ديدمت دورنماي در و بام اي شيراز

شاعر : شهريار

سرم آمد به بر سينه، سلام اي شيراز ديدمت دورنماي در و بام اي شيراز
که پس انداخته‌ايم اينهمه وام اي شيراز وامداريم سرافکنده ز خجلت در پيش
ورنه داني که مرا چيست مرام اي شيراز توسن بخت نه رام است خدا مي‌داند
از نسيمم بنوازند مشام اي شيراز نکهت باغ گل و نزهت نارنجستان
من مردد که دهم دل به کدام اي شيراز نرگسم سوي چمن خواند و سروم سوي باغ
چون عروسان خرامان به خيام اي شيراز به قيام از بر هر گنبد سبزي سروي
با من از عهد کهن پيک و پيام اي شيراز توئي آن کشور افسانه که خشت و گل تست
که در آفاق بلندند و به نام اي شيراز سرورانت مگر از سرو روانت زادند
همچنان مانده در افواه انام اي شيراز قرن‌ها مي‌رود و ذکر جميل سعدي
تا به لب راند همه جان کلام اي شيراز خواجه بفشرد سخن را و فکندش همه پوست
جرعه‌اي نيز مرا ريز به جام اي شيراز زان مي لعل که خمخانه به حافظ دادي
گوشه‌اي نيز مرا بخش مقام اي شيراز زان خرابات که بر مسند آن خواجه مقيم
تب عشقي که بتابيم تمام اي شيراز ترک جوشي زده‌ام نيم‌پز و نامطبوع
که به روي تو برآيد ز نيام اي شيراز شهسوار سخنم ليک نه با آن شمشير
شهريارم به در خواجه غلام اي شيراز شايد از گرد و غبار سفرم نشناسي