قلمه زدن گیاهان
نوجوانان مانند گیاهی می مانند که به اندازه کافی رشد کرده اند و حالا می توانند از گیاه اصلی جدا شده و در فضای دیگری قرار بگیرند و رشد کنند و به گیاه مستقلی تبدیل شوند.
بابا مثل همیشه با ذوق و هیجان کنار باغچه نشسته بود و لبخند بر لب حاصل زحماتش را نگاه میکرد.
گاه از بس با عشق به این گل و گیاه نگاه میکرد و به آنها میرسید، حسادتم را برمی انگیخت.
رفتم کنارش تا خودم را توی خلوتش جا کنم. دیدم تکه چوبی توی دستش گرفته که دو سه تا برگ کوچک روی سرش هست. داشت با دقّت یکی از درختها را وارسی میکرد.
گفتم: «بابا! این چیه تو دستت؟ شاخه ی شکسته؟»
با لبخند نگاهم کرد و گفت: «قلمه است. میخوام بکارمش.»
- «چه جالب! پس قلمه این جوریه. میشه ببینمش؟»
بابا قلمه را داد دستم و گفت: «میبینی چقد شبیه خودته؟»
چشمهام از تعجّب گرد شد: «شبیه من؟»
- « بله! دقیقاً یه نوجوونه مثل تو.»
- «از چه نظر مثلاً؟»
-«این شاخهی یه گیاه دیگه بود. روی اون گیاه رشد کرده و حالا به یه حدی رسیده که میتونه برای خودش یه شخصیت مستقل داشته باشه. حالا از گیاه اصلی جدا شده و قراره نقش خودش رو توی دنیا ایفا کنه. حالا باید توی فضای مناسبی قرار بگیره تا زحمات گیاه اصلی بینتیجه نشه و این قلمهی کوچیک بتونه سبز بشه و ریشه بده و یه گیاه سبز جدید به دنیا اضافه کنه.»
رفتم توی فکر: «فضای مناسب! وقتش بود که برای زندگی ام تصمیمهای خاص بگیرم.»
سرم را که بالا آوردم دیدم بابا قلمهی مناسب دیگری پیدا کرده و دارد از درخت جدایش میکند.
- «بابا! میشه از این هفته منو با خودتون ببرید دعای ندبه؟»
منبع: مجله باران
گاه از بس با عشق به این گل و گیاه نگاه میکرد و به آنها میرسید، حسادتم را برمی انگیخت.
رفتم کنارش تا خودم را توی خلوتش جا کنم. دیدم تکه چوبی توی دستش گرفته که دو سه تا برگ کوچک روی سرش هست. داشت با دقّت یکی از درختها را وارسی میکرد.
گفتم: «بابا! این چیه تو دستت؟ شاخه ی شکسته؟»
با لبخند نگاهم کرد و گفت: «قلمه است. میخوام بکارمش.»
- «چه جالب! پس قلمه این جوریه. میشه ببینمش؟»
بابا قلمه را داد دستم و گفت: «میبینی چقد شبیه خودته؟»
چشمهام از تعجّب گرد شد: «شبیه من؟»
- « بله! دقیقاً یه نوجوونه مثل تو.»
- «از چه نظر مثلاً؟»
-«این شاخهی یه گیاه دیگه بود. روی اون گیاه رشد کرده و حالا به یه حدی رسیده که میتونه برای خودش یه شخصیت مستقل داشته باشه. حالا از گیاه اصلی جدا شده و قراره نقش خودش رو توی دنیا ایفا کنه. حالا باید توی فضای مناسبی قرار بگیره تا زحمات گیاه اصلی بینتیجه نشه و این قلمهی کوچیک بتونه سبز بشه و ریشه بده و یه گیاه سبز جدید به دنیا اضافه کنه.»
رفتم توی فکر: «فضای مناسب! وقتش بود که برای زندگی ام تصمیمهای خاص بگیرم.»
سرم را که بالا آوردم دیدم بابا قلمهی مناسب دیگری پیدا کرده و دارد از درخت جدایش میکند.
- «بابا! میشه از این هفته منو با خودتون ببرید دعای ندبه؟»
منبع: مجله باران
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}