گلچين که آمد اي گل من در چمن نباشم

شاعر : شهريار

آخر نه باغبانم؟ شرط است من نباشم گلچين که آمد اي گل من در چمن نباشم
چاکم بود گريبان گر در کفن نباشم ناچار چون نهد سر بر دامن گلم خار
زلف تو خود بگويد من دل شکن نباشم عهدي که رشته‌ي آن با اشک تاب دادي
تا چشم رشک و غيرت در انجمن نباشم اکنون که شمع جمعي دودم به سر رود به
گر بايد اين غريبي گو در وطن نباشم بي‌چون تو همزباني من در وطن غريبم
من بيش از اين اسير زندان تن نباشم با عشق زادم اي دل با عشق ميرم اي جان
گر غيرتم نجوشد پس تهمتن نباشم بيژن به چاه ديو و چشم منيژه گريان
من نيز شهرياراجز خويشتن نباشم بيگانه بود يار و بگرفت خوي اغيار