نوروز روزگار نشاطست و ايمني

شاعر : منوچهري

پوشيده ابر دشت به ديباي ارمني نوروز روزگار نشاطست و ايمني
بر ارغوان طويله‌ي ياقوت معدني بر ياسمين عصابه‌ي در منضد است
واجب کند که خيمه به صحرا برون‌زني خيل بهار خيمه به صحرا برون زند
وز شامگاه تا به سحرگاه گل چني از بامداد تا به شبانگاه مي خوري
بر مشک بيد نايژه‌ي عود بشکني بر ارغوان قلاده‌ي ياقوت بگسلي
بر خم همي‌خرامي و بر دن همي‌دني بر گل همي‌نشيني و بر گل همي‌خوري
هر چند برفشاني و هر چند برچني درست ناخريده و مشکست رايگان
زيرا که کرد فاخته بر سرو مذني نرگس همي رکوع کند در ميان باغ
چون نيمه‌اي به عنبر سارا بياکني دارد خجسته غاليه داني ز سندروس
چون زر جعفري به ميانش درافکني نرگس بسان کفه‌ي سيمين ترازوييست
چون مشک و در دانه بدو در پراکني ماند به سينه و دم طاووس شاخ گل
چون پشت او به رشته‌ي زرين بياژني دو رويه گل چو دايره از سرخ ديبه است
گويي شده‌ست اين گل دور وي باطني باطنش هست ديگر و ظاهرش ديگرست
آن چرخ آسيا که ستون زمردين کني نرگس بسان چرخ به شش پره آسيا
دندانه‌ي بلورين گردش فرو کني چرخش ز زر زرد کني وانگهي درو
ماننده‌ي مخالف بوسهل زوزني شاخ بنفشه بر سر زانو نهاده سر
نعمتش داد و صحت تن داد و ايمني شيخ‌العميد سيد صاحب که ذوالجلال
رسوا کند رعونت و رسوا کند مني هرگز مني نکرد و رعونت ز بهر آنک
هرگز به مرتبت نرسد مردم دني از همت بلند بدين مرتبت رسيد
ممکن نباشد از گهر پاک ريمني او را ز ريمني گهر پاک باز داشت
چون با نشيمن آيد مرغ نشيمني آيد به سوي او ز همه خلق محمدت
از نفس او نيايد الا لطف کني از جام انگبين نترابد جز انگبين
هست اوسني و همت او همچو اوسني هست او شريف و همت او همچو او شريف
از روزگار توسن برداشت توسني راي موافق و نيت و اعتقاد او
ليکن به کام اوست دل شاه معتني هستند شاه را خلفاي دگر جز او
ليکن به ماه باز دهد نور و روشني خورشيد را ستاره بسي هست بر فلک
چون قوت بهار به باران بهمني احسان شهريار به تعليم نيک اوست
کامل تو در فنون زمانه چو يک فني اي ذونسب به اصل خود و ذوفنون به علم
با جاه زرساوي و با نفع آهني با عز مشک ويژه و با قدر گوهري
ناگفتني نگويي و گويي تو گفتي نامردمي نورزي و ورزي تو مردمي
ما مرغکان گرسنه تو بار خرمني خرمن ز مرغ گرسنه خالي کجا بود
تا خط مستوي بود و خط منحني تا حرف بي‌نقط بود و حرف با نقط
عيش خوش تو باد گوارنده و هني عمر و تن تو باد فزاينده و دراز