واژه سوسیالیسم برای اولین بار در اواخر دهه ۱۸۲۰ میلادی به کار گرفته شد و به نظریه های کسانی مثل هنری سن سیمون Henri Saint - Simon (۱۷۶۰ - ۱۸۲۵ م)، شارل فوریه Charlas Fourier (۱۷۷۲ - ۱۸۳۷ م) و رابرت آون  Robert Owen (۱۷۷۱ - ۱۸۵۸ م) مربوط می شد. سن سیمون صنعتی شدن را پذیرفت و به منظور تأمین نیازهای بشر بر مطالعات علمی در صنعت تأکید کرد. به نظر او کار صنعتی یک فعالیت اساسی است و به نظر او به جای «اشراف انگل»، جامعه را باید صنعتگران اداره کنند. او نظریه خود را «نظریه صنعتی» نامید و به جای پیشرفت فردی از پیشرفت در چارچوب بهبود کل جامعه طرفداری می کرد. این مسأله از نظر مارکس اهمیت بسیار داشت.
 
شارل فوریه به کمال پذیری انسان باور داشت و به شکل‌های جدیدی از سازمان اجتماعی که بر نظریه او با عنوان «تکامل از راه اتحاد» مبتنی است، دعوت می کرد. این دیدگاه از قانون جاذبه نیوتون سرچشمه گرفته است. او معتقد بود که پیشرفت با اتحاد شایسته انسانی حاصل می شود و بخش اساسی اتحاد باید بر وحدت علاقه ها متکی باشد. مارکس بسیاری از انتقادهای فوریه را در مورد فقدان مسؤولیت اجتماعی نظام سرمایه داری و شیفتگی آن نسبت به انباشت ثروت، پذیرفت.
 
با این حال، به نظر مارکس مهم‌ترین سوسیالیست رابرت آون است که از کودکی با کارگری در منچستر انگلستان شروع کرد و در نهایت، صنعتگری ثروتمند و مهم شد. او در کوتاه کردن ساعتهای کار روزانه، ایجاد مدرسه برای کودکان کارگران، مهدکودک برای کودکان مادران کارگر، و بهسازی منازل و شرایط بهداشتی همه کارگران کارخانه های بافندگی نیولانداک، یعنی اسکاتلند، اقدامات مفیدی صورت داد. به رغم نگرانی‌های اولیه سایر کارخانه داران، اصلاحات آون در عمل در آمد کارخانه ها را افزایش داد. وی کوشید تا افکار خود را میان سایر کارخانه داران رواج دهد، اما موفقیت کمی به دست آورد. او در نهایت به این اعتقاد رسید که تغییرات اجتماعی اساسی لازم است و پیشرفت انسان فقط در سایه تغییرات بنیادی فراگیر در اوضاع اجتماعی و محیطی محقق می تواند شد. مارکس می گفت که کمونیسم انگلیسی با آون شروع شد، چون او پیشگام افشاندن بذرهای نظام تعاونی بود.
 
رشته سنتی اقتصاد سیاسی را رشته معاصر اقتصاد که بر روش تحلیلی علوم اجتماعی متکی است، تحت الشعاع قرار داده است. اقتصاد سیاسی بیشتر به رویکرد فلسفی و تاریخی وابسته است و در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم در برخورد با نظریه اقتصادی همین شیوه معمول بود. یکی از سردمداران این شیوه آدام اسمیت Adam Smith (۱۷۲۳ - ۱۷۹۰ م) بود. او یک فیلسوف اسکاتلندی است که مهم ترین نوشته اش به نام ثروت ملل در سال ۱۷۷۶ منتشر شد. وی افکار اقتصادی پس از خود به ویژه دیدگاهی را که نظارت دولت بر زندگی اقتصادی را ترویج می کند، به شدت تحت تأثیر قرار داد. اسمیت از استعاره «دست نامرئی» استفاده می کند تا توضیح دهد که اگر اقتصاد را به قوه ابتکار بخش خصوصی و رقابت بازار بسپاریم، چگونه خود را اداره خواهد کرد.

یکی دیگر از اقتصاد دانان سیاسی مهم، دیوید ریکاردو (۱۷۷۲ - ۱۸۲۳ م) است. هم اسمیت و هم ریکاردو کارگران را از مهم ترین پایه های ثروت می شناسند، ولی ریکاردو تعریف دستمزدها را اصلاح کرده، آن را به عنوان مدت زمانی که برای تولید کالا لازم است، تعریف می کند. به نظر مارکس، اسمیت و ریکاردو با تدوین قوانین جدید اقتصادی که تولید سرمایه را افزایش می دهد، خدمات ارزشمندی کرده اند، ولی بیشترین اشارات سیاسی که از آنها الهام می گیرد، در نقطه مقابل آرای آنها است. او از افکار آنها راجع به این که کار پایه سرمایه است استفاده می کند، اما مفهوم «ارزش افزوده» را نیز به آن اضافه می کند. منظور از این اصطلاح، آن است که یک کارگر بیش از دستمزد خود یا ارزش کالا، تولید میکند و از این ارزش اضافی است که سود حاصل می شود و کارگرها استثمار می شوند.
 
کارل مارکس Karl Henrich Marx (۱۸۱۸ - ۱۸۸۳ م) هنریش مارکس در خانواده ای متوسط در تریرا در راین لند آلمان به دنیا آمد. پدرش وکیل و والدین او یهودی بودند. خانواده اش کمی قبل از ولادت مارکس تا حدودی به مسیحیت گرویده بودند، چون در آن زمان قانون به یهودیان اجازه نمی داد شغل داشته باشند. اگر چه پدرش علاقه مارکس به فلسفه را تشویق می کرد، اما می خواست حقوقدان شود. مارکس به قصد تحصیل در رشته حقوق وارد دانشگاه بن شد، اما سریعا به دانشگاه برلین رفت و در رشته های تاریخ و فلسفه تحصیل کرد.
 
هگل Hegel ، فوئرباخ Feuerbach و ماده گرایی: هنگامی که مارکس وارد دانشگاه برلین شد، هیأت علمی و دانشجویان دانشگاه اکثرا پیرو هگل بودند. اشتیاق این «هگلی های جوان» توجه مارکس را به خود جلب کرد و اگر چه بعدها از آیین هگل جدا شد، اما این آیین تا مدتهای طولانی تأثیر خود را بر او گذاشته بود. حداقل دو نمونه از افکاری که مارکس از آیین هگل اخذ کرده، مهم تر از بقیه است: مفهوم از خود بیگانگی و فرایند جدل (دیالکتیک). هگل فکر می کرد که از خود بیگانگی نتیجه ناتوانی ما در فهم این نکته است که واقعیت عمیقا با افکار انسانی مرتبط است. وی این موضع واقع گرایان را که واقعیت از ذهن انسان مستقل است، رد و استدلال می کرد که از خود بیگانگی آن است که روح نسبت به خود بیرون پنداری دارد. این بیگانگی زمانی رخت می بندد که مردم خود آگاه شده، درک کنند که موجوداتی متفکرند و این که واقعیت جنبه ای از این خودآگاهی است. انسان خواهد فهمید که واقعیت عینی» مثل فرهنگ و محیط انسانی، افاضه‌های روح هستند.
ادامه دارد..
 
منبع: مبانی فلسفی تعلیم وتربیت، هوارد آ. اوزمن و ساموئل ام. کراور،مترجمان: غلامرضا متقی فر، هادی حسین خانی، عبدالرضا ضرابی، محمدصادق موسوی نسب و هادی رزاقی، صص 500-497، انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی رحمة الله علیه، قم، چاپ دوم، 1387