اي نهاده بر ميان فرق جان خويشتن

شاعر : منوچهري

جسم ما زنده به جان و جان تو زنده به تن اي نهاده بر ميان فرق جان خويشتن
گوي اندر روح تو مضمر همي‌گردد بدن هر زمان روح تو لختي از بدن کمتر کند
ور نيي عاشق، چرا گريي همي بر خويشتن گر نيي کوکب، چرا پيدا نگردي جز به شب
عاشقي آري، وليکن هست معشوقت لگن کوکبي آري وليکن آسمان تست موم
پيرهن بر تن، تو تن پوشي همي بر پيرهن پيرهن در زير تن‌پوشي و پوشد هر کسي
چون شوي بيمار، بهتر گردي از گردن زدن چون بميري آتش اندر تو رسد زنده شوي
هم تو معشوقي و عاشق، هم بتي و هم شمن تا همي‌خندي، همي‌گريي و اين بس نادر است
بگريي بي‌ديدگان و باز خندي بي‌دهن بشکفي بي نوبهار و پژمري بي‌مهرگان
دشمن خويشيم هر دو دوستدار انجمن تو مرا ماني و من هم مر ترا مانم همي
دوستان در راحتند از ما و ما اندر حزن خويشتن سوزيم هر دو، بر مراد دوستان
هر دو سوزانيم و هر دو فرد و هر دو ممتحن هر دو گريانيم و هر دو زرد و هر دو در گداز
وانچه تو بر سر نهادي در دلم دارد وطن آنچه من در دل نهادم، بر سرت بينم همي
اشک من چون ريخته بر زر همي برگ سمن اشک تو چون در که بگدازي و بر ريزي به زر
وان من چون شنبليد پژمريده در چمن روي تو چون شنبليد نوشکفته بامداد
بي وسن باشم همه شب، روز باشم با وسن رسم ناخفتن به روزست و من از بهر ترا
وز وصالت بر شب تاري شدستم مفتنن از فراق روي تو گشتم، عدوي آفتاب
ني يکيشان رازدار و ني وفااندر دو تن من دگر ياران خود را آزمودم خاص و عام
غمگسار من تويي من زان تو، تو زان من رازدار من تويي، اي شمع يار من تويي
هر شبي تا روز ديوان ابوالقاسم حسن تو همي‌تابي و من برتو همي‌خوانم به مهر
عنصرش بي‌عيب و دل بي‌غش و دينش بي‌فتن اوستاد اوستادان زمانه عنصري
طبع او چون شعر او: هم با ملاحت هم حسن شعر او چون طبع او: هم بي‌تکلف هم بديع
«گنج بادآورد» يک بيت مديحش را ثمن نعمت فردوس يک لفظ متينش را ثمر
تا همي‌گويي تو ابياتش، همي‌بويي سمن تا همي‌خواني تو اشعارش، همي‌خايي شکر
طبع او چون بحر و اندر بحر او در فطن حلم او چون کوه و اندر کوه او کهف امان
هر خطابش، هر عتابش هر مديحش، هر سخن نظم او و لفظ او و ذوق او و وزن او
روز جد و روز هزل و روز کلک و روز دن گاه نظم و گاه نثر و گاه مدح و گاه هجو
جانفروز و دلگشا و غمزدا و لهوتن در بار و مشکريز و نوش طبع و زهر فعل
ربه‌ي عجاج و ديک الجن و سيف ذويزن کوجرير و کو فرزدق، کو زهير و کو لبيد
اخطل و بشار برد، آن شاعر اهل يمن کو حطيه، کواميه، کو نصيب و کو کميت
وان ضرير پارسي، وان رودکي چنگزن وز خراسان: بوشعيب و بوذر آن ترک کشي
سه سرخسي و سه کاندر سغد بوده مستکن آن دو گرگاني و دو رازي و دو ولوالجي
دعبل و بوشيص و آن فاضل که بود اندر قرن ابن هاني، ابن رومي، ابن معتز ابن بيض
عزه و عفرا و هند و ميه و ليلي سکن وان خجسته پنج شاعر کو، کجا بودندشان
وان دو حسان و سه اعشي وان سه حماد و سه زن وان دو امرالقيس و آن دو طرفه، آن دو نابغه
هفت نيشابوري و سه طوسي و سه بوالحسن از بخارا پنج و پنج از مرو و پنج از بلخ باز
تا غريزي روضه بينند و طبيعي نسترن گو فراز آيند و شعر اوستادم بشنوند
ني برآثار و ديار و رسم و اطلال و دمن تا بر آن آثار شعر خويشتن گريند باز
شعر او فرقان و معنايش سر تا سر سنن او رسول مرسل اين شاعران روزگار
هر چه در فردوس ما را وعده کرده ذوالمنن شعر او فردوس را ماند، که اندر شعر اوست
ذرق او انهار خمر و وزنش انهار لبن کوثرست الفاظ عذب او و معني سلسبيل
راحت ارواح لطف اوست ما را بي‌شجن لذت انهار خمر اوست ما را بي‌حساب
از تبت مشک تبتي، وز عدن در عدن از کف او جود خيزد وز دل او مردمي
وقت خشمش، کس نداند مرغزار از مرغزن وقت صلحش کس نداند مرغزن از مرغزار
حکمتش عم و جلالت خال وهشياري ختن همتش آب و معالي ام و بيداري ولد
وين حکيمان دگر يک فن و او بسيار فن زين فروتر شاعران دعوي و زو معني پديد
گرچه باشد چون صهيل اسب آواز زغن از زغن هرگز نيايد فر اسب راهوار
نعل او پروين نشان و سم او خارا شکن حبذا اسبي محجل مرکبي تازي نژاد
گامزن چون ژنده پيل و حمله بر چون کرگدن بارکش چون گاوميش و بانگزن چون نره شير
ببر جه، آهو دو و روباه حيله، گور دن يوز جست و رنگ خيز و گرگ پوي و غرم تک
چون نعايم دربيابان، چون بهايم در قرن چون زباني اندر آتش، چون سلحفاة اندر آب
شخ نورد و راهجوي و سيل بر و کوهکن رام زين و خوش عنان و کش خرام و تيزگام
چون کمان و چون رماح و چون سنان و چون مجن پشت او و پاي او و گوش او و گردنش
در رود در قعر وادي چون به چاه اندر، شطن بر شود بر باره‌ي سنگين، چو سنگ منجنيق
بربدستي جاي بر، جولان کند چون بابزن بر طراز آخته پويه کند چون عنکبوت
ورد با او ارجل و يحموم با او اژکهن رخش با او لاغر و شبديز با او کندرو
از چنين وادي، ز قاعي سهمناک و نيشزن اينچنين اسبي تواند برد بيرون مرمرا
وز عطش گشته مسيلش چون گلوي اهرمن از تبش گشته غديرش همچو چشم اعمشان
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن گشته روي باديه چون خانه‌ي جوشنگران
همچو جعد زنگيان شاخ گياهان، پرشکن همچو آواز کمان آواي گرگان اندرو
تيره چون روز قصاص و تنگ چون روز محن بر چنين اسبي چنين دشتي گذارم در شبي
دست در بسته زمينش از قير و از مشک ختن روي شسته آسمان او به آب لاجورد
آن بنات النعش تابان بر سر کوه يمن راست چون يک قبضه و يک خانه قوسي بود
چون يکي خال عقيقين، بر يکي نيلي ذقن بر سپهر لاجوردي صورت «سعدالسعود»
چون شرار ديگپايه پيش او خيل پرن چون سه سنگ ديگپايه «هقعه» بر جوزا کنار
من بر او ثابت چنانچون بادبان اندر سفن اسب من در شب دوان همچون سفينه در خليج
چون کسي کو گاه بازي بر نشيند بر رسن گاهش اندر شيب تازم، گاه تازم برفراز
تا نبينم روي آن برجيس راي تهمتن در ميان مهد چشم من نخسبد طفل خواب
تا نبوسم خاک زيرپاي او، ذوالطول و من تا نگيرم دامن اقبال او محکم به چنگ
خويشتن را هم به دست خويشتن دوزي کفن اي منوچهري همي‌ترسم که از بيدانشي
چون نگار آزرست و چون بهار برهمن آنکه اندر زير تاج گوهر و ديباي شعر
کرد خواهي در ملامت عرض خود را مرتهن؟ برد خواهي پيش او ناپروريده شعر خويش؟
در بهشت عدن خواهي کشت شاخ نارون؟ بر دم طاووس خواهي کرد نقشي خوبتر؟
تو به ناداني مرو نزديک او، لاتعجلن آنکه استادان گيتي برحذر باشند ازو
تو چنانچون اشتر بي‌خواستار اندر عطن مجلس استاد تو چون آتشي افروخته‌ست
بي‌حذر باشد از آن شيري که هست اشترشکن اشتر نادان ز ناداني فروخسبد به راه