طبعم از لعل تو آموخت در افشانيها

شاعر : شهريار

اي رخت چشمه‌ي خورشيد درخشانيها طبعم از لعل تو آموخت در افشانيها
تا نسيمت بنوازد به گل افشانيها سرو من صبح بهار است به طرف چمن آي
چشم خورشيد شود خيره ز رخشانيها گر بدين جلوه به درياچه اشگم تابي
مخمل اينگونه به کاشانه‌ي کاشانيها ديده در ساق چو گلبرگ تو لغزد که نديد
اي سر زلف تو مجموع پريشانيها دارم از زلف تو اسباب پريشاني جمع
تو به جز رم نشناسي ز پريشانيها رام ديوانه شدن آمده درشان پري
وين کواکب همه داغند به پيشانيها شهريارا به درش خاک‌نشين افلاکند