داستانی کوتاه به مناسبت ایام انتخابات
معجزۀ آسانسور (قسمت اول)
کلید را چرخاند و در اتاق را باز کرد. برگه ای از لای در روی زمین افتاد، بی اعتنا به برگه رفت به سمت تخت و روی آن وِلو شد. زیر لب غُرغُری کرد و چشمان خود را بست. چند دقیقه ای نگذشته بود که با صدای امیر و میثم از خواب بیدار شد. طبق معمول، سرگرم بحث های همیشگی هستند و دارند زور میزنند
کلید را چرخاند و در اتاق را باز کرد. برگه ای از لای در روی زمین افتاد، بی اعتنا به برگه رفت به سمت تخت و روی آن وِلو شد. زیر لب غُرغُری کرد و چشمان خود را بست. چند دقیقه ای نگذشته بود که با صدای امیر و میثم از خواب بیدار شد. طبق معمول، سرگرم بحث های همیشگی هستند و دارند زور میزنند تا حرف خود را به کرسی بنشانند! و انگار نه انگار که یک آدم اینجا خوابیده است. کلافه و عصبانی نشست. دستی به موهای فرفری و بلند خود کشید و موبایل خود را برداشت و از بالای عینک ته استکانی خود، آرام و متین گفت:
- آقا! اصلا من نه یه آدم! شما اگه دین ندارید لااقل آزاده باشید... من دیشب فقط یکی دو ساعت خوابیدم...اَه.... اینم دوباره شارژ نداره...
امیر چشمکی به میثم زد و گفت:
- آقای پروفسور! آخه خدا شب رو خلق کرده برای خواب یا مطالعه؟ مرد حسابی! ما از دست تو خواب هم نداریم... روزها که بحث سیاسی ممنوعه! شبها هم که با اون چراغ مطالعه و صدای خش و خش ورق زدنات، آرامش برای ما نذاشتی، آخه آقای دکتر! بدبخت اون مریضایی که تو میخوایی درمانشان کنی...
میثم هم که فرصت را مناسب میدید سری برای امیر تکان داد و دستهایش را باز کرد و به هم کوبید و انگار که با امیر هماهنگ کرده باشند با هم گفتند: «دکتر برو دکتر... دکتر برو دکتر... دکتر برو دکتر... دکتر...». کیوانِ بیچاره که امیدی به تغییر شرایط نداشت کتاب های خود را برداشت رفت بیرون. بعد از چند لحظه سر خود را از لای در داخل کرد و گفت: «شما دو تا آدم بشو نیستید» و بعد در را محکم به هم زد.
مدتی بود همه جا وضع به همین منوال بود. تب انتخابات بالا گرفته بود و هر جا که میرفتی، صبحت از کاندیداها و نقد و دفاع از آنها بود. کیوان با آن موهای انیشتینی و عینک ته استکانی اش به عنوان دانشجوی ممتاز دانشگاه، معرِّف حضور همه بود. همه میدانستند او علاقه ای به مباحث سیاسی ندارد و به نوعی مشمئز از این نوع مباحث است و هیچ کس، حتی نظر او را راجع به کاندیدای خاصی هم نشنیده بود.
مدتی بود همه جا وضع به همین منوال بود. تب انتخابات بالا گرفته بود و هر جا که میرفتی، صبحت از کاندیداها و نقد و دفاع از آنها بود. کیوان با آن موهای انیشتینی و عینک ته استکانی اش به عنوان دانشجوی ممتاز دانشگاه، معرِّف حضور همه بود. همه میدانستند او علاقه ای به مباحث سیاسی ندارد و به نوعی مشمئز از این نوع مباحث است و هیچ کس، حتی نظر او را راجع به کاندیدای خاصی هم نشنیده بود.
*****
دو سه روزی است کیوان حال و احوال بهتری دارد چرا که یک جای دِنج و بی سر و صدا را یافته که در آن از جار و جنجال های این روزها در امان است. او لوازم اولیه مثل پتو و بالش و از همه مهم تر چراغ مطالعه عزیزش را به اتاقک اسانسور در پشت بام خوابگاه منتقل کرده و فارغ از جهان، سرگرم مطالعه و تحقیقات کلاسی است. طبق معمول بعد از شام، کیف و کتابش را زد زیر بغلش و راهی پشت بام شد. هوا سرد بود و باد نسبتا تندی میوزید. کیوان حس خوبی نداشت اما بی اعتنا به این شرایط، راهی اتاقک اسانسور شد. برق را روشن کرد و درب را پیش کرد و مشغول مطالعه شد اما دقائقی نگذشته بود که صدای باز و بسته شدن درب بواسطه بادی که میوزید کیوان را کلافه کرد. بلند شد و خواست درب را قفل کند که متوجه شد درب از داخل دستگیره ندارد...
ادامه دارد...
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}