خودم دعوتش کردم. خودم خواستم که بیاید. التماسش کردم. از خودش خواستم و از خدا. خواستم که بیاید و مهمان دلم شود. نه. مهمان نه، بیاید و بماند. بیاید و صاحب‌خانه شود. مالک قلبم شود.

مدّتی است دلم پرآشوب است.

انگار انتظار همیشگی‎اش حال و هوای دیگری به خود گرفته. انگار آشفتگی، جلوه‎ی تازه‎ای از خودش را دارد به دلم نشان می‎دهد.

نشسته‎ام توی خلوت تنهاییِ خودم و دلم و سراغ آن مهمان مهربان را می‎گیرم؛ سراغ همان مولایی که زمین و زمان انتظارش را می‎کشند: «پس چرا نیامد؟»

انگار یکی از ته دلم جوابم را می‎دهد. انگار سرزنشم می‎کند: «آمد. با کوله‎بار مهربانی و لطف همیشگی‌اش آمد. در زد. با انگشت‎های مهربان مولایی‎اش درِ دلت را زد. نگاهی کرد. توی دلت همهمه‎ای برپا بود. شلوغ و پُرهیاهو. پُر از محبوب‎های جورواجور. جایی برای آمدن و نشستن مهمان تازه‎ای نبود. نگاهی کرد و رفت!»

با چشم‎های غم‌زده زل می‎زنم به دیوار روبه‎رو: «ای وای! یعنی آمد و رفت؟! یعنی این آرزوی همیشگی را از دست دادم؟!»

باز هم آن صدا از ته دلم جواب داد: «برمی‎گردد! باز هم می‎آید. مهربانی او پایان ندارد. مگر نمی‎دانی؟»

از جا می‌‎پرم: «باید خانه‎ی دلم را خالی کنم! چقدر کارم ناشایست بود! مهمان به این بزرگواری را به خانه‎ای دعوت کردم که آمادگی مهمان‎داری نداشت!»

غبارروبی دلم را از همین امروز شروع می‎کنم.
 
3/  آذر / 96

 منبع: مجله باران