می‌خواست نذر درست وحسابی کند؛ مثل رسول که گوسفند نذرش کرده بودند یا مرتضی، که پدرش گفته بود کنکور قبول بشوی، لپه های قیمه ی مسجد را من می‌دهم. پدر سینا هم که هرسال برای شب هفتم محرم برنج می‌داد، لابد امسال نذر بزرگ تری هم کرده بود.

می‌خواست به پدرش بگوید که تو هم یک نذر کن؛ این مسجد خیلی حاجت می‌دهد. پدر داشت با مادر صحبت می‌کرد، سقف خانه نم داده بود، مادر گله داشت، پدر قول داد نسیه هم که شده، درستش کند.

به آشپزخانه ی مسجد رفت. به حاج حسن خادم گفت که از این به بعد هرشب برای شستن ظرف ها رویش حساب کند.

خادم خندید و گفت: «من حرفی ندارم، به شرطی که بعد از شب اول درنری ها!»

سجاد ابرو بالا انداخت و با خودش گفت: «نذره، مگه می‌شه آدم دربره!»

نویسنده: مرضیه نفری
تصویرساز: طاهره امینی

منبع: مجله باران