صبح روز سوم مهرماه است. بقچه به دست، همراه بابا سوار الاغ خاکستری‏، راهیِ «دستجرد» شده ‏ام تا اسمم را در مدرسه ی راهنمایی بنویسم. بعد از چندهفته و چندروز التماس و درخواست از بابا، همین دیروز غروب بود که بالاخره با ادامه ی تحصیلم موافقت کرد، به شرطی که در ساعت‏ ها و روزهای فراغت از مدرسه و تابستان ‏ها در کار کشاورزی تنهایش نگذارم.

بابا بلندبلند از خاطرات مدرسه رفتن خودش می گوید و حرف ‏های بی صدای من در ذهنم جاری می‏ شود: «اگر قبل از مهرماه با درس‏ خواندن ام کنار آمده بود حالا مجبور نبودم این طوری برویم دستجرد. نه کیف مدرسه‏ ای دارم نه دفتر و قلمی. حالا با این بقچه ‏ای که ناهارم را تویش پیچیده ‏اند و به دستم داده ‏اند چکار کنم؟ اگر بچه ‏های مدرسه مرا با این ماده ‏الاغ وامانده ببینند چی؟! چه خوب شد! اقلاً کُرّه ‏الاغ مان را توی طویله ‏‏اش جاکردم و نگذاشتم دنبال مادرش بیاید وگرنه جلوی چشم‏ های گشاد بچه ‏های مدرسه چه محشری برپا می ‏شد.»

بالاخره بعد از ساعتی به دستجرد می‏ رسیم. هرچه به بابا اصرار می‏کنم که من اصلاً ناهار نمی‏ خواهم، به خدا رویم نمی‏ شود با این بقچه بروم مدرسه، ولی بابا گوشش به این حرف‏ ها بدهکار نیست، قاه قاه می‏ خندد و می‏ گوید: «بچه‏ جان! گرسنگی مشدی‏ گری برنمی‏ دارد. مگر این بچه‏ ها که الآن توی مدرسه هستند از لاله ‏زار تهران آمده‏ اند؟! همه ی‏شان بچه ‏رعیت اند؛ خیلی‏ های شان همین مرکب تیز ما را هم ندارند.»

 دل به دریا می ‏زنم و می‏ رویم در مدرسه ثبت نام می‏ کنیم. اتفاقاً توی مدرسه می‏ فهمم خیلی‏ ها تا همین امروز از قافله‏ ی اسم‏ نویسی جامانده ‏اند. بعضی از آن‏ ها هم مثل خود من بُقچه به دست، با خر و خورجین از روستاهای اطراف رسیده ‏اند.

بعد از ثبت نام با بابا خداحافظی می‏ کنم و راه می ‏افتم به سمت کلاس‏مان. معلمی توی کلاس نیست. غیر از سه تا از بچه‏ ها که در دوره ‏ی ابتدایی با هم همکلاس بودیم، بچه‏ ها همه غریبه ‏اند و چهره‏ های شان برایم ناآشناست.

تا پایم به کلاس می ‏رسد، بچه‏ ها صدایم می ‏کنند: «بیا یوسف... بیا این جا...» خوش وبشی با آن‏ها می‏ کنم؛ ولی نیمکت آن‏ ها پُر است. هاج وواج شده ‏ام. نگاهم را به زمین می‏ دوزم و همان‏ جا کنار میز و نیمکت شان می‏ ایستم. الیاسیان دستم را می‏ گیرد و اصرار می ‏کند چهار نفری کنار هم بنشینیم. می‏ نشینم؛ ولی این نشستن بدتر از ایستادن است. حیدریان می‏ گوید: «ناراحت نباش! هنوز کتاب نگرفته ‏ایم... ما هم دیروز ثبت نام کردیم.» یکی از بچه‏ های کلاس داد می‏ زند: «حجّت! یک جایی برای این بنده ‏ی خدا پیدا کن!»

حالا اسم مُبصر کلاس را می‏ دانم که حجت است. حجت اما سرش به ساکت کردن بچه ‏ها گرم است و اعتنایی به حرف آن هم کلاسی نمی‏ کند. دارم از لبه ی نیمکت می‏ افتم که ناچار دوباره بقچه به دست، سرِ پا می ‏ایستم. دارم از خجالت آب می‏ شوم که بالاخره آقاحجت اشاره می‏ کند بروم آن آخر کلاس بنشینم. دوست داشتم کنار هم کلاسی‏ های قبلی ‏ام می‏ نشستم. حالا چطور با این قدّ کوتاهم ردیف آخر بنشینم. همه‏ ی این‏ ها به کنار، آن دوتا دانش ‏آموز یُغوری هم که روی نیمکت آخر نشسته ‏اند از جای شان بلند می ‏شوند و می‏ فرستندم کنج دیوار. چه بد! حالا نمی ‏توانم از جایم جُم بخورم.

تا می‏ نشینم هردوی‏شان شروع می‏ کنند به سوال‏ پیچ کردن من: «منصورآبادی هستی یا موجانی؟ چرا دیر آمده ‏ای؟ توی بقچه ‏ات چی داری؟» مهلتِ جواب نمی‏ دهند، پشت سر هم می‏ پرسند.

تازه اسمم را دانسته ‏اند و این که از وشاره آمده ‏ام که یک باره درِ کلاس با صدای خشکی باز می‏ شود و حجت داد می‏ زند: «برپا!» همگی از جای مان بلند می‏ شویم. بچه ‏های جلویی مثل یک دیوار جلوی دیدم را گرفته ‏اند.

بعد از چند لحظه صدای بم و گیرایی را می‏ شنوم: «برجا! بنشینید بچه‏ ها.»

حالا هیکل بزرگ و قیافه‏ ی جدی‏ ای را می ‏بینم که روبه روی‏مان ایستاده و به بچه‏ ها زل زده. چه چشم ‏های نافذی! چه هیبتی! بیش تر بچه ‏ها سرشان را زیر انداخته‏ اند، در انتظار صحبت ‏های او:

 
  • - «بچه ‏ها! آن دو روز را گذاشته بودیم برای ثبت نام. از امروز طبق برنامه‏ های درسی دبیرهای تان می ‏آیند. کتاب‏ ها را همین امروز تحویل‏تان می ‏دهند؛ مثل دوره‏ ی ابتدایی، کلاس ‏ها صبح و بعدازظهر است... بچه‏ ها! با هم دیگر مهربان باشید. یادتان باشد وقتی فارغ ‏التحصیل شدید، حتماً یک چیز در ذهن تان می‏ ماند، این که کدام یک از هم کلاسی‏ هایم درس‏ خوان و خوش ‏اخلاق بودند و به جایی رسیدند که باید می‏ رسیدند. مطمئن باشید شما با پشت کارتان می ‏توانید به هرچه می‏ خواهید برسید.»
تا وقتی این آقا برای مان حرف می‏ زند، از دیوار اتاق صدا درمی ‏آید ولی از بچه‏ ها نه. همین ابهّتش کافی است تا دو نفر هم ‏میزی فضولِ من هم سرشان را بیندازند پایین و مشغول وررفتن با انگشتان دست شان باشند؛ ولی همین که آقا پایش را از کلاس می ‏گذارد بیرون، این‏ ها سرِپا می ‏ایستند و اداو اطوارهای شان ازسر گرفته می ‏شود. یکی، بقچه ‏ام را برمی‏ دارد و سرِ دست می‏ گیرد، وراندازش می‏ کند و آن را مثل توپ بالا و پایین می ‏اندازد: «عجب توپی! چند خریده ‏ایش؟» و دیگری سعی می‏ کند آستین‏ های بلند کُتم را بالا بزند و از این راه صمیمیتش را به من نشان دهد: «یوسف جان! بگذار دست‏ هایت هوا بخورد.»

توی ذهنم برای هرکدام شان اسمی می ‏گذارم: «لندهور اول، لندهور دوم.» دلم می‏ خواهد یقه ی‏شان را بگیرم و پرت شان کنم وسط کلاس؛ ولی یاد سفارش‏ های آخر بابا موقع خداحافظی می ‏افتم: «نبینم با کسی دعوا کنی ها!» به روی شان لبخند می ‏زنم. آستینم را از دست لندهور دوم می ‏گیرم و پایین می‏ کشم و بقچه‏ ام را از دست‏ های لندهور اول می‏ قاپم و دو دستی می‏ چسبم. ابروهایم پایین می ‏افتد. پلک‏ هایم بسته می‏ شود و زبان دلم خود به خود به کار می ‏افتد: «مَردم آزارها!»

هردوی‏شان می ‏خندند و زبان چرب شان در دهان می‏ چرخد: «هم کلاسی هستیم دیگر... می‏ خواستیم امتحانت کنیم... می‏ خواستیم از تنهایی درت بیاوریم.» من هم می‏ خندم و برای خالی نبودن عریضه می‏ گویم: «خب عیب ندارد!»

زنگ تفریح را زده ‏اند. با هم کلاسی‏ های قدیمی در حیاط مدرسه قدم می‏ زنیم که از جذبه ‏ی مدیر مدرسه، آقای الهامی، همان مرد هیکلی و جدّیِ زنگ پیش می‏ گویند که یک باره نگاهم می ‏افتد به لندهورها در گوشه ‏ی دنج حیاط. هرکدام خوشه‏ ی انگوری توی دست شان دارند و مشغول خوردن اند. مرا می‏ بینند و تعارف‏ های شان گُل می ‏کند: «بیا که خوب آمدی... بیا از این انگورها بخور بیش تر با هم آشنا شویم... بفرما!» دستی برای شان بلند می‏ کنم و می‏ خواهم از جلوی شان رد شوم که دوستم آهسته می‏ گوید: «دست شان را کوتاه نکن!» درعین حال چهره‏ ی بابا و حرف‏های ش می ‏آید توی ذهنم: «با بچه‏ ها دوست باش.»

تکیه به دیوار، روی پا می‏ نشینم کنارشان و مشغول خوردن انگور می‏ شوم: «دست تان درد نکند... من اسمم را گفته ‏ام، شما نگفته ‏اید.»

- «به اسم مان چکار داری، انگورت را بخور...»

- «اسم مان را هم می‏ فهمی... فعلاً می‏ توانی بگویی یاحبیبی یاطبیبی!»

آن چند حبّه‏ ی انگور را هنوز قورت داده نداده‏، زنگ تفریح می ‏خورد. به کلاس که می‏ رسیم آقای الهامی، دست به کمر جلوی در ایستاده و با چشمان نافذش به تک تک بچه ‏هایی که وارد می‏ شوند نگاه می‏ کند و لبخند می‏ زند.

***

کتاب‏ های نو را دسته دسته روی میز وسط کلاس چیده ‏اند و حالاست که صاحب مجموعه ‏ای از آن ‏ها شویم.

 
  • «بچه‏ ها! این کتاب‏ ها گنجینه ‏های علم و ادب شماست، به این سادگی‏ ها تهیه نشده ‏اند. اگر نیم ‏نگاهی به صفحه‏ ی شناسنامه ‏ی این کتاب ‏ها بیندازید، خواهید فهمید جمعی از دانشمندان و صاحب نظران دور هم نشسته ‏اند و ساعت‏ ها و روزها با هم تبادل نظر کرده ‏اند تا بالاخره این صفحات زرّین را خلق کرده ‏اند...» به حجت و دو نفر دیگر از بچه‏ ها اشاره می‏ کند کارشان را شروع کنند.
  • - «اول از کتاب فارسی آغاز می ‏کنیم که زبان رسمی ماست و فرهنگ و تمدن ما با آن پیوند خورده است.»
 درباره ‏ی هرکتاب که صحبت می ‏کند، حجت و دو نفر از دوستانش همان کتاب را روی میزهای مان می‏ چینند.

رایحه‏ ی کتاب‏ های تازه هوش از سرم برده است و دلم می‏ خواهد همین الآن تک تک ورق‏ های شان را با تمام وجود لمس کنم و بخوانم شان.

زنگ ظهر که می‏ خورد، با بچه‏ های وشاره راه می‏ افتیم به سمت سیل‏ بند رودخانه ‏ی دستجرد. آن‏ ها در همین یکی دو روز پیش آن جا را کشف کرده ‏اند. از توی کوچه ‏باغ ‏ها می ‏اندازیم و می‏ رویم کنار سیل ‏بند.

بعد از کُلی گشت وگذار دوروبر سیل ‏بند، بالاخره زیر سایه‏ ی خنک بیدها می‏ نشینیم به باز کردن بقچه‏ ها و سفره ‏های همراه برای خوردن ناهار مفصلی که در خانه برای مان بسته‏ بندی کرده ‏اند. بچه‏ ها مشغول خوردن شده ‏اند؛ اما من وقتی گره بقچه ‏ام را باز می‏ کنم، کاسه ‏ای خالی می‏ بینم با چند حبّه انگور در ته آن و نان و پنیری که روی کاسه گذاشته ‏اند. در یک آن به یاد صحنه‏ ی دنج حیاط مدرسه در زنگ تفریح می ‏افتم و ناخودآگاه کلمه ‏ای از دهانم می‏ پرد: «ای نارفیق ها...»

همگی از جا تکان می‏ خورند و چپ چپ نگاهم می‏ کنند. باورشان نمی‏ شود چنین حرفی زده باشم. دلم می‏ خواهد از بازگویی ماجرای انگور خوردن لندهورها و تعارف‏ های شان بگذرم، حرفم را زود درز بگیرم و یک جور کلام را به جاهای دیگر بکشانم، ولی رنگ رخساره ‏ام همه چیز را لو می‏ دهد: «این قدر به هم زل نزنید. با شماها نبودم... فکر می‏ کنم دو تا از بچه‏ های نخاله‏ ی کلاس مان دخل انگورهایم را آورده‏ باشند؛ البته مطمئن نیستم. شاید خاله ‏جانم(زن‏ بابام)، حواسش نبوده انگور برایم نگذاشته!»

یکی می‏ گوید: «اگر انگور نگذاشته پس این حبّه‏ های انگور توی کاسه ‏ات چیست؟»

دیگری پوزخند می‏ زند و می گوید: «لابد زن‏ بابات خواسته با این کار ادبت کند، از بس توی تابستان تعطیل و داغ برایش آتش سوزانده بودی!»

آن یکی خیلی جدّی رو می‏ کند به بچه ‏ها و می ‏گوید: «از شوخی که بگذریم، اگر کارِ آن هم کلاسی‏ های بی‏ ادبش باشد، باید حساب شان را برسیم.»

هرچند مطمئنم لندهورها انگورم را برداشته ‏اند و آن چند حبّه‏ را هم برای رد گم ‏کنی در زنگ تفریح به خورد خودم داده‏ اند، ولی دوست ندارم بیش تر از این سوژه ‏ی حرف‏ و حدیث‏ های هم ولایتی‏ هایم باشم. وانمود می‏ کنم کار آن ‏ها نیست و می‏ گویم: «خاله‏ جانم گاه حواس‏ پرتی دارد؛ شاید یادش رفته خوشه ‏های انگور را توی کاسه بگذارد.»

***

زنگ بعدازظهر، جوری با لندهورها رفتار می ‏کنم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.

شب توی خانه، هرچه با خودم کلنجار می‏ روم موضوع را به بابا نگویم، نمی‏ شود. بابا در حال دوختن کیف پاره ‏ی پارسالم چند لحظه فکر می‏ کند و می‏ گوید: «درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد... می‏ توانی کار را به خودت سخت بگیری و روبه روی‏شان بایستی، این طور باید همیشه با آن‏ ها بجنگی؛ ولی اگر برای مدتی چشمت را ببندی و با آن ‏ها مدارا کنی شاید به خودشان بیایند. بهترش این است به روی شان نیاوری و جوری به آن ‏ها محبت کنی که از کار خودشان خجالت بکشند و از بدرفتاری دست بردارند.»

***

صبح اول وقت، به دستور آقای الهامی، در حیاط مدرسه به صف می‏ شویم. به ترتیب قد، از بلند به کوتاه و یکی یکی می‏ رویم توی کلاس و سرِ جایی که از نو برای مان تعیین شده می‏ نشینیم. حالا من در ردیف جلو، هم ‏میزی یکی از دوستان قدیمی ‏ام شده ‏ام و دوستان جدید انگوری ‏ام در همان ردیف آخر کلاس جاخوش کرده ‏اند. کیف قدیمی پُروپیمانه ‏ام را توی جاکتابی می‏ گذارم و از دور برای شان دست تکان می‏ دهم. آقای الهامی به مُبصر کلاس سفارش می‏ کند از حالا به بعد، هیچ جابه جایی بدون نظر من صورت نگیرد.  

 زنگ تفریح که می‏ خورد، به دوستان ردیف آخری‏ ام اشاره می ‏کنم در کلاس بمانند، کارشان دارم. وقتی همه ی بچه ‏ها بیرون رفتند، یک ظرف انگور از توی کیفم بیرون می‏ آورم و به دست شان می‏ دهم: «چون دیروز من را در انگورهای خودتان شریک کردید، بابام سفارش کرده این انگورها را به شما بدهم... نوش جان، نگران نباشید، یک ظرف انگور دیگر برای ناهار خودم آورده ‏ام.»

آن ‏ها با ناباوری زیاد چند لحظه به هم دیگر نگاه می‏ کنند و با اصرار زیاد من انگورها را می‏ گیرند. می‏ گویم دوستانم در حیاط منتظرند و زود از پیش شان می‏ روم تا با خیال راحت انگورهای شان را بخورند.

زنگ تعطیلی بعدازظهر که می‏ خورد، دوستان خندان انگوری‏ ام به دنبالم می‏ دوند، دست در جیب می‏ کنند و مُشت مُشت مغز بادام و گندم ‏برشته توی جیب‏ هایم می‏ ریزند. از آن ‏ها تشکر می‏ کنم و به یاد یک بیت از شعرهای حافظ می‏ افتم که بابا بعضی وقت‏ ها آن را زمزمه می‏ کند:

- «ما قصه‏ ی سکندر و دارا نخوانده ‏ایم – از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس»

 منبع:
مجله باران