آمد نوروز هم از بامداد

شاعر : منوچهري

آمدنش فرخ و فرخنده باد آمد نوروز هم از بامداد
مرد زمستان و بهاران بزاد باز جهان خرم و خوب ايستاد
گيتي گرديد چو دارالقرار ز ابر سيه‌روي سمن‌وي راد
زلفک شمشاد بپيراستند روي گل سرخ بياراستند
بلبلکان زير و ستا خواستند کبکان بر کوه به تک خاستند
ناي‌زنان بر سر شاخ چنار فاختگان همبر بنشاستند
ژاله به گلنار درآويختند لاله به شمشاد برآميختند
وز بر اين در فرو ريختند بر سر آن مشک فرو بيختند
از دل خاک و دو رخ کوهسار نقش و تماثيل برانگيختند
صلصلکان مشک تبت سوختند قمريکان ناي بياموختند
سرخ گلان ياقوت اندوختند زرد گلان شمع برافروختند
زين سو و زان سو به لب جويبار سروبنان جامعه‌ي نو دوختند
آهوکان گوش برافراختند بلبلکان بر گلکان تاختند
زاغان گلزار بپرداختند گورخران ميمنه‌ها ساختند
با ترکان چگل و قندهار بيدلکان جان و روان باختند
زي سمن و سوسن بشتافتيم باز جهان خرم و خوش يافتيم
دل ز غم هجران بشکافتيم زلف پريرويان برتافتيم
بوقلمونيها درنوبهار خوبتر از بوقلمون يافتيم
لاله بر لاله فرو کاشتيم پيکر در پيکر بنگاشتيم
دشت به ياقوت‌تر انباشتيم گيتي را چون ارم انگاشتيم
شاخ گل و نسترن آبدار باز به هر گوشه برافراشتيم
خويد دميد از دو بناگوش مشت باز جهان گشت چو خرم بهشت
گل به مل و مل به گل اندر سرشت ابر به آب مژه در روي کشت
کرد گل و گوهر بر ما نثار باد سحرگاهي ارديبهشت
بستان همرنگ ستبرق شده‌ست صحرا گويي که خورنق شده‌ست
سوسن چون ديبه ازرق شده‌ست بلبل همطبع فرزدق شده‌ست
پاکتر از آب و قويتر ز نار باده‌ي خوشبوي مروق شده‌ست
ميغ نبيني که چه راند همي مرغ نبيني که چه خواند همي
دوست نبيني چه ستاند همي دشت به چه ماند همي
بر سمن و نسترن و لاله‌زار باغ بتان را بنشاند همي
بر رخش از مدح نگاري کنم من بروم نيز بهاري کنم
بر تنش از شعر شعاري کنم بر سرش از در خماري کنم
پيش اميرالامرا بختيار وينهمه را زود نثاري کنم
بر ملک شرق عزيزست سخت بار خدايي که به توفيق بخت
و آخر کارش بدهد تاج و تخت مير همي‌برکشدش لخت لخت
عالي گردد به ميان مرغزار اندک اندک سر شاخ درخت
قطب همه شرق و همه غرب کرد ايزد تيغش سبب ضرب کرد
بسکه شد و با ملکان حرب کرد تا پدرش کنيت ابو حرب کرد
خلق جهان طالبش و دوستدار از لطف و آن سخن چرب کرد
کس نشنيده‌ست ز لب لاي او از کرم و نعمت والاي او
هست بر آن قالب و بالاي او فر خدايي همه آلاي او
هست چنان ماه دو پنج و چهار صورت او و رخ زيباي او
کز خردش جانست از جان تنش مهتر آزاده‌ي مهتر منش
بسته وفا دامن در دامنش کرده ظفرمسکن در مسکنش
در همه گيتي ز صغار و کبار خلق ندانم به سخن گفتنش
سيرتهاي ملکي بينمش همتهاي ملکي بينمش
مدت برج فلکي بينمش دولتهاي فلکي بينمش
گاه جوانمردي و گاه وقار بويا چون مشک زکي بينمش
رايش در غيب همي‌بنگرد همتش از چرخ همي‌بگذرد
دولت او سعد ابد پرورد هيبت او چنگل شيران درد
قافله‌ي نعمت را بر قطار بختش هر روز همي‌آورد
تا شکن زلف بود مشکبوي تا گل خودروي بود خوبروي
تا زن بدمهر بود جنگجوي تا بت کشمير بود جعد موي
بلبل خوشگوي به آواز زار تا زبر سرو کند گفتگوي
بختش هر روز فزاينده باد عمر خداوندم پاينده باد
رايش هر زنگ زداينده باد دستش هرگاه گشاينده باد
ملکت او را به حق کردگار درد رونده طرب آينده باد