مصطفي پيام مورچه را فهميد

دوآب، محلي بود در بين راه پاوه به مريوان که جاده اي شوسه، کوهستاني و صعب العبور بود؛ نرسيده به «دزلي»در کنار «راه خون»و نزديک «تودشه»و «طويله عراق»؛ جايي بود در جنوب «چهارقله»که در دامنه ي تپه هاي حميد يک، دو و سه قرار داشت. در آنجا رودخانه ي دو شاخه اي بود که يکي از شاخه ها آبي کاملاً سبز رنگ داشت و ديگري آبي مثل بلور. اين دو رودخانه در آنجا به هم مي رسيد و به يک رودخانه ي خروشان تبديل مي شد؛ به همين خاطر به منطقه ي «دوآب»مشهور بود
چهارشنبه، 11 آذر 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مصطفي پيام مورچه را فهميد
مصطفي پيام مورچه را فهميد
مصطفي پيام مورچه را فهميد

نويسنده:رحيم چهره خند




دوآب، محلي بود در بين راه پاوه به مريوان که جاده اي شوسه، کوهستاني و صعب العبور بود؛ نرسيده به «دزلي»در کنار «راه خون»و نزديک «تودشه»و «طويله عراق»؛ جايي بود در جنوب «چهارقله»که در دامنه ي تپه هاي حميد يک، دو و سه قرار داشت. در آنجا رودخانه ي دو شاخه اي بود که يکي از شاخه ها آبي کاملاً سبز رنگ داشت و ديگري آبي مثل بلور. اين دو رودخانه در آنجا به هم مي رسيد و به يک رودخانه ي خروشان تبديل مي شد؛ به همين خاطر به منطقه ي «دوآب»مشهور بود.
آنجا اتاق جنگي داشتيم که مسئولش سردار «مصطفي فهيمي» بود و ستاد سازماندهي و پرورش اخبار ديدگاه هاي منطقه بود. يکي از ويژگي هاي سردار فهيمي انس با قرآن بود. اغلب در اوقات استراحت و بيکاري اش مي ديدي که در وسط لاستيک ماشيني که رو به روي سنگر در کنار رودخانه افتاده، نشسته و مشغول تلاوت قرآن است.
روزي بعد از نماز ظهر و عصر با سردار فهيمي در کنار رودخانه نشسته بوديم.آن روز هم در وسط همين لاستيک به حالت چهار زانو نشسته بود و با صداي بلند قرآن مي خواند. من هم با سنگريزه هايي که به وسط رودخانه پرتاب مي کردم، مشغول بودم و در فکر روزهاي معصومي که به سرعت برق مي گذشت. ناگهان در وسط آب، چشمم به تعداد زيادي برگ سبز افتاد که جريان رودخانه با خود مي برد.بي اختيار گفتم:«اونجارو!»
سردار فهيمي بدون اين که تلاوتش قطع شود، به وسط رودخانه خيره شد. تلاوت را ختم کرد و بنابر ديد اطلاعاتي و کنجکاوي اي که داشت، برخاست. قرآنش را بست و در جيب پيراهنش گذاشت و به لب آب رودخانه آمد.نگاهي به سمت دو شاخه ي رودخانه انداخت و گفت:«کي اين کار رو کرده؟»توجه او بيشتر به احتمال خطر از طرف عراقي ها و ستون پنجم منطقه بود و چيزهاي ديگر که با توجه به نقشه ي منطقه در ذهنش مي گذشت، در همين موقع يکي از برگ ها از بقيه جدا شد و همين طور که پيش مي آمد به طرف ما تغيير مسير داد و به کنار آب کشيده شد؛ آمد و آمد تا به دست من رسيد و (جل الخالق) چه صحنه ي عجيبي بود!در آبي که به قول معروف، شتر را با بارش مي برد و با آن خروش و تلاطمي که طبيعت رودخانه هاي کوهستاني است، يک برگ بدون اين که روي آن حتي خيس شود، به کنار رودخانه آمده و به دست من رسيد، در حالي که يک مورچه ي ريز روي برگ به اين طرف و آن طرف مي رفت.
در آن لحظه دوست داشتني يادم نيست که سردار فهيمي چه گفت که من آن را به اين قطعه ي زيبا تبديلش کردم و اسمش را «اميد»گذاشتم:
چون قايقي، شقايق
لرزيد بر روي آب
نيلوفري در آن سو
مي خورد هي، پيچ و تاب
موري به روي برگي
چون قايقي نشسته
ديوار نااميدي
در پيش او شکسته
در لحظه هاي بحران
مي گفت با خود آن مور
اميد مي رهاند
گر يأس مي کند گور
اميد مي رهاند
گر يأس مي کند گور
سردار مصطفي فهيمي در يک غروب غم انگيز در کربلاي پنج، در نخلستان هاي بعد از پنج ضلعي شربت شهادت نوشيد. گوارايش باد که به حق لايق شهادت بود!
منبع:ماهنامه امتدا




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.