچند ابوالفضل گفته: معلم ها از چیزهایی مثل حشره شناسی و گیاه شناسی سردرنمی آورند، باز هم مطمئنّم آقای حیدری خیلی چیزها می داند؛ ولی چرا در را باز نمی کنند؟!... بی فایده است. انگار هیچ کس توی مدرسه و خانه ی مخصوص معلم ها نیست. حاج رمضان از دور داد می زند: «بی خود در نزن. همین امروز صبح با زن و بچه رفتند ولایت شان تا شهریور هم برنمی گردند.» ... ای بِخشکی شانس!
رادیوی جیبی را که داداش رضا دو ماه پیش برایم خریده، همیشه و همه جا پیشم هست. توی این چند روز سر ساعت هجده روشنش می کنم تا صحبت های کارشناس کشاورزی را بشنوم. درباره ی هرچیز حرف می زند به غیر از حشرات و آفت هایی که به کشاورزی خسارت می زند: «توجه داشته باشید که کودهای شیمیایی... کاشت لوبیا را زودتر... نخلستان ها را ... بذرهای اصلاح شده ای هست که... .» دلم می خواهد رادیوی جیبی ام را شوت کنم توی استخر آبادی، از بس برای خودش ورّاجی می کند.
به دایی عباس التماس کرده و ذرّه بینش را که با آن توتون چپقش را زیر نور آفتاب داغ تابستان آتش می زند، قرض گرفته ام. به هرملخ و شته ای که می رسم، ذرّه بین را رویشان می گیرم و دست و پا و شاخک های عجیب وغریب شان را بهتر می بینم. خرطوم پشه را زیر ذره بینم مثل خرطوم فیل می بینم و شاخک های بادبزنی سوسک خال دار یا همان «بالشتک مار» خودمان، چقدر با ذرّه بین دیدنی تر شده اند.
دوهفته از ماجرا گذشته و خوش بختانه ابوالفضلِ آبجی، حشره شناس شدنش را فراموش کرده است؛ ولی من بدبخت هم که هنوز به جایی نرسیده ام. سر ظهر نشسته ایم سر سفره ی آبگوشت پُرچرب خاله جان که در می زنند. سری از پنجره بیرون می آورم و پستچی را می بینم که بسته ای را توی دستش گرفته و برای تحویل دادنش این پا و آن پا می کند.
- «آخ جان! خودش است. چیزهایی که چند روز پیش از آن مأمور دولتی خواسته بودم.»
بسته را که باز می کنم، درجا خشکم می زند. جزوه هایی است در باره ی بیماری های مشترک انسان و دام و چیزهایی درباره ی شپش و کنه و طاعون گاوی... من کِی این چیزها را خواسته بودم که خودم خبر نداشتم؟! چقدر به آن آقا سفارش کرده بودم می خواهم در باره ی آفت های کشاورزی و حشرات بیش تر بدانم. من بیچاره فکر می کردم آن آقا مهندس کشاورزی است نگو تکنیسین دام پزشکی از آب درآمده اند.
باشد. بازهم دست شان درد نکند که به فکرم بوده اند و این جزوه ها را برایم فرستاده اند. شاید یک شب دیگر هم سینماسیّاری بیاید آبادیمان و آقایی توی فیلم باشد که همه جا به دنبال گاو و گوسفندها بگردد تا اگر مشکلی دارند، روبه راهشان کند. چه بهتر! حالا هم جزوه هایش را دارم، هم گوسفندهایش را. اصلاً بهتر است بروم دام پزشک شوم... پیش به سوی دام پزشکی... زنده باد جیرجیرک آوازه خوان! مرده باد کنه های گاوی!