گوشه ی جاده با کوله ی 15 کیلویی نارنجی ام ایستاده بودم و برای ماشین‌های گذری دست تکان ‌می‌دادم. نزدیک‌ غروب بود و من وسط جاده بودم و مطمئناً نه جای مناسبی را برای ایستادن انتخاب کرده بودم، نه وقت مناسبی را. هرجای دنیا که باشی این وقت، آدم‌ها بیش‌تر گاز می دهند تا زودتر برسند به خانه ی شان، برسند پیش خانواده و دوست های شان؛ آدم های هیچ جای دنیا این وقت جاده را دوست ندارند؛ اما این جا، فرق ‌می‌کند، این جا ایران است. چند دقیقه ای بیش تر نایستادم که پیدایم کردند، بوق زدند، چراغ زدند و با انگلیسی دست وپا شکسته  و تعارف‌های شرقی شان یادم آوردند که وسط مهمان‌نوازترین فرهنگ شرقی ایستاده‌ام.

***

چهار نفرند، چهار پسر با چشم های درخشان و لبخند همیشگی. ذوق زده‌اند از این‌که یک خارجی توی راه مانده را سوار کرده‌اند. دوتا بزرگ‌ترها دانشجویند و دوتای دیگر به گمانم چهارده پانزده‌ساله باشند. رفته بودند پیک‌نیک برادرانه به مناسبت پاییز و هوا که به قول‌شان خنک شده بود؛ اما برای من درست مثل تابستان گرم بود.

برایم از شهر شلوغ‌شان ‌می‌گویند و من از شهر کوچک خودم آن طرف دنیا تعریف ‌می‌کنم. وقتی می گویم که چه راه درازی را همین‌طور پیاده، سواره آمده‌ام تا آدم‌ها را از روی خودشان بشناسم نه از روی تیتر اخبار، قند توی دل‌شان آب می شود. زیاد فارسی نمی دانم و نمی‌فهمم چرا همه‌ی‌شان یک‌جور عجیبی دست به گوشی شده اند، یک چیزهایی می گویند و هرازگاهی هم به من نگاه می کنند. شاید باورتان نشود، من قرار بود اول ورودی شهر پیاده شوم و برنامه‌ام این بود که دنبال جایی برای خوابیدن بگردم و صبح زود بیدار شوم تا به قرارم با گروهی برسم که کارشان گشت وگذار در رشت و اطراف آن است، اما به جایش سر از یک مهمانی خانوادگی درآوردم، با همان غذاهای رنگ‌وارنگ و جمله‌هایی که ترجمه‌ی همه‌ی‌شان می شد: مهمان دوست خداست.

 این‌قدر با همه عکس گرفتم و لبخند زدیم که خودم هم باورم شده بود اتفاق مهمی افتاده؛ کاش این ایرانی‌ها این‌قدر مهمان‌نواز نبودند! کاش این‌قدر زود دوست نمی‌شدند که رمز وای‌فای‌شان را بدهند بگویند: برو خوش باش و بعد همه‌ی‌شان بروند توی شبکه های اجتماعی و دوستت بشوند؛ عکس ها و نوشته‌هایت را لایک بکنند.

توی صفحه‌ی شخصی‌ام عکس شام دسته‌جمعی امشب را گذاشته بودم و زیرش نوشته بودم: «درس تازه‌ی من: مهمان دوست خداست.»

گوشی را خاموش ‌می‌کنم و سرم را توی بالش پَر و ملحفه های تمیز فرو‌می‌کنم.

 این‌قدر عمیق می خوابم که نمی فهمم کی صبح شده؛ دیرم می شود و همه‌ی اهل خانه برای رساندن من به قرارم بدوبدو می کنند، گاه می ایستم و تماشای‌شان می کنم، انگار از خودم بیش‌تر عجله دارند.

 برنامه‌ی همه را بهم ریخته ام، یک مرخصی ساعتی هم گذاشته‌ام روی دست یکی از پسرها که دست‌فرمانش از بقیه بهتر است. چهار بار محل قرار را چک کرده ام؛ اما وقتی می رسم کسی نیست، برنامه کنسل شده، همین‌طور الکی. کسی به من خبر هم نداده، حرصم گرفته؛ بچه‌ها اصرار می کنند که تا یک جایی ‌می‌ رسانیمت.

***

تا مقصدی از راه همراهی‌ام ‌می‌کنند. بعد از هم جدا ‌می‌شویم، کوله‌ام را روی دوشم محکم می کنم و راه می افتم، ‌می‌روم و ‌می‌روم و توی دلم از به‌هم خوردن برنامه ای که این‌قدر برایش ذوق‌زده بودم حرص می خورم، راه رفتن همیشه آرامم ‌می‌کند. از این همه کلّه شقی خودم ترسیده ام، راهم را کج ‌می‌کنم از جاده دور ‌می‌شوم و همه‌ی کلافگی‌ام را می ریزم توی قدم هایم. حالا دیگر آفتاب هم درآمده است. انگار وسط یکی از شهرهای کوچک نشسته‌ام و به بلیتی که برای دوماه دیگر رزرو کرده ام فکر می کنم. دلم می خواهد برگردم، نمی‌دانم، گیجم.

دلم می خواهد از این فکرها فرار کنم، حواسم را پرت ‌می‌کنم و شروع ‌می‌کنم به عکس گرفتن، چشمم ‌می‌افتد به چادر گُل‌گُلی دخترکی که یک گوشه‌اش را مثل مادرش به دندان گرفته و بقیه‌اش را هم سعی ‌می‌کند جمع کند؛ اما تمام خیابان را جارو می کند، ناخودآگاه ‌می‌خندم، او هم .عکس او و خنده‌ی بی دندانش ‌می‌شود یکی از بهترین عکس‌های سفرم. بالای سقف ساختمان روبه‌رویم یک گنبد است، از پرنده‌های بالای گنبد عکس ‌می‌اندازم، انگار آن‌جا جای مقدسی است.

نشسته‌ام و افتاده‌ام به جان گوگل تا ببینم با این اینترنت بی جان، چه عکسی از فضای داخل ‌می‌توانم پیدا کنم که سه‌تا لبخند روبه‌رویم ظاهرمی شوند، ‌می‌خواهند انگلیسی تمرین کنند، این  را از پچ‌پچ‌های‌شان می فهمم، می نشینند روبه‌رویم تا برای‌شان بگویم از کجا آمده ام، چرا آمده ام، خارج چه شکلی است و چیزهایی شبیه به این. از دست گوگل و اینترنت راحت شده‌ام، سه‌تایی با هم با تمام لغات انگلیسی که می دانند برایم توضیح ‌می‌ دهند که الان در آستانه‌ی آرامگاه یک امام‌زاده نشسته‌ام، این‌قدر مشهور و مهم که اسم شهرشان -آستانه‌ی اشرفیه- را هم از نامش گرفته اند. لقمه های نان و پنیر و گردوی‌شان را با من قسمت ‌می‌کنند و از اعتقاد مردم‌شان برایم می گویند و توضیح ‌می‌ دهند که امام زاد گان فرزندان بزرگان دینی آن‌ها هستند؛ برای رسیدگی به مردم و تبلیغ دین سفر ‌می‌کردند، خیلی های‌شان را حاکم های وقت شهید کرده اند و این امام زاده هم فرزند امام هفتم مسلمانان است؛ وقتی دو سال داشته مادرش را از دست داده و سرپرستی‌اش را برادر بزرگش، که امام هشتم شیعیان است، به عهده ‌می‌گیرد و این باعث ‌می‌شود او در علم و حلم و زهد و تقوی و شجاعت و سخاوت بر دیگر برادرانش پیشی بگیرد. دلم ‌می‌خواهد وارد حرم شوم و از نزدیک، ضریح و محیط امام زاده را ببینم.

همراه هم وارد حرم ‌می‌شویم. نگاهم که به ضریح ‌می‌افتد دلم ‌می‌ریزد. بزرگی و مقدس بودن امام زاده را حس ‌می‌کنم. بدون این که خودم خواسته باشم اشکم روان ‌می‌شود.

سه تایی با چشم های گرد نگاهم می کنند. فرصت صحبت بیش تر نداریم، دیرشان شده است. من می مانم و چندعکس اینترنتی از آینه کاری و کاشی های توی ساختمان. با آخرین ذره ی شارژ گوشی زنگ ‌می‌زنم به دوست‌های دیشبی و ‌می‌گویم: «امشب شام مهمون من هستید؛ ‌می‌دونین که مهمون حبیب خداست!»

نویسنده: موژان نادریان
تصویرساز: محمدصادق کرایی

 پی نوشت:
امام زاده سیدابراهیم الاصغر ملقب به جلال الدین اشرف علیه السلام، از فرزندان امام موسی کاظم و برادر امام رضا علیهما السلام هستند. مزار ایشان در استان گیلان شهرستان آستانه ی اشرفیه بخش مرکزی شهر آستانه اشرفیه واقع شده است.

منبع: مجله باران