ادامۀ قسمت قبل:
 

به اطراف نگاه کرد. در گوشۀ اتاقک جعبه ای فلزی وجود داشت. درِ آن را باز کرد. لبخندی که ناشی از رضایت بود بر لبهای کیوان نقش بست. دست خود را دراز کرد و کلید برق آسانسور را پیچاند. آسانسور خاموش شد و از حرکت باز ایستاد. کیوان که انگار یک فرمول پیچیدۀ علمی را حل کرده باشد فریادی زد و دستانش را به هم کوبید. کمی عقب تر رفت. عینک ته استکانی خود را جابجا کرد و گفت: «واقعا که... چرا زودتر به ذهنم نرسیده بود؟!». او پتو را محکم تر دور خود پیچید و روبروی در نشست و گوش های خود را تیز کرد تا هر لحظه صدای پای مسئول ساختمان را بشنود...
 

*****


بوی بدی از گوشه اتاقک به مشام می‌رسید. سرما و گرسنگی امان کیوان را بریده بود. از شدت ناراحتی دستان کیوان می‌لرزید. با ناراحتی تمام به سمت درب رفت و چند بار محکم به آن لگد زد و دوباره در گوشه ای نشست. حتی تصور قیافۀ «صنوبری»، اعصابش را خراب تر می‌کرد. یه یاد می‌آورد چند ماه قبل را که میثم بعد از جلسه ساختمان تعریف کرده بود صنوبری با اختلاف یک رأی مدیر ساختمان شد. اخم های میثم و غُرغُرهای امیر، خیلی واضح در ذهن او طنین انداز بود... انگار داشتند با بلندگو، در اتاقک فریاد می‌زدند! صدای امیر که مرتب داشت به صنوبری بد و بیراه می‌گفت خیلی خوب یادش می‌آمد و همین طور یادش می‌آمد که میثم بارهای گفته بود صنوبری حتی بلد نیست واژه مسئولیت را درست بنویسد...

از مرور این خاطرات، احساس به هم ریختگیِ بیشتری به او دست داد. دستانش را لای موهای فرفری اش فرو بُرد و سر خود را – که دیگر کارش از درد هم گذشته  بود - محکم فشار داد و زیر لب گفت: «خودم کردم که لعنت برخودم باد»...


*****


چند روز از آن ماجرا گذشته بود. ماجرای زندانی شدن کیوان در اتاقک آسانسور و نجات او بعد از نزدیک هفتاد و دو ساعت هنوز هم در برخی از محافل دانشگاه نقل می‌شد. دانشجویان و پرسنل دانشگاه با آب و تاب، برای هم تعریف می‌کردند که چگونه صنوبریِ بی مسئولیت، در آن ایّام به مسافرت رفته بود و به تلفن های مکرر دانشجویان برای رسیدگی به خرابی آسانسور بی‌اعتنایی کرده بود و کیوان فلک زده! آن سه روز  چه‌ها که نکشید بود و چگونه سر از بیمارستان در آورده بود...

داستان کیوان تقریبا داشت از سر زبان‌ها می‌افتاد که عکس‌نوشته‌ای در تابلوی دانشگاه، دوباره کیوان را با آن قیافۀ تابلو، تبدیل به سوژه اول حرف و حدیث های دانشگاه کرد. عکسی از کیوان در حال چسباندن تبلیغات یکی از نمایندگان مجلس، بر روی تابلوی اعلانات نصب شده بود و با ماژیکِ ضخیمی زیر آن نوشته بود: «معجزه آسانسور» و زیرآن داخل پرانتز نوشته بود: (پرفسور کیوان در حال تبلیغ انتخاباتی!!!)