بابای زرنگ من
مدافعان حرم نماد بارز ایثار و جهاد در دفاع از اسلام و مبارزه با ظلم و کفر هستند.
چاقو و پیاز نصفه خوردشده توی دستهای مامان میماند و با چشمهای سرخ گردشده نگاهم میکند. حق دارد؛ خیلی وقت بود که دیگر این سؤال را از او و بابا نپرسیده بودم. خودم هم میدانم که چهار سال دیگر هجده سالم میشود و میتوانم خیلی کارها بکنم. بَه که چه کیفی میدهد! میتوانم گواهینامه بگیرم، پشت فرمان بنشینم، برای خودم حساب پسانداز باز کنم، به دانشگاه بروم و از همه بهتر اگر بابا قبول کند همراهش بروم و حساب داعشیها را بگذارم کف دستشان. خود بابا قول داده که آن موقع مرا با خودش میبرد. چه حالی میدهد آدم همراه بابایش برود و حساب این وحشیها را برسد. یک گاز بزرگ به سیبم میزنم و چشمهایم را میبندم. صدتا داعشی با چشمهایی که از ترس، از حدقه بیرون زدهاند دارند به من نگاه میکنند. تفنگم را به سمتشان نشانه میگیرم و همهیشان عین دومینو تپ و تپ میافتند روی هم.
- - «اوه چقدر خشن!»
مامان است. چشمهایم را باز میکنم و دستم را که مثل هفتتیر به دیوار نشانه گرفتهام پایین میآورم و هولکی لبخند میزنم. به مامان نمیگویم که داشتم توی خیالاتم چکار میکردم. یک گاز دیگر به سیبم میزنم و تفالهاش را توی بشقابم میاندازم.
با خودم فکر میکنم حالا آنهایی را که پشیمان شدهاند میبخشم؛ ولی اوّل آن کارتهایشان را که با کشتن هر نفر تویش یک مُهر میزنند بررسی میکنم و اگر مُهر نخورده بود میبخشمشان! البته آنهایی که بچّهها را کشته باشند هیچوقت نمیبخشم و با یک تیر میفرستمشان ته جهنّم، تَنگِ دل خود شیطان، کنار دست شاه و صدام و ترامپ و آمریکا تا هر روز سرب داغ بخورند و بسوزند.
- - «چکار میکنی؟!»
نمیدانم کِی چوبِ سر سیب را برداشتهام و میجوم. از مامان میپرسم: «بابا کی برمیگردد؟»
مامان شانههایش را بالا میاندازد و با دستمال کاغذی که کنارش گذاشته، آب بینیاش را میگیرد. همیشه همینطور است؛ تا خورد کردن پیاز تمام شود، چندتا دستمال خیس میکند!
یک هفتهای هست که از بابا خبر نداریم. دلم برایش خیلی تنگ شده. یک ماه است که رفته و بیشتر وقتها خودش زنگ میزند.
امّا یک ساعت بعد تمام آرزوهایم بر باد میرود! باورم نمیشود؛ تلویزیون اعلام میکند که نیروهای جبههی مقاومت، نیروهای داعش را شکست داده و به پیروزی کامل رسیدهاند. مامان دستش را بالا میبرد و خدا را شکر میکند. اشکها تند و تند روی گونههایش میریزند و از چانهاش سُر میخورند روی پیراهن قهوهایاش. هم خوشحالم و هم ناراحت. دیگر نمیتوانم دفترچههای داعشیها را بررسی کنم و تسلیمشدههایشان را ببخشم! همهی آنهایی هم که توی خیالم مثل دومینو روی هم ریختهام پشت سر هم از جایشان بلند میشوند و صاف میایستند. شاید بابا خودش دومینوها را روی هم ریخته باشد.
امّا خوشحالم که دیگر بچّهها را نمیکُشند و خوشحالم که بابا بالاخره برمیگردد. شب از ذوق دیدن دوبارهی بابا خوابم نمیبرد.
صبح با صدای پچپچ چند نفر از خواب بلند میشوم. یکی دارد گریه میکند. در اتاقم را باز میکنم. مامان است که روی مبل نشسته و چادر گُلدارش را روی صورتش گرفته و شانههایش میلرزند. دو مرد کنار هم نشسته و سرشان را پایین انداختهاند. دستهایم یخ میکنند، پاهایم سست میشوند و قلبم گرومپ گرومپ میزند.
انگار دارم خواب میبینم، نه یک کابووس است! بابا شهید شده است؛ موقع پاکسازی شهر بوکمال از داعشیها. بابا، بابای خوبِ من زرنگبازی درآورده و خودش را قبل از آنکه دیر بشود به بهشت رسانده.
تصویرساز: معصومه کشایی
منبع: مجله باران
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}