عصر که از مدرسه برمی‏ گردم، خاله‏ جان (زن ‏بابا) توی خانه نیست. نان و پنیری برمی ‏دارم و طبق معمول هرروز، برّه بزغاله ‏ها را جلو می ‏اندازم به سمت باغ‏ دراز.
بزغاله‏ های کوچولو از این که از حصار آغل رها شده ‏اند، چه جست و خیزی می‏ کنند و برّه‏ های نازتر از بزغاله ‏ها چقدر دوست داشتنی ‏اند!

خدایا! چه می‏ بینم؟! وقتی از علف زار بالاسرِ باغ‏ دراز به وسط‏ های باغ چشم می ‏اندازم، بابا و عموحاجی را می ‏بینم مشغول ارّه کردن درخت گردوی خشک شده با ارّه ی دوسر و یک باره خشکم می ‏زند. گلّه ی کوچکم را رها می‏ کنم و به دو می‏ روم به سمت درختی که دارند می ‏بُرند.

 
  • - «آهای بابا! نَبُرید... درخت گردو را نَبُرید... عموحاجی... بابا! تو را خدا نَبُریدش...»
نفس ‏زنان می ‏رسم پیش شان و سوراخ توی تنه ی درخت را نشان شان می‏ دهم: «مگر نمی ‏دانید لانه ی شانه‏ به‏ سر این‏ جاست، چرا درخت را می‏ بُرید؟!»

عموحاجی می‏گوید: «ما چه می ‏دانستیم لانه ی شانه‏ به‏ سر این‏ جاست عموجان!»

 
  • - «تو را خدا دیگر ارّه نکنید! جوجه ‏های شانه‏ به‏ سر آواره می‏ شوند.»
بابا جواب می‏ دهد: «بچه‏ جان! ما که به خاطر شانه‏ به‏ سر نمی‏ توانیم کارمان را تعطیل کنیم. با هزار منت، ارّه ی دوسر را از ارباب‏علی گرفته ‏ایم. دیگر وقت نداریم بیاییم خشکیده ‏های باغ را ببُریم.» ‏

هرچه اصرار می‏ کنم دست از بریدن درخت گردو بردارند، بگذارند همین طور سرپا بماند تا لانه ی شانه‏ به‏ سر خراب نشود، عین خیال شان نیست. می‏ گویند:

- «الان دیگر دیر است!» این طور ولش کنیم، ممکن است بی‏ هوا بیفتد روی سر کسی که دارد از کنارش رد می‏ شود.

 چند لحظه‏ بیش تر طول نمی‏ کشد که در اشک باران چشم ‏های من، سر تا پای درخت با صدای خشکی نقش زمین می‏ شود و داغ دلم را تازه می‏ کند.

وای... چه چندش ‏آور! به محض این که درخت گردو می ‏افتد، مار بزرگ و شکم‏ گُنده ‏ای از توی سوراخ لانه ی شانه‏ به ‏سر بیرون می ‏زند و فرار می ‏کند.

داد می‏ کشم: «بابا بکشش... بکشش...»

 ولی آن‏ ها اعتنایی نمی ‏کنند. با وجود داد و فریادهای من، همان طور خونسرد می‏ گذارند مار خطرناک دربرود.

یکی‏ شان می‏ خندد و می‏ گوید: «نگاه کنید... تا خرخره خورده است... انگار بچه ‏های شانه‏ به‏ سر را یک جا بلعیده!»

دیگری می‏ گوید: «چرا بکشیمش... این زبان بسته که نخ ‏ریسی یا بیل‏ زنی بلد نیست که برود کار کند شکمش را سیر کند... بالاخره باید پرنده ‏ای چیزی شکار کند بخورد دیگر.»

بابا می‏گوید: «پسرجان! چرا این قدر هوارهوار می‏ کنی... مگر نمی‏ دانی مارها برای زارع جماعت مفیدند. مار نباشد موش ‏ها همه ی عالم را برمی‏ دارند بچه جان!»
  • - «گوش کنید صدای جیرجیر می ‏آید از توی لانه...»
می‏ خواهم دست کنم توی لانه که عموحاجی دستم را می‏ گیرد: «نه عموجان! شاید جفت مار توی سوراخ باشد.»

بابا می‏ خندد و می‏ گوید: «جفت مار کجا بود داداش... ما که نکشتیمش. می‏ گویند مار را بکشی سرو کلّه ی جفتش پیدا می‏ شود.»

با وجود آن که ترسیده ‏ام، اما دست لرزانم را توی سوراخ می‏ کنم و تنها جوجه ی شانه ‏به‏ سر را بیرون می‏ کشم.

 
  • - «چه جوجه ی نازی! ... حیوانکی دارد می‏ لرزد.»
خیلی دلم برایش می‏ سوزد. به بابا و عموحاجی التماس می‏ کنم هرطور شده درخت را دوباره سرپا کنند؛ ولی آن‏ ها همان‏طور برای خودشان می‏ خندند و یک طور دیگر نگاهم می‏ کنند.
 
  • - «تو را خدا یک جور بکاریدش توی خاک... لااقل این یکی جوجه‏ را بگذاریم توی لانه ‏اش تا شانه ‏به‏ سرِ مادر بیاید بِهِش غذا بدهد.»
بابا جواب می‏ دهد: «عجب ساده ‏ای پسر! حالا دیگر رستم دستان هم بیاید نمی ‏تواند درخت بریده شده را با این همه شاخه و یال و کوپال دوباره توی زمین بکارد.»

عموحاجی با لبخندهای همیشگی ‏اش می‏ گوید: «عموجان! به فرض هم که توی زمین بکاریمش، دوباره این مار هم نرود سراغش ممکن است یک مار دیگر برود دخلش را بیاورد.»

بابا هم قاه ‏قاه می‏ خندد؛ اما چیزی که می‏ گوید اصلاً برایم خنده ‏دار نیست: «اصلاً شانه‏ به‏ سرت قهر کرده رفته، دیگر هم برنمی‏ گردد.»

من باز هم اصرار می‏ کنم درخت را نزدیک جای اولّش بکارند. شانه به ‏سر کوچولو را در جای مطمئنی می‏ گذارم. بیل را برمی‏ دارم و مشغول کندن گودال می ‏شوم:

- «چاله می‏ کنیم، درخت را هُل می‏ دهیم توی این چاله...»

بابا انگار چشم و گوشش با من نیست. سرِ حال است. شروع می‏ کند به تعریف خاطراتش از روبه روشدن با مارها و مشغول جمع و جور کردن وسایلش می‏ شود؛ ولی عموحاجی انگار دلش برایم می ‏سوزد، یکی از ارّه ‏های معمولی را از دست بابا می‏ گیرد، دست روی شانه ‏ام می‏ گذارد و می‏ گوید: «فکرش را نکن عموجان! بگذار سبکش کنم تا ببینیم چه می‏ شود کرد. سرِ شاخه‏ ها را که ببرم شاید بشود دوباره سرپایش کرد.»

بابا اما به هیچ ‏وجه راضی به این کار نیست؛ ولی ظاهراً به حرف عموحاجی احترام می ‏گذارد و هر دو مشغول بریدن شاخه‏ های فرعی درخت می‏ شوند. موقع کار، با هم زمزمه ‏هایی دارند که برایم مفهوم نیست؛ ولی از میان حرف‏ های درگوشی ‏شان می‏ شنوم که یواشکی می‏ گویند: «بچه یتیم است، بگذار دلش خوش باشد.»

 بالاخره با زور و زحمت، تنه ی سنگین درخت را چرخان چرخان هُل می‏ دهند و توی گودالی که کنده ‏ایم می‏ اندازند.

نگاهم می‏ افتد به گوسفندهایم که ریخته ‏اند توی یونجه ‏زار براتعلی و تاختی می‏ روم برای برگرداندن آن ‏ها توی علفزار خودشان. وقتی برمی‏ گردم، می‏ بینم درخت را سرپا کرده ‏اند و راه افتاده ‏اند به سمت آبادی.

بابا موقع سوار شدن و هی‏ کردن الاغ چموش، سفارش ‏های همیشگی ‏اش را تکرار می‏ کند: «بچه جان! دیگر سفارش نکنم. حواست باشد گلّه‏ ات نریزند توی کشت زار مردم!»

جوجه را توی لانه‏ اش می‏ گذارم. بیل را برمی‏ دارم و به دو می‏ روم به سمت تیغ زار بالاسر باغ. قبلاً فکرش را کرده ‏ام. چندتا از بوته‏ های تیغ‏ دار را که با نخ به دور تنه ی درخت ببندم، دیگر هیچ ماری نمی ‏تواند از تنه ی تیغ ‏تیغی ‏اش بالا برود تا پرنده ی نازنینم را ببلعد.

درحال کندن تیغ‏ ها هرچه چشم می‏ دوزم به درخت بی‏ شاخ و برگ و لانه ی پرنده ‏ام را نگاه می‏ کنم، هیچ رد و نشانی از شانه  به‏ سرِ مادر نمی‏ بینم.

- «خدایا، نکند از مار ترسیده باشد! نکند دیگر به لانه ‏اش برنگردد!»

تیغ ‏ها را به تنه ی درخت بسته‏ ام؛ ولی هرچه کشیک می‏ دهم و از دور به لانه نگاه می ‏کنم از شانه‏ به‏ سرِ مادر خبری نیست.

چندتا کِرم خاکی از توی خاکِ سیاه و نرم باغ درمی‏ آورم و هرطور هست به خورد جوجه ‏ام می‏ دهم و باز می‏ گذارمش توی لانه ی خودش.

دیر شده است. برّه بزغاله‏ ها را راه می ‏اندازم به سمت آبادی. باید قبل از غروب آفتاب به خانه برسم.

 
  • - «شاید مادرش شب نشده برگردد به لانه و جوجه ی زبان بسته‏ اش را پیدا کند.»
موقع شام که بابا می ‏بیند این قدر نگران سرنوشت پرنده ‏ام هستم، شروع می‏ کند به تعریف از شانه‏ به ‏سرها. از هدهد سلیمان می‏ گوید و ملکۀ سبا و کارهای عجیب و غریبی که آن پرنده می ‏کرده و همیشه تحت فرمان حضرت سلیمان بوده است. از خاطراتش در بچگی می‏ گوید: «یک بار دیدم شانه‏ به ‏سری رفت توی سوراخ سنگ‏ چین باغ همسایه، یواش یواش رفتم کنار سنگ‏ چین و توی سوراخ را نگاه کردم که ای کاش این کار را نمی ‏کردم، یک باره بوی گندی خورد به دماغم که نزدیک بود بالا بیاورم.»
 
  • - «من همیشه از دور می‏ دیدمش که می‏ رفت توی سوراخش. مگر شانه ‏به ‏سرها بدبو هستند؟!»
  • - «نه! همیشه بدبو نیستند؛ اما موقع دفاع از خودشان این کار را می‏ کنند. آن زبان بسته هم حتماً فکر می‏ کرده آمده ‏ام تا به بچه‏ هایش دست‏ درازی کنم؛ ولی من فقط می‏ خواستم نگاهش کنم.»
  • - «چه جالب! این ‏ها را نمی‏ دانستم.»
موقع خواب یادم می ‏آید مشق‏ هایم را ننوشته ‏ام. بی‏ خیال همه چیز می‏ شوم و با فکر جوجه ی شانه ‏به‏ سر نمی‏ دانم کی به خواب می‏ روم.

***
صبح زود، قبل از رفتن به مدرسه، کیف پُر از دفتر و کتابم را برمی ‏دارم و می‏ دوم به سمت باغ‏. در باغ، پشت درخت زردآلوی بزرگ کمین می ‏کنم تا ببینم از پرنده ی مادر خبری هست یا نه. هرچه انتظار می ‏کشم شانه‏ به‏ سری نمی ‏بینم. آرام آرام به لانه نزدیک می‏ شوم؛ اما فقط جوجه ی تنها هست و هیچ نشانی از مادر آواره ‏اش نیست. دوباره زمین را می‏ کاوم و چند تا کِرم خاکی پیدا می‏ کنم. به یاد صدای شانه ‏به‏ سرها می ‏افتم.

- «چقدر خوب!»

با تقلید صدای شانه‏ به‏ سر، جوجه ی گرسنه این بار دهانش را باز می‏ کند و طعمه‏ ها را یکی یکی قورت می‏ دهد. دوباره می‏ گذارمش توی لانه و بدو بدو می ‏روم به سمت مدرسه.

وقتی می‏ رسم که زنگ مدرسه را زده‏ اند و بچه‏ ها دارند می‏ روند سر کلاس‏ های شان. آقای حیدری با ترکه ی تروتازه ی سنجد به پیشوازم می‏ آید و با کف دست‏ های داغ و سوزان می‏ روم سر جایم می‏ نشینم.

بچه‏ ها شلوغ کرده‏ اند؛ اما من توی خودم رفته ‏ام. همه ‏اش در فکر شانه‏ به‏ سرم هستم که مثل خودم بی‏ مادر شده و حالا تنها گوشه ی لانه ‏اش کِز کرده است.
  • - باید هرطور شده بزرگش کنم... شاید هم مادرش سراغی ازش بگیرد... اگر آن مار لعنتی...»
  • - «حواست کجاست یوسف؟! مگر نگفته ‏ام دفتر ریاضی ‏تان روی میز. دفترت کو؟»
آن قدر دست پاچه شده ‏ام که به جای دفتر ریاضی، کتاب علومم را تحویلش می‏ دهم. جلدهای شان مثل هم است.

با ترکه ی توی دستش اشاره می‏ کند از جایم بلند شوم و بروم پای تخته سیاه.

 می‏ خواهد جواب مسئله‏ ای را بنویسم که می ‏نویسم؛ ولی وقتی از مساحت دایره می ‏پرسد، مثل جن ‏زده‏ ها می ‏ایستم و مات ‏مات نگاهش می ‏کنم.

 
  • - «آن از دیر آمدنت، این هم از تنبلی کردن‏ هایت. دو هفته ی دیگر امتحان نهایی داری آن وقت مساحت دایره یادت رفته؟! همان جا لنگه ‏پا می ‏ایستی تا زنگ آخر...»
زنگ تعطیلی را زده‏ اند و نای رفتن به خانه را ندارم؛ ولی به محض رسیدن به خانه، کیف مدرسه ‏ام را می‏ اندازم گوشه ‏ای و به تاخت می‏ روم به سمت باغ. انگار نه انگار چند ساعت لنگه ‏پا ایستاده ‏ام.

بازهم خبری از پرنده ی مادر نیست. شانه به ‏سر کوچولو را برمی‏ دارم و راه می ‏افتم به سمت آبادی. توی راه چندتا ملخ و جیرجیرک می‏ گیرم و یکی دوتا از کلّه پاچه های شان را می‏ گذارم توی دهان بازش.

در کوچه ی خودمان، صدای تیز خاله جان از توی بالاخانه می ‏آید که دارد چُغُلی ‏ام را به بابا می‏ کند. یواشکی می ‏آیم توی حیاط و یک راست می‏ روم توی کاه دانی. شانه‏ به‏ سرم را گوشه ‏ای می‏ گذارم و می‏ روم توی پایین‏ خانه. سبد دردار مخصوص دوخت ودوزهای خاله جان را برمی‏ دارم و هرچه در آن است، از قیچی و قرقره تا سوزن‏ دان و انگشتانه، خالی می‏ کنم توی کیسه‏ ی کتانیِ کوچکی که گوشه ی اتاق پیدا کرده ‏ام.

 
  • - «چیز خوبی است برای نگهداری پرنده ‏ام.»
چه خوب شد زود برگشتم کاه دانی. یک لحظه دیرتر رسیده بودم، گربه ی یک چشم حساب شانه ‏به ‏سرم را رسیده بود. می‏ گذارمش توی سبد. درش را محکم می ‏بندم و آویزانش می‏ کنم به سقف گوشه ی تاریک کاه دانی. حالا با خیال راحت می ‏روم بالا. بگذار خاله‏ جان هرچه می ‏خواهد بگوید. باید ناهارم را هول‏ هولکی بخورم و زودتر راه بیفتم. الان است که زنگ بعدازظهر بخورد و دوباره تنبیه شوم.

عصر که از مدرسه برمی ‏گردم، خاله جانم سرش را گرفته و توی ایوانِ پایین نشسته است. وقتی توی این حالت‏ هاست، یعنی وضع ناجور است.

 
  • - «چه شده خاله جان؟ چرا این جا نشسته ‏ای؟!»
  • - «هیچی... می‏خ واستی چه شود. سبدم... سبد خیاطی‏ ام آب شده رفته توی زمین...»
  • - «پیدا می ‏شود خاله‏ جان، غصه‏ نخور!»
اگر بویی از کش رفتن سبدش ببرد، حسابم با جیغ ‏های ریز و درشت و لنگه کفش‏ هایی است که یکی بعد از دیگری توی کلّه ی تراشیده ‏ام خواهد خورد.

 اول بی ‏اعتنایی می‏ کنم و می ‏روم پی بازیگوشی‏ های خودم، ولی چون می‏ دانم گم و گور شدن سبد خیاطی عاقبت خوشی ندارد، سبد جن برده ‏اش را قایمکی می‏ گذارم سر جایش. پرنده‏ ام را هم غذا می ‏دهم و ناچاراً می‏ گذارم زیر غربال توی کاه دانی.

چقدر این حیوانکی بد شانس است! غروب که بابا می‏ خواسته برای بز و میش ‏هایش علوفه ببرد، شانه‏ به ‏سرم را زیر غربال می‏ بیند و داد و هوار راه می ‏اندازد.

با هرزحمت هست بابا را راضی می‏ کنم بگذارد جوجه ی بی‏مادر را دور از چشم خاله‏ جان بزرگ کنم.

***
شانه به‏ سرم روز به روز بزرگ و بزرگ تر می‏ شود و با آن که بال درآورده حاضر نیست از پیشم برود.‏

با خودم عهد کرده ‏ام به محض آن که امتحان نهایی کلاس پنجمم را بدهم، ببرمش توی باغ‏ و بگذارمش روی درختِ آشیانه‏ اش و خودم را زیر شاخ و برگ‏ های انبوه تاک‏ های توی باغ پنهان کنم. می‏ خواهم با خیال راحت پرواز کردنش را در حال و هوای آزادی ببینم و سپاسگزار خداوندی باشم که خالق  طبیعت بکر و زیبایی‏ های بی کران آن است.


منبع:
باران