چو بستي در بروي من به کوي صبر رو کردم

شاعر : شهريار

چو درمانم نبخشيدي به درد خويش خو کردم چو بستي در بروي من به کوي صبر رو کردم
به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو
من اينها هر دو با آئينه‌ي دل روبرو کردم خيالت ساده دل تر بود و با ما از تو يک رو تر
سراي ديده با اشک ندامت شست و شو کردم فرود آ اي عزيز دل که من از نقش غير تو
ولي من باز پنهاني ترا هم آرزو کردم صفائي بود ديشب با خيالت خلوت ما را
من از بيم شماتت گريه پنهان در گلو کردم تو با اغيار پيش چشم من مي در سبو کردي
که من پيوند خاطر با غزالي مشک مو کردم ازين پس شهريارا، ما و از مردم رميدنها