مصطفي پيام مورچه را فهميد

نويسنده:رحيم چهره خند




دوآب، محلي بود در بين راه پاوه به مريوان که جاده اي شوسه، کوهستاني و صعب العبور بود؛ نرسيده به «دزلي»در کنار «راه خون»و نزديک «تودشه»و «طويله عراق»؛ جايي بود در جنوب «چهارقله»که در دامنه ي تپه هاي حميد يک، دو و سه قرار داشت. در آنجا رودخانه ي دو شاخه اي بود که يکي از شاخه ها آبي کاملاً سبز رنگ داشت و ديگري آبي مثل بلور. اين دو رودخانه در آنجا به هم مي رسيد و به يک رودخانه ي خروشان تبديل مي شد؛ به همين خاطر به منطقه ي «دوآب»مشهور بود.
آنجا اتاق جنگي داشتيم که مسئولش سردار «مصطفي فهيمي» بود و ستاد سازماندهي و پرورش اخبار ديدگاه هاي منطقه بود. يکي از ويژگي هاي سردار فهيمي انس با قرآن بود. اغلب در اوقات استراحت و بيکاري اش مي ديدي که در وسط لاستيک ماشيني که رو به روي سنگر در کنار رودخانه افتاده، نشسته و مشغول تلاوت قرآن است.
روزي بعد از نماز ظهر و عصر با سردار فهيمي در کنار رودخانه نشسته بوديم.آن روز هم در وسط همين لاستيک به حالت چهار زانو نشسته بود و با صداي بلند قرآن مي خواند. من هم با سنگريزه هايي که به وسط رودخانه پرتاب مي کردم، مشغول بودم و در فکر روزهاي معصومي که به سرعت برق مي گذشت. ناگهان در وسط آب، چشمم به تعداد زيادي برگ سبز افتاد که جريان رودخانه با خود مي برد.بي اختيار گفتم:«اونجارو!»
سردار فهيمي بدون اين که تلاوتش قطع شود، به وسط رودخانه خيره شد. تلاوت را ختم کرد و بنابر ديد اطلاعاتي و کنجکاوي اي که داشت، برخاست. قرآنش را بست و در جيب پيراهنش گذاشت و به لب آب رودخانه آمد.نگاهي به سمت دو شاخه ي رودخانه انداخت و گفت:«کي اين کار رو کرده؟»توجه او بيشتر به احتمال خطر از طرف عراقي ها و ستون پنجم منطقه بود و چيزهاي ديگر که با توجه به نقشه ي منطقه در ذهنش مي گذشت، در همين موقع يکي از برگ ها از بقيه جدا شد و همين طور که پيش مي آمد به طرف ما تغيير مسير داد و به کنار آب کشيده شد؛ آمد و آمد تا به دست من رسيد و (جل الخالق) چه صحنه ي عجيبي بود!در آبي که به قول معروف، شتر را با بارش مي برد و با آن خروش و تلاطمي که طبيعت رودخانه هاي کوهستاني است، يک برگ بدون اين که روي آن حتي خيس شود، به کنار رودخانه آمده و به دست من رسيد، در حالي که يک مورچه ي ريز روي برگ به اين طرف و آن طرف مي رفت.
در آن لحظه دوست داشتني يادم نيست که سردار فهيمي چه گفت که من آن را به اين قطعه ي زيبا تبديلش کردم و اسمش را «اميد»گذاشتم:
سردار مصطفي فهيمي در يک غروب غم انگيز در کربلاي پنج، در نخلستان هاي بعد از پنج ضلعي شربت شهادت نوشيد. گوارايش باد که به حق لايق شهادت بود!
منبع:ماهنامه امتدا