بزغاله های کوچولو از این که از حصار آغل رها شده اند، چه جست و خیزی می کنند و برّه های نازتر از بزغاله ها چقدر دوست داشتنی اند!
خدایا! چه می بینم؟! وقتی از علف زار بالاسرِ باغ دراز به وسط های باغ چشم می اندازم، بابا و عموحاجی را می بینم مشغول ارّه کردن درخت گردوی خشک شده با ارّه ی دوسر و یک باره خشکم می زند. گلّه ی کوچکم را رها می کنم و به دو می روم به سمت درختی که دارند می بُرند.
- - «آهای بابا! نَبُرید... درخت گردو را نَبُرید... عموحاجی... بابا! تو را خدا نَبُریدش...»
عموحاجی میگوید: «ما چه می دانستیم لانه ی شانه به سر این جاست عموجان!»
- - «تو را خدا دیگر ارّه نکنید! جوجه های شانه به سر آواره می شوند.»
هرچه اصرار می کنم دست از بریدن درخت گردو بردارند، بگذارند همین طور سرپا بماند تا لانه ی شانه به سر خراب نشود، عین خیال شان نیست. می گویند:
- «الان دیگر دیر است!» این طور ولش کنیم، ممکن است بی هوا بیفتد روی سر کسی که دارد از کنارش رد می شود.
چند لحظه بیش تر طول نمی کشد که در اشک باران چشم های من، سر تا پای درخت با صدای خشکی نقش زمین می شود و داغ دلم را تازه می کند.
وای... چه چندش آور! به محض این که درخت گردو می افتد، مار بزرگ و شکم گُنده ای از توی سوراخ لانه ی شانه به سر بیرون می زند و فرار می کند.
داد می کشم: «بابا بکشش... بکشش...»
ولی آن ها اعتنایی نمی کنند. با وجود داد و فریادهای من، همان طور خونسرد می گذارند مار خطرناک دربرود.
یکی شان می خندد و می گوید: «نگاه کنید... تا خرخره خورده است... انگار بچه های شانه به سر را یک جا بلعیده!»
دیگری می گوید: «چرا بکشیمش... این زبان بسته که نخ ریسی یا بیل زنی بلد نیست که برود کار کند شکمش را سیر کند... بالاخره باید پرنده ای چیزی شکار کند بخورد دیگر.»
بابا میگوید: «پسرجان! چرا این قدر هوارهوار می کنی... مگر نمی دانی مارها برای زارع جماعت مفیدند. مار نباشد موش ها همه ی عالم را برمی دارند بچه جان!»
- - «گوش کنید صدای جیرجیر می آید از توی لانه...»
بابا می خندد و می گوید: «جفت مار کجا بود داداش... ما که نکشتیمش. می گویند مار را بکشی سرو کلّه ی جفتش پیدا می شود.»
با وجود آن که ترسیده ام، اما دست لرزانم را توی سوراخ می کنم و تنها جوجه ی شانه به سر را بیرون می کشم.
- - «چه جوجه ی نازی! ... حیوانکی دارد می لرزد.»
- - «تو را خدا یک جور بکاریدش توی خاک... لااقل این یکی جوجه را بگذاریم توی لانه اش تا شانه به سرِ مادر بیاید بِهِش غذا بدهد.»
عموحاجی با لبخندهای همیشگی اش می گوید: «عموجان! به فرض هم که توی زمین بکاریمش، دوباره این مار هم نرود سراغش ممکن است یک مار دیگر برود دخلش را بیاورد.»
بابا هم قاه قاه می خندد؛ اما چیزی که می گوید اصلاً برایم خنده دار نیست: «اصلاً شانه به سرت قهر کرده رفته، دیگر هم برنمی گردد.»
من باز هم اصرار می کنم درخت را نزدیک جای اولّش بکارند. شانه به سر کوچولو را در جای مطمئنی می گذارم. بیل را برمی دارم و مشغول کندن گودال می شوم:
- «چاله می کنیم، درخت را هُل می دهیم توی این چاله...»
بابا انگار چشم و گوشش با من نیست. سرِ حال است. شروع می کند به تعریف خاطراتش از روبه روشدن با مارها و مشغول جمع و جور کردن وسایلش می شود؛ ولی عموحاجی انگار دلش برایم می سوزد، یکی از ارّه های معمولی را از دست بابا می گیرد، دست روی شانه ام می گذارد و می گوید: «فکرش را نکن عموجان! بگذار سبکش کنم تا ببینیم چه می شود کرد. سرِ شاخه ها را که ببرم شاید بشود دوباره سرپایش کرد.»
بابا اما به هیچ وجه راضی به این کار نیست؛ ولی ظاهراً به حرف عموحاجی احترام می گذارد و هر دو مشغول بریدن شاخه های فرعی درخت می شوند. موقع کار، با هم زمزمه هایی دارند که برایم مفهوم نیست؛ ولی از میان حرف های درگوشی شان می شنوم که یواشکی می گویند: «بچه یتیم است، بگذار دلش خوش باشد.»
بالاخره با زور و زحمت، تنه ی سنگین درخت را چرخان چرخان هُل می دهند و توی گودالی که کنده ایم می اندازند.
نگاهم می افتد به گوسفندهایم که ریخته اند توی یونجه زار براتعلی و تاختی می روم برای برگرداندن آن ها توی علفزار خودشان. وقتی برمی گردم، می بینم درخت را سرپا کرده اند و راه افتاده اند به سمت آبادی.
بابا موقع سوار شدن و هی کردن الاغ چموش، سفارش های همیشگی اش را تکرار می کند: «بچه جان! دیگر سفارش نکنم. حواست باشد گلّه ات نریزند توی کشت زار مردم!»
جوجه را توی لانه اش می گذارم. بیل را برمی دارم و به دو می روم به سمت تیغ زار بالاسر باغ. قبلاً فکرش را کرده ام. چندتا از بوته های تیغ دار را که با نخ به دور تنه ی درخت ببندم، دیگر هیچ ماری نمی تواند از تنه ی تیغ تیغی اش بالا برود تا پرنده ی نازنینم را ببلعد.
درحال کندن تیغ ها هرچه چشم می دوزم به درخت بی شاخ و برگ و لانه ی پرنده ام را نگاه می کنم، هیچ رد و نشانی از شانه به سرِ مادر نمی بینم.
- «خدایا، نکند از مار ترسیده باشد! نکند دیگر به لانه اش برنگردد!»
تیغ ها را به تنه ی درخت بسته ام؛ ولی هرچه کشیک می دهم و از دور به لانه نگاه می کنم از شانه به سرِ مادر خبری نیست.
چندتا کِرم خاکی از توی خاکِ سیاه و نرم باغ درمی آورم و هرطور هست به خورد جوجه ام می دهم و باز می گذارمش توی لانه ی خودش.
دیر شده است. برّه بزغاله ها را راه می اندازم به سمت آبادی. باید قبل از غروب آفتاب به خانه برسم.
- - «شاید مادرش شب نشده برگردد به لانه و جوجه ی زبان بسته اش را پیدا کند.»
- - «من همیشه از دور می دیدمش که می رفت توی سوراخش. مگر شانه به سرها بدبو هستند؟!»
- - «نه! همیشه بدبو نیستند؛ اما موقع دفاع از خودشان این کار را می کنند. آن زبان بسته هم حتماً فکر می کرده آمده ام تا به بچه هایش دست درازی کنم؛ ولی من فقط می خواستم نگاهش کنم.»
- - «چه جالب! این ها را نمی دانستم.»
***
صبح زود، قبل از رفتن به مدرسه، کیف پُر از دفتر و کتابم را برمی دارم و می دوم به سمت باغ. در باغ، پشت درخت زردآلوی بزرگ کمین می کنم تا ببینم از پرنده ی مادر خبری هست یا نه. هرچه انتظار می کشم شانه به سری نمی بینم. آرام آرام به لانه نزدیک می شوم؛ اما فقط جوجه ی تنها هست و هیچ نشانی از مادر آواره اش نیست. دوباره زمین را می کاوم و چند تا کِرم خاکی پیدا می کنم. به یاد صدای شانه به سرها می افتم.
- «چقدر خوب!»
با تقلید صدای شانه به سر، جوجه ی گرسنه این بار دهانش را باز می کند و طعمه ها را یکی یکی قورت می دهد. دوباره می گذارمش توی لانه و بدو بدو می روم به سمت مدرسه.
وقتی می رسم که زنگ مدرسه را زده اند و بچه ها دارند می روند سر کلاس های شان. آقای حیدری با ترکه ی تروتازه ی سنجد به پیشوازم می آید و با کف دست های داغ و سوزان می روم سر جایم می نشینم.
بچه ها شلوغ کرده اند؛ اما من توی خودم رفته ام. همه اش در فکر شانه به سرم هستم که مثل خودم بی مادر شده و حالا تنها گوشه ی لانه اش کِز کرده است.
- - باید هرطور شده بزرگش کنم... شاید هم مادرش سراغی ازش بگیرد... اگر آن مار لعنتی...»
- - «حواست کجاست یوسف؟! مگر نگفته ام دفتر ریاضی تان روی میز. دفترت کو؟»
با ترکه ی توی دستش اشاره می کند از جایم بلند شوم و بروم پای تخته سیاه.
می خواهد جواب مسئله ای را بنویسم که می نویسم؛ ولی وقتی از مساحت دایره می پرسد، مثل جن زده ها می ایستم و مات مات نگاهش می کنم.
- - «آن از دیر آمدنت، این هم از تنبلی کردن هایت. دو هفته ی دیگر امتحان نهایی داری آن وقت مساحت دایره یادت رفته؟! همان جا لنگه پا می ایستی تا زنگ آخر...»
بازهم خبری از پرنده ی مادر نیست. شانه به سر کوچولو را برمی دارم و راه می افتم به سمت آبادی. توی راه چندتا ملخ و جیرجیرک می گیرم و یکی دوتا از کلّه پاچه های شان را می گذارم توی دهان بازش.
در کوچه ی خودمان، صدای تیز خاله جان از توی بالاخانه می آید که دارد چُغُلی ام را به بابا می کند. یواشکی می آیم توی حیاط و یک راست می روم توی کاه دانی. شانه به سرم را گوشه ای می گذارم و می روم توی پایین خانه. سبد دردار مخصوص دوخت ودوزهای خاله جان را برمی دارم و هرچه در آن است، از قیچی و قرقره تا سوزن دان و انگشتانه، خالی می کنم توی کیسه ی کتانیِ کوچکی که گوشه ی اتاق پیدا کرده ام.
- - «چیز خوبی است برای نگهداری پرنده ام.»
عصر که از مدرسه برمی گردم، خاله جانم سرش را گرفته و توی ایوانِ پایین نشسته است. وقتی توی این حالت هاست، یعنی وضع ناجور است.
- - «چه شده خاله جان؟ چرا این جا نشسته ای؟!»
- - «هیچی... میخ واستی چه شود. سبدم... سبد خیاطی ام آب شده رفته توی زمین...»
- - «پیدا می شود خاله جان، غصه نخور!»
اول بی اعتنایی می کنم و می روم پی بازیگوشی های خودم، ولی چون می دانم گم و گور شدن سبد خیاطی عاقبت خوشی ندارد، سبد جن برده اش را قایمکی می گذارم سر جایش. پرنده ام را هم غذا می دهم و ناچاراً می گذارم زیر غربال توی کاه دانی.
چقدر این حیوانکی بد شانس است! غروب که بابا می خواسته برای بز و میش هایش علوفه ببرد، شانه به سرم را زیر غربال می بیند و داد و هوار راه می اندازد.
با هرزحمت هست بابا را راضی می کنم بگذارد جوجه ی بیمادر را دور از چشم خاله جان بزرگ کنم.
***
شانه به سرم روز به روز بزرگ و بزرگ تر می شود و با آن که بال درآورده حاضر نیست از پیشم برود.
با خودم عهد کرده ام به محض آن که امتحان نهایی کلاس پنجمم را بدهم، ببرمش توی باغ و بگذارمش روی درختِ آشیانه اش و خودم را زیر شاخ و برگ های انبوه تاک های توی باغ پنهان کنم. می خواهم با خیال راحت پرواز کردنش را در حال و هوای آزادی ببینم و سپاسگزار خداوندی باشم که خالق طبیعت بکر و زیبایی های بی کران آن است.
منبع:
باران