داستانی درباره«اول مهر» به قلم یوسف یزدیان وشاره

یوسف یزدیان وشاره خاطره ای از روزهای اول دوران مدرسه اش را در داستان زیبای زیر، برای شما نوجوانان عزیز بازگو می کند.
پنجشنبه، 8 مهر 1400
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
داستانی درباره«اول مهر» به قلم یوسف یزدیان وشاره
صبح روز سوم مهرماه است. بقچه به دست، همراه بابا سوار الاغ خاکستری‏، راهیِ «دستجرد» شده ‏ام تا اسمم را در مدرسه ی راهنمایی بنویسم. بعد از چندهفته و چندروز التماس و درخواست از بابا، همین دیروز غروب بود که بالاخره با ادامه ی تحصیلم موافقت کرد، به شرطی که در ساعت‏ ها و روزهای فراغت از مدرسه و تابستان ‏ها در کار کشاورزی تنهایش نگذارم.

بابا بلندبلند از خاطرات مدرسه رفتن خودش می گوید و حرف ‏های بی صدای من در ذهنم جاری می‏ شود: «اگر قبل از مهرماه با درس‏ خواندن ام کنار آمده بود حالا مجبور نبودم این طوری برویم دستجرد. نه کیف مدرسه‏ ای دارم نه دفتر و قلمی. حالا با این بقچه ‏ای که ناهارم را تویش پیچیده ‏اند و به دستم داده ‏اند چکار کنم؟ اگر بچه ‏های مدرسه مرا با این ماده ‏الاغ وامانده ببینند چی؟! چه خوب شد! اقلاً کُرّه ‏الاغ مان را توی طویله ‏‏اش جاکردم و نگذاشتم دنبال مادرش بیاید وگرنه جلوی چشم‏ های گشاد بچه ‏های مدرسه چه محشری برپا می ‏شد.»

بالاخره بعد از ساعتی به دستجرد می‏ رسیم. هرچه به بابا اصرار می‏کنم که من اصلاً ناهار نمی‏ خواهم، به خدا رویم نمی‏ شود با این بقچه بروم مدرسه، ولی بابا گوشش به این حرف‏ ها بدهکار نیست، قاه قاه می‏ خندد و می‏ گوید: «بچه‏ جان! گرسنگی مشدی‏ گری برنمی‏ دارد. مگر این بچه‏ ها که الآن توی مدرسه هستند از لاله ‏زار تهران آمده‏ اند؟! همه ی‏شان بچه ‏رعیت اند؛ خیلی‏ های شان همین مرکب تیز ما را هم ندارند.»

 دل به دریا می ‏زنم و می‏ رویم در مدرسه ثبت نام می‏ کنیم. اتفاقاً توی مدرسه می‏ فهمم خیلی‏ ها تا همین امروز از قافله‏ ی اسم‏ نویسی جامانده ‏اند. بعضی از آن‏ ها هم مثل خود من بُقچه به دست، با خر و خورجین از روستاهای اطراف رسیده ‏اند.

بعد از ثبت نام با بابا خداحافظی می‏ کنم و راه می ‏افتم به سمت کلاس‏مان. معلمی توی کلاس نیست. غیر از سه تا از بچه‏ ها که در دوره ‏ی ابتدایی با هم همکلاس بودیم، بچه‏ ها همه غریبه ‏اند و چهره‏ های شان برایم ناآشناست.

تا پایم به کلاس می ‏رسد، بچه‏ ها صدایم می ‏کنند: «بیا یوسف... بیا این جا...» خوش وبشی با آن‏ها می‏ کنم؛ ولی نیمکت آن‏ ها پُر است. هاج وواج شده ‏ام. نگاهم را به زمین می‏ دوزم و همان‏ جا کنار میز و نیمکت شان می‏ ایستم. الیاسیان دستم را می‏ گیرد و اصرار می ‏کند چهار نفری کنار هم بنشینیم. می‏ نشینم؛ ولی این نشستن بدتر از ایستادن است. حیدریان می‏ گوید: «ناراحت نباش! هنوز کتاب نگرفته ‏ایم... ما هم دیروز ثبت نام کردیم.» یکی از بچه‏ های کلاس داد می‏ زند: «حجّت! یک جایی برای این بنده ‏ی خدا پیدا کن!»

حالا اسم مُبصر کلاس را می‏ دانم که حجت است. حجت اما سرش به ساکت کردن بچه ‏ها گرم است و اعتنایی به حرف آن هم کلاسی نمی‏ کند. دارم از لبه ی نیمکت می‏ افتم که ناچار دوباره بقچه به دست، سرِ پا می ‏ایستم. دارم از خجالت آب می‏ شوم که بالاخره آقاحجت اشاره می‏ کند بروم آن آخر کلاس بنشینم. دوست داشتم کنار هم کلاسی‏ های قبلی ‏ام می‏ نشستم. حالا چطور با این قدّ کوتاهم ردیف آخر بنشینم. همه‏ ی این‏ ها به کنار، آن دوتا دانش ‏آموز یُغوری هم که روی نیمکت آخر نشسته ‏اند از جای شان بلند می ‏شوند و می‏ فرستندم کنج دیوار. چه بد! حالا نمی ‏توانم از جایم جُم بخورم.

تا می‏ نشینم هردوی‏شان شروع می‏ کنند به سوال‏ پیچ کردن من: «منصورآبادی هستی یا موجانی؟ چرا دیر آمده ‏ای؟ توی بقچه ‏ات چی داری؟» مهلتِ جواب نمی‏ دهند، پشت سر هم می‏ پرسند.

تازه اسمم را دانسته ‏اند و این که از وشاره آمده ‏ام که یک باره درِ کلاس با صدای خشکی باز می‏ شود و حجت داد می‏ زند: «برپا!» همگی از جای مان بلند می‏ شویم. بچه ‏های جلویی مثل یک دیوار جلوی دیدم را گرفته ‏اند.

بعد از چند لحظه صدای بم و گیرایی را می‏ شنوم: «برجا! بنشینید بچه‏ ها.»

حالا هیکل بزرگ و قیافه‏ ی جدی‏ ای را می ‏بینم که روبه روی‏مان ایستاده و به بچه‏ ها زل زده. چه چشم ‏های نافذی! چه هیبتی! بیش تر بچه ‏ها سرشان را زیر انداخته‏ اند، در انتظار صحبت ‏های او:

 
  • - «بچه ‏ها! آن دو روز را گذاشته بودیم برای ثبت نام. از امروز طبق برنامه‏ های درسی دبیرهای تان می ‏آیند. کتاب‏ ها را همین امروز تحویل‏تان می ‏دهند؛ مثل دوره‏ ی ابتدایی، کلاس ‏ها صبح و بعدازظهر است... بچه‏ ها! با هم دیگر مهربان باشید. یادتان باشد وقتی فارغ ‏التحصیل شدید، حتماً یک چیز در ذهن تان می‏ ماند، این که کدام یک از هم کلاسی‏ هایم درس‏ خوان و خوش ‏اخلاق بودند و به جایی رسیدند که باید می‏ رسیدند. مطمئن باشید شما با پشت کارتان می ‏توانید به هرچه می‏ خواهید برسید.»
تا وقتی این آقا برای مان حرف می‏ زند، از دیوار اتاق صدا درمی ‏آید ولی از بچه‏ ها نه. همین ابهّتش کافی است تا دو نفر هم ‏میزی فضولِ من هم سرشان را بیندازند پایین و مشغول وررفتن با انگشتان دست شان باشند؛ ولی همین که آقا پایش را از کلاس می ‏گذارد بیرون، این‏ ها سرِپا می ‏ایستند و اداو اطوارهای شان ازسر گرفته می ‏شود. یکی، بقچه ‏ام را برمی‏ دارد و سرِ دست می‏ گیرد، وراندازش می‏ کند و آن را مثل توپ بالا و پایین می ‏اندازد: «عجب توپی! چند خریده ‏ایش؟» و دیگری سعی می‏ کند آستین‏ های بلند کُتم را بالا بزند و از این راه صمیمیتش را به من نشان دهد: «یوسف جان! بگذار دست‏ هایت هوا بخورد.»

توی ذهنم برای هرکدام شان اسمی می ‏گذارم: «لندهور اول، لندهور دوم.» دلم می‏ خواهد یقه ی‏شان را بگیرم و پرت شان کنم وسط کلاس؛ ولی یاد سفارش‏ های آخر بابا موقع خداحافظی می ‏افتم: «نبینم با کسی دعوا کنی ها!» به روی شان لبخند می ‏زنم. آستینم را از دست لندهور دوم می ‏گیرم و پایین می‏ کشم و بقچه‏ ام را از دست‏ های لندهور اول می‏ قاپم و دو دستی می‏ چسبم. ابروهایم پایین می ‏افتد. پلک‏ هایم بسته می‏ شود و زبان دلم خود به خود به کار می ‏افتد: «مَردم آزارها!»

هردوی‏شان می ‏خندند و زبان چرب شان در دهان می‏ چرخد: «هم کلاسی هستیم دیگر... می‏ خواستیم امتحانت کنیم... می‏ خواستیم از تنهایی درت بیاوریم.» من هم می‏ خندم و برای خالی نبودن عریضه می‏ گویم: «خب عیب ندارد!»

زنگ تفریح را زده ‏اند. با هم کلاسی‏ های قدیمی در حیاط مدرسه قدم می‏ زنیم که از جذبه ‏ی مدیر مدرسه، آقای الهامی، همان مرد هیکلی و جدّیِ زنگ پیش می‏ گویند که یک باره نگاهم می ‏افتد به لندهورها در گوشه ‏ی دنج حیاط. هرکدام خوشه‏ ی انگوری توی دست شان دارند و مشغول خوردن اند. مرا می‏ بینند و تعارف‏ های شان گُل می ‏کند: «بیا که خوب آمدی... بیا از این انگورها بخور بیش تر با هم آشنا شویم... بفرما!» دستی برای شان بلند می‏ کنم و می‏ خواهم از جلوی شان رد شوم که دوستم آهسته می‏ گوید: «دست شان را کوتاه نکن!» درعین حال چهره‏ ی بابا و حرف‏های ش می ‏آید توی ذهنم: «با بچه‏ ها دوست باش.»

تکیه به دیوار، روی پا می‏ نشینم کنارشان و مشغول خوردن انگور می‏ شوم: «دست تان درد نکند... من اسمم را گفته ‏ام، شما نگفته ‏اید.»

- «به اسم مان چکار داری، انگورت را بخور...»

- «اسم مان را هم می‏ فهمی... فعلاً می‏ توانی بگویی یاحبیبی یاطبیبی!»

آن چند حبّه‏ ی انگور را هنوز قورت داده نداده‏، زنگ تفریح می ‏خورد. به کلاس که می‏ رسیم آقای الهامی، دست به کمر جلوی در ایستاده و با چشمان نافذش به تک تک بچه ‏هایی که وارد می‏ شوند نگاه می‏ کند و لبخند می‏ زند.

***

کتاب‏ های نو را دسته دسته روی میز وسط کلاس چیده ‏اند و حالاست که صاحب مجموعه ‏ای از آن ‏ها شویم.

 
  • «بچه‏ ها! این کتاب‏ ها گنجینه ‏های علم و ادب شماست، به این سادگی‏ ها تهیه نشده ‏اند. اگر نیم ‏نگاهی به صفحه‏ ی شناسنامه ‏ی این کتاب ‏ها بیندازید، خواهید فهمید جمعی از دانشمندان و صاحب نظران دور هم نشسته ‏اند و ساعت‏ ها و روزها با هم تبادل نظر کرده ‏اند تا بالاخره این صفحات زرّین را خلق کرده ‏اند...» به حجت و دو نفر دیگر از بچه‏ ها اشاره می‏ کند کارشان را شروع کنند.
  • - «اول از کتاب فارسی آغاز می ‏کنیم که زبان رسمی ماست و فرهنگ و تمدن ما با آن پیوند خورده است.»
 درباره ‏ی هرکتاب که صحبت می ‏کند، حجت و دو نفر از دوستانش همان کتاب را روی میزهای مان می‏ چینند.

رایحه‏ ی کتاب‏ های تازه هوش از سرم برده است و دلم می‏ خواهد همین الآن تک تک ورق‏ های شان را با تمام وجود لمس کنم و بخوانم شان.

زنگ ظهر که می‏ خورد، با بچه‏ های وشاره راه می‏ افتیم به سمت سیل‏ بند رودخانه ‏ی دستجرد. آن‏ ها در همین یکی دو روز پیش آن جا را کشف کرده ‏اند. از توی کوچه ‏باغ ‏ها می ‏اندازیم و می‏ رویم کنار سیل ‏بند.

بعد از کُلی گشت وگذار دوروبر سیل ‏بند، بالاخره زیر سایه‏ ی خنک بیدها می‏ نشینیم به باز کردن بقچه‏ ها و سفره ‏های همراه برای خوردن ناهار مفصلی که در خانه برای مان بسته‏ بندی کرده ‏اند. بچه‏ ها مشغول خوردن شده ‏اند؛ اما من وقتی گره بقچه ‏ام را باز می‏ کنم، کاسه ‏ای خالی می‏ بینم با چند حبّه انگور در ته آن و نان و پنیری که روی کاسه گذاشته ‏اند. در یک آن به یاد صحنه‏ ی دنج حیاط مدرسه در زنگ تفریح می ‏افتم و ناخودآگاه کلمه ‏ای از دهانم می‏ پرد: «ای نارفیق ها...»

همگی از جا تکان می‏ خورند و چپ چپ نگاهم می‏ کنند. باورشان نمی‏ شود چنین حرفی زده باشم. دلم می‏ خواهد از بازگویی ماجرای انگور خوردن لندهورها و تعارف‏ های شان بگذرم، حرفم را زود درز بگیرم و یک جور کلام را به جاهای دیگر بکشانم، ولی رنگ رخساره ‏ام همه چیز را لو می‏ دهد: «این قدر به هم زل نزنید. با شماها نبودم... فکر می‏ کنم دو تا از بچه‏ های نخاله‏ ی کلاس مان دخل انگورهایم را آورده‏ باشند؛ البته مطمئن نیستم. شاید خاله ‏جانم(زن‏ بابام)، حواسش نبوده انگور برایم نگذاشته!»

یکی می‏ گوید: «اگر انگور نگذاشته پس این حبّه‏ های انگور توی کاسه ‏ات چیست؟»

دیگری پوزخند می‏ زند و می گوید: «لابد زن‏ بابات خواسته با این کار ادبت کند، از بس توی تابستان تعطیل و داغ برایش آتش سوزانده بودی!»

آن یکی خیلی جدّی رو می‏ کند به بچه ‏ها و می ‏گوید: «از شوخی که بگذریم، اگر کارِ آن هم کلاسی‏ های بی‏ ادبش باشد، باید حساب شان را برسیم.»

هرچند مطمئنم لندهورها انگورم را برداشته ‏اند و آن چند حبّه‏ را هم برای رد گم ‏کنی در زنگ تفریح به خورد خودم داده‏ اند، ولی دوست ندارم بیش تر از این سوژه ‏ی حرف‏ و حدیث‏ های هم ولایتی‏ هایم باشم. وانمود می‏ کنم کار آن ‏ها نیست و می‏ گویم: «خاله‏ جانم گاه حواس‏ پرتی دارد؛ شاید یادش رفته خوشه ‏های انگور را توی کاسه بگذارد.»

***

زنگ بعدازظهر، جوری با لندهورها رفتار می ‏کنم که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است.

شب توی خانه، هرچه با خودم کلنجار می‏ روم موضوع را به بابا نگویم، نمی‏ شود. بابا در حال دوختن کیف پاره ‏ی پارسالم چند لحظه فکر می‏ کند و می‏ گوید: «درخت دوستی بنشان که کام دل به بار آرد... می‏ توانی کار را به خودت سخت بگیری و روبه روی‏شان بایستی، این طور باید همیشه با آن‏ ها بجنگی؛ ولی اگر برای مدتی چشمت را ببندی و با آن ‏ها مدارا کنی شاید به خودشان بیایند. بهترش این است به روی شان نیاوری و جوری به آن ‏ها محبت کنی که از کار خودشان خجالت بکشند و از بدرفتاری دست بردارند.»

***

صبح اول وقت، به دستور آقای الهامی، در حیاط مدرسه به صف می‏ شویم. به ترتیب قد، از بلند به کوتاه و یکی یکی می‏ رویم توی کلاس و سرِ جایی که از نو برای مان تعیین شده می‏ نشینیم. حالا من در ردیف جلو، هم ‏میزی یکی از دوستان قدیمی ‏ام شده ‏ام و دوستان جدید انگوری ‏ام در همان ردیف آخر کلاس جاخوش کرده ‏اند. کیف قدیمی پُروپیمانه ‏ام را توی جاکتابی می‏ گذارم و از دور برای شان دست تکان می‏ دهم. آقای الهامی به مُبصر کلاس سفارش می‏ کند از حالا به بعد، هیچ جابه جایی بدون نظر من صورت نگیرد.  

 زنگ تفریح که می‏ خورد، به دوستان ردیف آخری‏ ام اشاره می ‏کنم در کلاس بمانند، کارشان دارم. وقتی همه ی بچه ‏ها بیرون رفتند، یک ظرف انگور از توی کیفم بیرون می‏ آورم و به دست شان می‏ دهم: «چون دیروز من را در انگورهای خودتان شریک کردید، بابام سفارش کرده این انگورها را به شما بدهم... نوش جان، نگران نباشید، یک ظرف انگور دیگر برای ناهار خودم آورده ‏ام.»

آن ‏ها با ناباوری زیاد چند لحظه به هم دیگر نگاه می‏ کنند و با اصرار زیاد من انگورها را می‏ گیرند. می‏ گویم دوستانم در حیاط منتظرند و زود از پیش شان می‏ روم تا با خیال راحت انگورهای شان را بخورند.

زنگ تعطیلی بعدازظهر که می‏ خورد، دوستان خندان انگوری‏ ام به دنبالم می‏ دوند، دست در جیب می‏ کنند و مُشت مُشت مغز بادام و گندم ‏برشته توی جیب‏ هایم می‏ ریزند. از آن ‏ها تشکر می‏ کنم و به یاد یک بیت از شعرهای حافظ می‏ افتم که بابا بعضی وقت‏ ها آن را زمزمه می‏ کند:

- «ما قصه‏ ی سکندر و دارا نخوانده ‏ایم – از ما به جز حکایت مهر و وفا مپرس»

 منبع:
مجله باران


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.