آتشي زد شب هجرم به دل و جان که مپرس

شاعر : شهريار

آن‌چنان سوخم از آتش هجران که مپرس آتشي زد شب هجرم به دل و جان که مپرس
آشنايا گله دارم ز تو چندان که مپرس گله‌ئي کردم و از يک گله بيگانه شدي
ناله‌هائي است در اين کلبه‌ي احزان که مپرس مسند مصر ترا اي مه کنعان که مرا
منت آنگونه شوم دست به دامان که مپرس سرونازا گرم اينگونه کشي پاي از سر
آخرم داد چنان تخته به طوفان که مپرس گوهر عشق که دريا همه ساحل بنمود
که دلي بشکند آن پسته‌ي خندان که مپرس عقل خوش گفت چو در پوست نميگنجيدم
که پلي بسته به سر چشمه‌ي حيوان که مپرس بوسه بر لعل لبت باد حلال خط سبز
به هواداري سرويست خرامان که مپرس اين که پرواز گرفته است هماي شوقم
آيتي خواندمش از ياس به پايان که مپرس دفتر عشق که سر خط همه شوق است واميد
که چنانچم من از اين جمع پريشان که مپرس شهريارا دل از اين سلسله مويان برگير