اگزیستانسیالیسم یکی از متأخرترین فلسفه‌های جدید است و از این رو به تازگی در نظریه های تربیتی و مسائل تعلیم و تربیت کاربرد پیدا کرده است. ریشه‌های این فلسفه را می توان تا زمان سوفسطاییان دنبال کرد. اگزیستانسیالیسم امروزی با کارهای سورن کی‌‌یرکگارد Soren Kierkegaard و فردریش ویلهلم نیچه در قرن نوزدهم آغاز شد. این فلسفه در قرن بیستم به وسیله شخصیت هایی نظیر مارتین بابر ، کارل یاسپرس ، و ژان پل سارتر بیشتر گسترش یافت. پدیدارشناسی معمولا به ادموند هوسرل در اوایل قرن بیستم نسبت داده می شود و تا حدود زیادی به دست افرادی مثل مارتین هایدگر و موریس مرلو پونتی توسعه یافته است.
 
اگر چه تفاوت‌هایی بین اگزیستانسیالیسم و پدیدارشناسی وجود دارد، ولی این دو نقاط مشترک بسیاری دارند. سارتر را بیشتر یک اگزیستانسیالیست می‌دانند، هر چند در زمینه پدیدارشناسی نیز مطلب نوشته است. هایدگر که برچسب اگزیستانسیالیست را بر خود نمی پذیرفت، فلسفه را به گونه‌ای نوشت که بسیاری از اگزیستانسیالیستها آن را با دیدگاه‌های خود هماهنگ یافتند. چون از این فلسفه‌ها در فلسفه آموزش و پرورش استفاده شده، قرابت دو فلسفه یاد شده آن قدر زیاد است که عده ای از طرفداران آن از کارهای فلاسفه این مکتب زیر عنوان «پدیدارشناسی اگزیستانسیالیستی» نام می برند.
 
در فلسفه تعلیم و تربیت، فلاسفه سنتی مسائلی از قبیل ماهیت علم، حقیقت و معنا را در نظر دارند، در حالی که فیلسوف اگزیستانسیالیست علاقه‌مند است بداند این امور از چه اهمیت تربیتی در زندگی روزمره افراد برخوردار است. پدیدارشناسان تحقیقات خود را به طور ویژه ای حول پدیده های آگاهی، اهمیت تعلیم و تربیت در ادراک، و پرورش معنا از طریق تجربه های صرفا انفرادی متمرکز کرده اند.
 
اگزیستانسیالیسم نظام گیج کننده ای از تفاسیر را ارائه می کند به طوری که معمولا به سختی می‌توان یک مجموعه هماهنگ از مفاهیم را به دست داد. بخشی از این اشکال ناشی از جدید بودن فلسفه مذکور و گسترش آن در تعداد زیادی از کشورها و زمینه‌های فرهنگی است. تنوع به ظاهر پیچیده و آزار دهنده آن را می توان به هسته مرکزی اعتقادات اگزیستانسیالیستی - یعنی انسان تنها، مخالف با دیگران و بیگانه از خود که در دنیای پوچ و بی معنا گرفتار شده - مربوط دانست. از بعضی جهات، اگزیستانسیالیستها در نحوه فردگرایی خود تحت تأثیر کارهای فیلسوف آلمانی، فردریش ویلهلم نیچه (۱۸۴۴ - ۱۹۰۰ م) بوده اند. تلاش نیچه بر این بود که اخلاقی جدید ورای اخلاق آن روز یهودی - مسیحی بنیان نهد، چون به نظر او اخلاق سنتی مردم را تضعیف و بسیار رام کرده است. وی در کتاب چنین گفت زرتشت پیرامون تعالی فرد در مقایسه با ارزشهای مرسوم اجتماعی و تبدیل شدن به «انسان برتر»، موجودی فوق محدودیتهای موجود، کاوش کرده است.
 
این موضوع در کتابهای فراتر از خیر و شر و به سوی نسب شناسی اخلاقیات بسط داده شده است. او در کتاب اراده معطوف به قدرت پیامدهای سیاسی افکار خود را بررسی کرده، زعامت افراد استثنایی را که ارزشهایی را برای دیگران خلق و تعریف می کنند، مورد تأیید قرار داده است. بعد آلمان نازی تلاش کرد تا از این دیدگاه به نفع خود استفاده کند. با این حال، تفاوت نیچه و اگزیستانسیالیستها در این است که اگزیستانسیالیسم احساس عمیقی از محافظه کاری اخلاقی و حتی بی اعتمادی اخلاقی نسبت به مسؤولیت فردی دارد. مشخصه فردگرایی اگزیستانسیالیسم، به جای اطمینان اخلاقی و تلاش برای تحقق «سروری» از نوع نیچه ای آن، نگرانی و فقدان وضوح و اطمینان خاطر است.
 
سورن کی‌یرکگارد Soren Kierkegaard (۱۸۱۳ - ۱۸۵۵ م): کودکی کی‌یر کگارد در ارتباط نزدیک با پدرش که علاقه مند بود فرزندانش در موضوعات فکری سرآمد باشند، سپری شد. کی پرکگارد تحت نظر پدرش آموخت که فراتر از محدوده کارهای ادبی عمل کند، بر زبانهای لاتین و یونانی کاملا مسلط شود، و تا حصول قطعیت ذهنی به تعقیب افکار عادت کند. در جوانی آثار هگل را مطالعه کرد و علیه نظام پردازی و طرفداری او از دیدگاه جامعه گرا طغیان کرد. کی‌یرکگارد، در عوض، تلاش برای یافتن یک حقیقت را که بتوان با آن زندگی کرد و مرد، برگزید. اندیشه‌هایش در زمان حیات او بسیار گسترش یافت؛ زیرا دیدگاهی عجیب و طبیعتی مرتاض گونه داشت. او از یک سو مسیحی مخلصی بود که با لحنی توأم با کینه جویی به مسیحیت قراردادی حمله کرد و آثار گزنده ای همچون حمله به مسیحیت را به وجود آورد. و از سوی دیگر بر این باور بود که در زمان او اساس مسیحیت در هم پیچیده شده، زیرا مسیحیت قراردادی آن عصر پدیده هایی غیر انسانی نظیر جنگ را تأیید می کرد. ظاهرا این اندیشه‌ها از او یک چهره محبوب مذهبی نمی ساخت. وی از «جهش ایمانی» سخن می گفت که به موجب آن، انسان امروزی باید خدای مسیح را بپذیرد، هر چند دلیلی بر وجود این خدا و راهی برای شناخت او نداشته باشیم. فقط از طریق «جهش ایمانی» است که انسان می تواند زندگی فردی را بازسازی کند و اصول مسیحیت را به درستی زنده نگاه دارد.
 
او نسبت به علم و دستاوردهای آن انتقادهای تندی داشت و احساس می کرد که دغدغه علمی نسبت به واقعیت عینی است که تا حدود زیادی جامعه مدرن را از اعتقادات کارآمد مسیحیت دور کرده است. مردم عینیت گرایی را پذیرفته اند و این امر آنان را به سمت گروه گرایی - و به اصطلاح بعضی از جامعه شناسان معاصر امریکایی «گرایش نسبت به دیگران» - سوق داده است. در مقابل، کی یرکگارد ضمن بی اعتنایی به تقاضای علمی نسبت به دلیل عینی، از فرد ذهنی که انتخاب‌های شخصی دارد، دفاع می کند. این ذهنیت گرایی بی اساس به یک «جهش ایمانی» فرا می خواند که انسان در جریان آن باید عقل را ترک کرده، اعتقاد بی پایه ای را بپذیرد.
ادامه دارد..
 
منبع: مبانی فلسفی تعلیم وتربیت، هوارد آ. اوزمن و ساموئل ام. کراور،مترجمان: غلامرضا متقی فر، هادی حسین خانی، عبدالرضا ضرابی، محمدصادق موسوی نسب و هادی رزاقی، صص385-383، انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی رحمة الله علیه، قم، چاپ دوم، 1387