یکصد و دو سال از شهادت رئیس‌ علی دلواری گذشت

رئیس‌علی دلواری مبارز مشروطه‌ خواه و رهبر قیام جنوب در تنگستان و بوشهر علیه نیروهای بریتانیا در دوره جنگ جهانی اول در دوازدهم شهریورماه و در جنگ میان دلیران تنگستان و نیروهای بریتانیا و خوانین متحد آنان به شهادت رسید.

رئیسعلی فرزند رییس محمد در سال ۱۲۶۱ ش در دهستانی از توابع بوشهر به دنیا آمد. او در عصر مشروطیت  ۲۴ سال داشت و بلند همتی، شجاعت، پاکی و سرشت و صفات پسندیده اخلاقی‌اش زبانزد اطرافیان بود.

رییسعلی بعد از این که قوای اشغالگر انگلیس بوشهر را به تصرف خود درآوردند، با شجاعتی وصف ‏‌ناپذیر به مقابله با تجاوزگران پرداخت و شکست‌‏های سنگینی بر آنان وارد کرد و سرانجام نیز در ۱۲ شهریورماه ۱۲۹۴ شمسی در نبرد با نیروهای استعمارگر بریتانیایی به شهادت رسید.
 

 رئیسعلی؛ ایرانی غیرتمند و فداکار

نویسنده «دلیران تنگستان» در توصیف شخصیت رئیسعلی چنین می‌نویسد: «رئیسعلی یک نفر ایرانی تحصیل کرده و دانشمند اروپا دیده نبود، اما ایرانی غیرتمند و فداکاری بود که نخواست تا او زنده است دشمنان وطن عزیزش را پایمال سم ستوران سازند.

رئیسعلی در میدان کارزار جان داد در حالی که وزراء و بزرگان آن عصر حتی شهریار آن دوره ایران در طهران مشغول عیاشی‌های شبانه روزی خود بودند! و امثال رئیسعلی را یاغی و طاغی می‌نامیدند!

رئیسعلی اگر در یکی از ممالک اروپا بود و اینطور در راه وطن جانفشانی کرده بود هر آینه مقبره او زیارتگاه و مجسمه‌اش در تمام شهرهای مهم نصب شده بود. ولی امروز مزار رئیسعلی در قبرستان نجف گمنام افتاده و کمتر طهرانی و آذربایجانی و گیلانی هست که او را بشناسد و خدماتش را تقدیس کند!»
 

شهید گمنام و فراموش شده ایام

او ادامه می‌دهد: «رئیسعلی، ای شهید گمنام، و ای فراموش شده ایام، سر از خاک تیره بردار و اوضاع وطن را پس از مرگ خود نظاره کن، پس از شهادت تو دیرزمانی نکشید که قشون اجنبی برازجان را تصرف کرده و به جانب شیراز رهسپار شد! برادران تو شیخ حسین خان و زائر خضرخان یکی بعد از دیگری شهید گشتند! هم مسلکان نامی تو در مقابل قشون بی‌شمار عدو تاب مقاومت نیاورده مغلوب شدند و دشمن شیراز را تصرف کرد! و در آنجا قشون « اس. پی. آر» تشکیل داد و دمار از روزگار وطن دوستان برآورد.

رئیسعلی تو زیر خاک خفتی و دشمنان تنگک را آتش زدند و دلوار را با خاک یکسان کردند! تو حامی زنان و کودکان بودی و تا حیوه داشتی دشمن جرات آزار آنان را نکرد، پس سر از خاک تیره بردار و سایه بلند پایه را بر سر آنها بگستر و آتش فشانی‌های طیارات عدو را پاسخگو و کودکانی را که در زیر آتش بمب‌های طیارات سوخته و برای خود مفری نمی‌بینند و تسلیت و پناه ده، افسوس! افسوس! که دیگر رئیسعلی وجود ندارد.»
 

گفت‌ و گوی رئیسعلی و خالو حسین در یک روز گرم تابستان

آدمیت در کتاب خود می‌نویسد: «فصل تابستان اوایل ماه رمضان سال ۱۳۳۳ هجری قمری است هوای بوشهر و اطراف آن در نهایت گرمی و تحمل آن فوق طاقت بشری، باد جنوب که در آن صفحات «بادقوس» گویند از طرف جنوب می‌وزد و چون از صحرای سوزان دشتی می‌آید بر حرارت هوا می‌افزاید.

با آنکه دو ساعت به غروب آفتاب مانده، به علت گرما و روزه کوچه و بازار شهر خلوت است و عبور و مرور به ندرت می‌شود اهالی دکان‌ها و تجارت‌خانه‌ها را ترک گفته برای فرار از گرما و شستشوی در حوض‌های خانه خود به منازل رفته‌اند.

در این وقت اگر از اهالی شهر کسی قادر بود که از طرف غربی بندر که قبرستان واقع شده عبور کند در جاده‌ای که به عمارت دریابیگی منتهی می‌شود دو نفر را می‌دید که یکی جوان و بر اسب سفید سوار است و دیگری که سن او از چهل تجاوز کرده در رکاب جوان صحبت کنان می‌روند، این دو نفر که ظاهراً خیلی آسوده خاطر و نسبت به گرمای مشهور بوشهر بی‌اعتنا به نظر می‌آمدند با یکدیگر گفتگویی داشتند و گاهی سوار سرخود تا محاذی گوش پیاده آورده آهسته چیزی می‌گفت و جوابی می‌شنید چون عمل سر گوشی تکرار یافت مرد مسن که گویا کم‌ حوصله‌ تر از جوان بود به صدای نسبه بلندی با لهجه دشتی گفت: رئیسعلی! این قدرها احتیاط لازم نیست، عجاله در حوالی خودمان نه تنها جاسوس و دشمن بلکه ذیروحی را نمی‌بینم. که از اظهار اندیشه خائف باشیم. بوشهری‌های ترسو اکنوندر طبقات فوقانی منازل خود عریان خفته یا مشغول محاسبه نفع و ضرر قند و چای خود هستند!

سوار که رئیسعلی نامیده شده بود گفتار پیاده را تا آخر گوش داده و پس از آنکه به اطراف خود از روی نال اندیشی و سوء ظن نظری انداخت مثل سابق با صدای نرمی گفت: خالوحسین! اشتباه می‌کنید در این ایام در و دیوار و زمین و آسمان و رمل‌های ساحل دریای بوشهر هم برای استراق سمع و خبر بردن برای حضرات مستعد هستند و ما تا از حدود بندر خارج نشده‌ایم نباید احتیاط را از کف دهیم تا بتوانیم سلامت به سر منزل مقصود رسیده و افکار خود را به موقع اجرا گذاریم.

در این وقت خالو حسین که سر به زیر انداخته و مستغرق فکر بود سر بر داشته و هیولای عمارت دریابیکی را در مقابل خود دیده آهسته گفت: «عمارت دریا بیگی. قونسولخانه روس است.»

رئیسعلی تبسمی کرده و گفت: نگفتم احتیاط لازم است اینک مکمن یک عده از دشمنان ما که مجبوریم از طرف سر در آن عبور کنیم زیرا که اگر از عقب عمارت بگذریم بیشتر مورد سوء ظن مستحفظین واقع خواهیم شد و ممکن است موجب دردسر گردند.

هنوز کلام رئیسعلی تمام نشده بود که خود را در مقابل درب عمارت دیدند و به یک نظر معلوم شد که دو نفر قزاق سراپا مسلح در دو طرف در ایستاده‌اند و در درون عمارت نیز یک عده و سی نفری قزاق به نظر می‌آمد که مشغول آمد و شد و گفتگو بودند.

ناگاه دو نفر قزاقی که در جانبین در ایستاده بودند با هم فرمان ایست دادند، تبادل نظر سریعی بین رئیسعلی و خالو حسین شده و فی‌الفور رئیسعلی اسب خود را نگاه داشت.

یکی از قزاق‌ها تفنگ بر سر دست و به حال حمله ایستاد و دیگری به سرعت داخل عمارت شده و پس از لحظه‌ای پند صاحب منصب قزاق‌ها با یک عده ده نفری بیرون آمده نزدیک در توقف کرده رئیسعلی را مخاطب قرار داده و گفت: کیستید؟ از کجا آمده و به کجا می‌روید؟

شما کیستید و چه حق دارید که از ما این سوالات را بکنید؟ من فرمانده مستحفضین قونسل خانه هستم و مامورم اشخاصی را که دارای این قسم لباس و اسلحه هتند توقیف و آنها را استنطاق کنم.

رئیسعلی در حالی که عبا را روی ده تیر کشیده و اسلحه را پنهان می‌کرد گفت: اگر سوالات شما را بی جواب گذاریم چه خواهد شد؟

در آن صورت مجبوریم به امر جنرال قونسول دولت بهیه روسیه شما را در یکی از اطاق‌های این عمارت محبوس کنیم تا معلوم شود که چکاره هستید و قصد کجا را دارید.

رئیسعلی گفت: بسیار خوب حال که چنین است می‌گویم: ما پیله‌ور هستیم که از دلوار برای خرید پارچه به بوشهر رفته بودیم.

و چنانکه می‌بینید پارچه خریده برای فروش به دلوار مراجعت می‌کنیم.

صاحب منصب نظری به خورجین انداخته به یکی از قزاق‌ها امر کرد بند و بست‌های آن را باز و تفتیش کند و پس از آنکه قزاق اطمینان داد که در خورجین جز پارچه چیزی نیست. با صدایی رسا پرسید:

اسم شما چیست؟

رئیسعلی با لبخندی تحقیرآمیزی اسم من؟ نمی‌دانم فراموش کرده‌ام!

آیا ممکن است کسی نام خود را فراموش کند؟

در این هوا بله، انسان همه چیز را فراموش می‌کند، اسم که سهل است.

اینجا جای مزاح نیست. زود اسم خود و رفیقتان را بگویید.

ای، خاطرم آمد، اسم من علی است و رفیقم حسین. راستی از شدت گرما فراموش کرده بودم، صاحب منصب پس از آنکه اسم آنها را یادداشت کرد فریاد زد «آزاد هستید، بروید»

رئیسعلی اشاره‌ای به خالو حسین کرد که فوراً ملتفت شده و به ترک اسب جهیده اسب بنای تاخت گذارد یک میل از قونسول خانه دور شدند، رئیسعلی اسب را نگاه داشته و مجدداً به آرامی بنای رفتند گذاشتند...»


منبع: سایت عصر شیعه