ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد

شاعر : شهريار

سيماي شب آغشته به سيماب برآمد ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد
قنديل مه‌آويزه‌ي محراب برآمد آويخت چراغ فلک از طارم نيلي
ياد از توام اي گوهر ناياب برآمد درياي فلک ديدم و بس گوهر انجم
تا يادم از آن نوگل سيراب برآمد چون غنچه دل تنگ من آغشته به خون شد
چون زورقي افتاده به گرداب برآمد ماهم به نظر در دل ابر متلاطم
هر روز که خورشيد جهانتاب برآمد از راز فسونکاري شب پرده برافتاد
آفاق همه نقش رخ آب برآمد ديدم به لب جوي جهان گذران را
جانم به لب از صحبت احباب برآمد در صحبت احباب ز بس روي و ريا بود