کاروان آمد و دلخواه به همراهش نيست

شاعر : شهريار

با دل اين قصه نگويم که به دلخواهش نيست کاروان آمد و دلخواه به همراهش نيست
اين چه راهيست که بيرون شدن از چاهش نيست کاروان آمد و از يوسف من نيست خبر
کاروان بار نبند شب اگر ماهش نيست ماه من نيست در اين قافله راهش ندهيد
مگر آئينه‌ي شوق و دل آگاهش نيست ما هم از آه دل سوختگان بي‌خبر است
خسرو خاوري اين خيمه و خرگاهش نيست تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است
باري اين مژده که چاهي بسر راهش نيست خواهم اندر عقبش رفت و بياران عزيز
گو کسي رو که چو من طالع گمراهش نيست شهريارا عقب قافله‌ي کوي اميد