گلی گُم کرده ام می‌جویم او را                                به هرگُل می‌رسم می‌بویم او را

این بیت شعر را همیشه زیر لب می‌خواند، نگاهش را به دور می‌دوخت و گریه می‌کرد. گریه‌های مادر مثل بقیه ی زن‌ها نبود، گریه اش فرق داشت؛ چون خودش با همه فرق داشت، دل تنگ بود و بی قرار. همیشه می‌گفت خدا هیچ کس را چشم انتظار نگذارد، چشم کسی به در نماند. چشمش به در مانده بود. نشسته بود روی پتوی ملافه سفید روبه روی در، چشم انتظار و نگران، منتظر یک تماس، منتظر شنیدن زنگ در. پسرش سال‌ها پیش راهی جبهه شده بود. دست مادر را بوسیده بود و گفته بود زود برمی‌گردد. عملیات لو رفته بود، کربلای چهار، خیلی‌ها شهید شده بودند و خیلی‌ها مفقود، هیچ کس از بچه‌های گم شده خبر نداشت، مادرها چشم انتظار هرروز گلزار شهدا می‌رفتند، در تشییع شهدا شرکت می‌کردند و دست به دعا برمی‌داشتند. بی خبری! وقتی هیچ ندانی، وقتی از سرنوشت جگرگوشه ات خبر نداشته باشی، بدترین اتفاق دنیاست. اول‌ها امید داشت که پسرش برگردد، وقتی اسرا و آزادگان برگشتند، وقتی سراغ تک تک شان رفت و عکس پسرش را نشان داد، وقتی امیدش ناامید شد، با خودش گفت: شاید شهید شده است. مزار شهدا و درددل با شهدای گمنام کار هرروزش شده بود؛ اما هیچ نشانی از گل گمشده اش نیافت. گویی گل او در گمنامی شادتر بود.

مادر شهید مفقودالاثر، نامی بود که بارها با این نام صدایش کرده بودند. دلش می‌خواست بگوید: «پسر من اسم دارد، فامیل دارد، برمی‌گردد مثل شاخ شمشاد»؛ ولی سال‌ها انتظار این جسارت را از او گرفته بود، نمی‌دانست چه بگوید. هرجا دعوتش می‌کردند، هرجا سراغ عزیزش را می‌گرفتند، شمرده شمرده می‌خواند:

گلی گُم کرده ام می‌جویم او را                            به هرگُل می‌رسم می‌بویم او را

و دعا می‌کرد هیچ کس گمشده ای نداشته باشد. وقتی با مادر شهدا حرف می‌زد، کمی‌آرام می‌شد؛ ولی حس غریبی او را رها نمی‌کرد: «خوش به حال تان که شهیدتان قبر و مزار دارد، می‌توانید بیایید بنشینید سر مزارش و آرام بگیرید، خوش به حال تان که می‌دانید کجا بروید و سرتان را روی کدام قبر بگذارید!» خودش نمی‌دانست سرش را کجا بگذارد که قلبش آرام بگیرد. قرآن را باز می‌کرد، سرش را می‌گذاشت بین صفحات آن و بوسه می زد بر خطوط نورانی اش و آرام زمزمه می‌کرد، خدا راه را نشانش می‌داد: «ان الله مع الصابرین.» با خودش می‌گفت: «باید صبر کنم، باید صبور باشم.» کمی آرام می‌گرفت و می‌رفت سراغ ساک کهنه ی پسرش، سراغ نامه‌ها و دست نوشته‌ها و یادگاری‌هایش. احساس می‌کرد ورق‌ها و نامه‌ها با او حرف می‌زنند. احساس می‌کرد پسرش، جان می‌گیرد و به او می‌گوید: «مادر خدا عادل است، پاداش چشم انتظاری ات را خواهد داد، پاداشی فراتر از تحمل دوری و فراق؛ چراکه خودش می‌داند بی خبری سخت ترین امتحان دنیاست.»

نویسنده: مرضیه نفری
تصویرساز: معصومه کشایی

منبع: مجله باران