یکی از دیدگاه‌های مربوط به منشأ دین ، مذهب را ناشی از ضعف و زبونی و ترس انسان معرفی می کند. این دیدگاه توسط راسل مطرح گردید. وی بر این باور است که اعتقاد به دین، ما را کم شهامت تر می کند. گروه بسیار زیادی از مردم، ایمان خود را به احکام مذهبی در سنینی که یأس و ناامیدی بر انسان چیره می شود از دست می دهند، و این اشخاص نسبت به افرادی که هرگز پرورش مذهبی نداشته اند؛ باید با ناکامی های بسیار سخت تری مقابله کنند. طرفداران مذهب، به این فکر که بعضی از انواع ترس را نباید به حساب آورد، ابراز تمایل می کنند.
 
به نظر من، ایشان از این بابت، سخت در اشتباهند. این که بگذاریم کسی جهت اجتناب از ترسها به اعتقادات دل خوش کننده تمسک جوید، هرگز زندگی کردن به بهترین راه ممکن نامیده نمی شود. تا مادامی که مذهب به ترس پناه می برد، از ارزش و مقام انسانی خواهد کاست. راسل در کتاب اجتماع انسانی  چنین نقل می کند:
 
«فکر می کنم انسانی که نتواند وجود مهلکه‌های زندگی را بدون قبول افسانه‌های تسلی بخش تحمل کند، وجودی ضعیف و قابل تهدید است. چنین انسانی قطعا در بخشی از وجود خود بدین حقیقت معترف است که، آنچه را او قبول کرده جز افسانه و اسطوره نیست و قبول آنها صرفا به خاطر آرامشی است که به وجود می آورند، اما هرگز جرأت روبرو شدن با چنین افکاری را ندارد. حتی میتوان گفت که او چون به غیر منطقی بودن افکارش داناست پس بنابراین نسبت به آنها تعصب میورزد و از بحث و مباحثه پیرامونشان گریزان است».
 
تشریح مطلب این است که انسان، پدیده‌هایی را می دیده و می ترسیده و در مقابل این ترس احتیاج داشته که اضطراب و نگرانی درون خودش را، به یک صورتی به آرامش تبدیل کند. اما چون نمی توانسته با علم و با شناخت واقعی پدیده ها که بعد منجر به پیدا کردن یک راه حل مناسبی برایش می شود، این آرامش را کسب کند، ناگزیر به جای علاج واقعی به مسکن پناه می برده و یک خوشی برای خودش ایجاد می کرده است، مثلا با اعتقاد به قضا و قدر، ناملایمات زندگی را برای خودش حل می کرده است، یا با اعتقاد به بهشت و اعتقاد به اینکه اگر اینجا ما ناراحتی می کشیم در عوض بهشتی هست، ناملایمات را برای خودش آسان می کرده است.
 
استاد مطهری در نقد دیدگاه راسل می نویسد: «یک اصطلاحی علمای اصول دارند که می گویند که فلان دلیل بر فلان دلیل دیگر حکومت یا ورود دارد. مقصودشان این است که گاهی دو تا دلیل نمی توانند با یکدیگر تعارض پیدا کنند، زیرا یک دلیل، مشروط به یک شرطی است که وقتی آن دلیل دیگر آمد، شرط او را از بین می برد، وقتی شرطش از بین رفت او خود به خود منتفی است، نه اینکه دو تا دلیل با هم میجنگند، دیگر جای جنگ برای آنها باقی نمی ماند. حال اگر بخواهم راجع به آن بحث کنم دور می شویم، این طایفه از اول، فرضشان بر این است که یک منطق نمی توانسته منشأ پیدایش فکر مذهب باشد، حال که چنین است پس دنبال آن امور غیر منطقی مانند: ترس و جهل و غیره می روند. به اینها باید گفت گاهی یک فکر برای بشر، هر چند باطل باشد، ولی منشأ گرایش بشر به آن فکر باز هم منطق بشر بوده نه چیزی ماورای منطقش. مثلا چند هزار سال بود که بشر فکر می کرد که خورشید به دور زمین می گردد و زمین ثابت است. آیا هیچگاه ما دنبال این می رویم که چه علتی سبب گردید که بشر معتقد شد که زمین مرکز است و خورشید و ستارگان به دور زمین می گردند، آیا مثلا ترس از اموات باعث این نظریه شد یا نه؟ می گوییم جریان فکری و منطقی، بشر را به آنجا رساند و هیچ عاملی ماورای فکر و منطق در کار نبوده است، بشر به حس ظاهر نگاه می کرد این جور می آید که خورشید و ستارگان به دور زمین میچرخند و همین طور که میدید، حکم می کرد. این دیگر دلیلی غیر از خود دیدن و خود فکر انسان ندارد دلیلی از خارج ندارد. از اینها باید پرسید که آیا بشر، همان بشر گذشته چند هزار سال پیش که خوشبختانه آثاری که اکنون از بشر چند هزار سال پیش گذشته از مسأله پیغمبران در علم و فن و صنعت و حتی فکر و نظر به دست آمده است، بعضی از آنها در سطح بسیار بالایی است و قدیم ترین کتابهایی که از چین و غیره به دست آمده حاوی فکرهایی فلسفی است که به قدری دقیق و بلند است که اسباب حیرت بشر امروزی است برای نمونه شما اهرام مصر را می بینید اشخاص امروز نمی توانند باور کنند که این ساخته بشر آن روز باشد یعنی آنقدر این ها نمایشگر یک فن و صنعت پیشرفته است که می گویند این را انسان های دیگر از کرات دیگر آمدهاند و ساخته اند، آری، آیا بشر گذشته این مقدار فکر نداشت که فکرش او را به مذهب و خدا کشانده باشد؟ همین که شما می گویید درباره حوادث فکر می کرد و می گفت یک علتی دارد بسیار خوب، اما خود آن علت چیست؟ این، یک قدم ساده ای است که فکر بشر به آنجا برسد، دیگر همان قدم اول نمی ایستد، همین قدر که اسمش را گذاشت اله» و «خدا» نمی ایستد، می گوید این باران، یک چیزی هست که آن را می گرداند، بعد میرود سراغ آن چیز، آن چیز خودش چگونه است؟ این جزء افکار ابتدایی انسان است، یعنی انسان مدرسه دیده و درس خوانده نمی خواهد، بلکه هر انسانی زود منتقل میشود که آنچه من میبینم به صورت یک مقهور و مربوب است آیا انسان های ابتدایی، نظم حیرت انگیز را در عالم نمی دیدند؛ انسان ابتدایی درخت نمی کاشت؟ وقتی که میدید یک هسته ای یک شیء خیلی ساده ای زیرزمین میرود، بعد به صورت درختی در می آید و این همه برگها، گل ها، شکوفه ها و میوه ها میدهد. اینها تعجبش را برنمیانگیخت؟ آیا تشکیلات وجود خودش را نمیدید؟ همین نظمها حیرت بشر اولیه را بر نمی انگیخت که بگوییم همین، موجب گرایش انسان به خدا و مذهب بوده است؟ چطور با بودن این همه مینا برای فکر بشر و با باز بودن چنین درهای منطقی و فکری، ما اینها را ندیده بگیریم و بعد بگوییم آیا ترس سبب شد که بشر به فکر خدا افتاد؟ آیا جهل و نشناختن علل حوادث سبب شد؟ اینکه مردگان را خواب می دیده و به دوگانگی روحها رسیده سبب شد؟ وقتی که یک چنین دری باز است این چه جنونی است و چه علتی دارد که انسان برود دنبال اینها؟! و نباید برود، یعنی یک چنین مبنای فکری و منطقی داشته است. اولا برای بشر ابتدایی هم این مقدار کافی است تا اینکه فکر خدا برای او پیدا شود و ثانیا تاریخ نشان میدهد که در همان دوره های به قول اینها دوره ما قبل تاریخ بشرهای خیلی مفکر وجود داشته اند. پس قدم اول اینکه بشر اولیه همیشه دنبال علت می رفته است. اما قدم دوم، قدمی نیست که باید قرن بیستم رسیده باشد تا فکر بشر به آن برسد که خود آن علت چگونه پدید آمده است و بعد این مسأله پیش می آید که آیا یک چیز است که علت همه این اشیاء است یا چنین چیزی نیست؟ این سؤال، خیلی به زودی برای بشر طرح می شود، وقتی هم که سؤال طرح بشود آن حرفی که قرآن می گوید، علت گرایش به دین در فطرت انسان است، می گوید از این جهت که بشر مربوبیت را، یعنی تغییر را می بیند.( مطهری، م.ج۳ ص ۵۵۹- ۵۶۷)
 
منبع: کلام نوین اسلامی، عبدالحسین خسروپناه، انتشارات تعلیم و تربیت اسلامی، چاپ اول، قم 1390