تا کي چو باد سربدواني به واديم

شاعر : شهريار

اي کعبه‌ي مراد ببين نامراديم تا کي چو باد سربدواني به واديم
گويي چراغ کوکبه بامداديم دلتنگ شامگاه و به چشم ستاره بار
داغ ندامتي است که بر دل نهاديم چون لاله‌ام ز شعله‌ي عشق تو يادگار
اما تو طفل بودي و از دست داديم مرغ بهشت بودم و افتادمت به دام
پنهان نمي‌کنم که ز چشم اوفتاديم چون طفل اشک پرده‌دري شيوه‌ي تو بود
اي مادر فلک که سيه بخت زاديم فرزند سرفراز خدا را چه عيب داشت
با زخمه‌ي صبا و سه تار عباديم بي تار طره‌هاي تو مرهم گذار دل
خواند به اشک شوقم و گلبانک شاديم در کوهسار عشق و وفا آبشار غم
ماهي نتافت تا شود از مهر هاديم شب بود و عشق و وادي هجران و شهريار