از همه سوي جهان جلوه‌ي او مي‌بينم

شاعر : شهريار

جلوه‌ي اوست جهان کز همه سو مي‌بينم از همه سوي جهان جلوه‌ي او مي‌بينم
چهره‌ي اوست که با ديده‌ي او مي‌بينم چشم از او جلوه از او ما چه حريفيم اي دل
هم در آن آينه آن آينه رو مي‌بينم تا که در ديده‌ي من کون و مکان آينه گشت
و آن هياهو که سحر بر سر کو مي‌بينم او صفيري که ز خاموشي شب مي‌شنوم
آن نگارين همه رنگ و همه بو مي‌بينم چون به نوروز کند پيرهن از سبزه و گل
کوه در چشمه و دريا به سبو مي‌بينم تا يکي قطره چشيدم منش از چشمه‌ي قاف
چون نکو مينگرم جمله نکو مي‌بينم زشتي نيست به عالم که من از ديده‌ي او
که من اين عشوه در آيينه‌ي او مي‌بينم با که نسبت دهم اين زشتي و زيبائي را
خم به سرچشمه و در کار وضو مي‌بينم در نمازند درختان و گل از باد وزان
باز درياي فلک در دل جو مي‌بينم جوي را شده‌ئي از لل درياي فلک
باز کيهان به دل ذره فرو مي‌بينم ذره خشتي که فراداشته کيهان عظيم
خار را سوزن تدبير و رفو مي‌بينم غنچه را پيرهني کز غم عشق آمده چاک
بستر خويش به خواب از پر قو مي‌بينم با خيال تو که شب سربنهم بر خارا
نرگس مست ترا عربده‌جو مي‌بينم با چه دل در چمن حسن تو آيم که هنوز
کز فلک پنجه‌ي قهرش به گلو مي‌بينم اين تن خسته ز جان تا به لبش راهي نيست
شهريار اينهمه زان راز مگو مي‌بينم آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت