منم که شعر و تغزل پناهگاه منست

شاعر : شهريار

چنانکه قول و غزل نيز در پناه منست منم که شعر و تغزل پناهگاه منست
که اين وظيفه محول به اشک و آه منست صفاي گلشن دلها به ابر و باران نيست
اگر که بوي وفا مي‌دهد گياه منست هر آن گياه که بر خاک ما دميده به بوي
هر آنکه شمع دلي برفروخت ماه منست کنون که رو به غروب آفتاب مهر و وفاست
که دلپسند تو اي دوست دلبخواه منست من از تو هيچ نخواهم جز آنچه بپسندي
که نغمه‌ي قلمم شور و چارگاه منست چه جاي ناله گر آغوشم از سه‌تار تهي است
که شهريارم و صاحبدلان سپاه منست شکستن صف من کار بي‌صفايان نيست